۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

این هفته، هفته ثبت نام و آشنایی با دانشگاه و گرفتن واحد و این جور چیزاست. در کنارش کلی برنامه تفریحی تدارک دیدن که معمولا سال اولی های لیسانس مثل دو تا همخونه ایهای من ازش استقبال میکنن. از ساعت 11-12 شب به بعد تا صبح تو بارها و دیسکوهای دانشگاه پرسه می زنن و به قول خودشون Fun دارن.

یکی از خوبی های! زندگی توی جمهوری اسلامی اینه که عادت به این بارها و دیسکوها نداریم. حداقل برای من هیچ جذابیتی نداره و شاید ماهی یه بار بتونم همچین جایی رو برم. اینکه با دوستات نیستی و اطرافیانت همزبونت نیستن هم شاید یه دلیل دیگه باشه. بهر حال این هم خونه ای های من هر شب ساعت 3-4 صبح میان خونه.

من با این دختر گرجی جورترم. هم نزدیکی سنی داریم. هم تقریبا علایقمون یکی. بعد هم بالاخره وقتی تو کشورش بوده ادم فعالی بود. کلی فیلم مستند ساخته و کلی جاهای مختلف دنیا بوده و در ضمن روزنامه نگار هم هست و اینکه روز تولدمون با 4 روز اختلاف یعنی جفتمون توی یه ماه به دنیا اومدیم. فکر همینا کافی باشه که من باهاش نسبت به بقیه جورتر باشم.

خوشبختانه پریسا بالاخره پریروز از لندن اسباب کشی کرد و دیگه تقریبا هر روز هم دیگه رو میبینیم. البته این چند روز کلی سرما خورده بود و تب داشت. پریسا با این دختر گرجی هم کلاسن و امروز جفتشون ثبت نام دارن.

اینجا هوا شروع کرده به سرد شدن. البته اصلا نمیشه به هوا اطمینان کرد. میبینی صبح ابری ولی یهو ظهر یه بارون شدید میگیره. من تقریبا هر روز میام دانشگاه که بتونم با اینتر نت کار کنم. شبا تو خونه رسما از بی اینترنتی و بی کامپیوتری قاط می زنم. تازه حساب وا کردم و چک دانشگاه تا برسه به حسابم 10 روز طول میکشه. یعنی تا 10 روز دیگه کامپیوتر بی کامپیوتر. اینتر نت خونه دوشنبه وصل میشه و من باید بقیه رو ببینم و حسرت بخورم. این دختر گرجی یه مینی PS2 داره و من هر شب مثل این بدبخت بیچاره های چند دقه قرضش می گیرم که GTA یا ماشین مسابقه بازی کنم. فکر کنم به اندازه ی کافی یه جوری نوشتم که دلتون برام بسوزه.

۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

امروز یه جورایی اینجا اول مهر. دانشگاه شلوغه. روز ثبت نام البته بیشتر سال اولی های لیسانس. ثبت نام من جمعه است. اونروز بهمون کارت دانشجویی می دن و دانشکده ای که من قرار توش درس بخونم یعنی تاریخ اونروز دانشجوهای فوق لیسانس رو برای ناهار دعوت کرده. حالا اونروز بیشتر می نویسم.

این یکی دو روز گذشته آخر هفته بود و از اونجایی که بنده کامپیوتر نداشتم نتونستم آن لاین شم. عوضش یه خرده با این هم خونه ایهای جدید آشنا شدم و با هم رفتیم یه خرده تفریح. کلا سه تا همخونه ای دارم. یه دختر 23 ساله انگلیسی که تا حالا کار
می کرده حالا اومده دانشگاه سال اول مدیریت. یه دختر 18 ساله روس که 9 سال انگلیس زندگی می کنه و مدله. اونم سال اول مدیریت. یه دختر نمی دونم چند ساله - بهم نگفته هنوز- ولی فکر کنم بالای 30 سال. مستند سازی میخونه و مثل من بورس chevevning گرفته. دو تا اولی شنبه رسیدن و این آخری دیروز.

اون روس چون مدل و البته خوش هیکل و خوش قیافه یه خرده خودش رو میگیره. این انگلیسی خوبه و این گرجی خیلی خاکی.

روز شنبه برای اینکه از خونه موندن حالم بد نشه رفتم یه سر لندن. این دفعه منطقه westminster . یه منطقه کنار رود Thames رو پیاده رفتیم. و خوب قاعدتا جاهای مختلفی رو دیدیم. ساعت معروف بیگ بن ، موزه تیت مدرن ، London Eye و البته معرکه گیران کنار رودخونه که خودشون رو شبیه مجسمه در اورده بودن و می تونستن ساعتها بیحرکت بمونن یا زنجیری که دورشون بسته بود رو ظرف 3 دقیقه باز می کردن و یا رو زمین چرخ و فلک می زدن و پول جمع می کردن.

یه جایی کنار رود خونه بود که من رو یاد پاریس و کنار رود سن انداخت اون همه محلی برای فروش کتابهای دست دوم بود. یه محل نسبتا بزرگی برای کتابهای دست دوم. جای دوستداران کتاب خالی. اونجا یاد خیلی از دوستام رو کردم.

آخرین جایی که رفتیم موزه تیت مدرن بود. که البته بخش موزش نه نمایشگاهاش مجانی بود. نقاشی ها و کارهایی از سبکهایی مثل کوبیسمٍ، فوتوریسم و پست امپرسیونیسم داشت. من البته هیچ آگاهی هنری ندارم و به لطف دوستم که دانشجوی هنر و کارها رو می شناخت یه خرده می فهمیدم که چی به چیه.

اونروز حدود ساعت 9 شب رسیدم خونه چون مترو بخشی از مسیر رو بسته بودن و من مجبور شدم از یه مسیر دیگه بیام و یک ساعت دیر برسم.

...

مثل اینکه هفته دفاع مقدس. یعنی جنگ 8 ساله. واسه منی که تمام دوران کودکیم رو تو اهواز و توی جنگ گذروندم یعنی یادآوری بمبی که تو خونمون خورد و تمام زندگیمون رو نابود کرد. یعنی صحنه ای پسر جوونی که همینطور که داشت روی پل سفید میرفت سرش با ترکش ار بدنش جدا میشه و هنوز پاهایی بی سر دوچرخه رو می رونن. یعنی صدای رادیو عراق که اعلام میکرد " هشدار دهنده معذور است امروز شهرهای اهواز، مسجدسلیمان ، دزفول و ... موشک باران می شوند". یعنی وقتی که تنها دفتری که گیر میومد واسه مشق نوشتن دفتر کاهی بود و تنها مداد رنگی مداد رنگی های چینی که همیشه خدا نوکشون موقع تراشیدن میشکست. یعنی گونی های پر از خاک در مدرسه به عنوان سنگر. یعنی سایه مرگ همه جا.

۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه

خونه جدید

امروز اسباب کشی داشتم. همونطور که قبلا یه اتاق کوچولو تو مرکز شهر. اتاق من تو اون ساختمون از همه کوچیکتر و البته ارزونتر. هنوز کسی نیومده و من اونجا تنهام. رفتم واسه خودم خرید کردم شب می خوام ماکارونی بپزم. وای از فکرش کلی حال میکنم. دلم کلی هوس قورمه سبزی کرده. هر کی میتونه بخوره به فکر منم باشه.

امروز با خیال راحت دوش گرفتم. حمام اونقدر بزرگ بود که مجبور نشم هی خودم جمع کنم که به دیوار نخورم. بعد ازظهر بارون خیلی شدیدی اومد. منم چتر نداشتم مجبور بودم زیر اون بارون بیام دانشگاه. موش اب کشیده شدم. یه ساعت بعدش هوا آفتابی شد. با دوستم رفتیم خوابگاههای دانشگاه رو نگاه کنیم، امیدوار بودیم آفتاب باعث شه پاچه های شلوارمون که آب خالی بود خشک شه که نشد.

این دانشگاه خیلی خوشگله. محوطه ساختمون اصلی یا Founders تا محل خوابگاه یه جاده باریکه خیلی قشنگ داره فکر میکنی داری از وسط جنگلهای عباس اباد میگذری. صدای جغدم میومد. این دوست منم عاشق این داستانهای ترسناکه. و میگه اینجا جون میده واسه این داستانها. راست میگه ساختمون دوره ویکتوریایی با محوطه جنگل مانند اطرافش خوراک یه فیلم ترسناکه. فعلا که دارم حال می کنم اینجا فکر می کنم به مرور زمان بیشتر خوشم بیاد.

این چند روز احتمالش کمه بعد از ظهر ها به اینترنت و کامپیوتر دسترسی داشته باشم. فکر کنم تو خونه قاط بزنم.

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه

اینجا برای اولین بار از نزدیک سنجاب دیدم. سنجاباش شبیه بنلن! البته مثل کارتون رنگی نیستن. همشون خاکستری ان. اینجا کم کم داره هوا سرد میشه. امروز از صبح باد سرد میوزه. ولی خیلی حال میده وقتی این باد رو تو موهات حس کنی و اون روسری احمقانه رو سرت نیست.

یه اتاق تو مرکز شهر پیدا کردم که جاش خیلی خوبه. قراردادش رو بستم. احتمال زیاد جمعه اگه مشکلی پیش نیاد اسباب کشی می کنم اونجا. در اصل نزدیک ایستگاه قطار و مرکز خرید. محلش هم خیلی اروم و قشنگه. البته اتاقش خیلی کوچیکه ولی چاره ای نیست دیگه. حالا که من قرارداد امضا کردم دانشگاه گفته که جا خالی هست. همین روز قبلش گفته بودن اصلا جای خالی نیست و نمیشه و ... حالا دیگه کاریش نمیشه کرد.

از دوشنبه رسما سال تحصیلی شروع میشه. دیروز یه سر رفتم یکی از کتابخونه های دانشگاه ببینم این کتابهایی که استاده گفته چیه. کلی حال کردم با کتابخونش هم بزرگ بود هم قشنگ بود هم سکوت بود و همه یه عالمه کامپیوتر که به اینترنت وصلن و مسنجر دارن. در طول هفته هم تا ساعت 11 شب بازه. کتابهایی هم که استاد گفته کلی قطور بودن و من چون هنوز کارت دانشجویی ندارم نتونستم بگیرم. فقط یه نگاه بهشون انداختم. ولی شوخی بردار نیست باید خوندشون.

تقریبا اینجا روزی یک ساعت پیاده روی می کنم نه اینکه کلی اینکاره ام .چاره ای نیست. میگن توفیق اجباری؟ البته چون مسیر خیلی سرسبز و قشنگه لذت بخش هم هست.

اینجا تا با فرهنگش و قوانینش آشنا شم طول میکشه ولی من که همیشه خدا دنبال یه چیز برای نگران بودنم هستم .همش استرس دارم که فلان مورد چی میشه. حالا هم تا جمعه که کلید اتاقم رو بگیرم نگرانم. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

۱۳۸۵ شهریور ۲۶, یکشنبه

پیکادلی

دیروز دیدم اگه بخوام تو خوابگاه بمونم اونم روز تعطیلی حتما قاط می زنم. تصمیم گرفتم پا شم تنهایی برم لندن ببینم چه خبره. تنها جایی از لندن که اسمش رو شنیده بودم میدون پیکادلی بود. از خوابگاه بایستی یه ربع تا ایستگاه اتوبوس پیاده میرفتم و از اونجا هم سوار اتوبوس فرودگاهه هیترو میشدم. که حدود نیم ساعت میشد بعدش هم خوشبختانه از اونجا تا خود پیکادلی مترو بود. البته اونم یه 45 دقیقه ای طول کشید. اولین چیز که توجهم رو جلب کرد شلوغی زیاد اونجا بود من هم که این مدت آدم کم دیدم کلی ذوق کردم. شروع کردم همین طور پیاده گز کردن خیابونا. در عمرم اینقدر سینما یه جا ندیده بودم. همشون هم یه پلاکارد نصب کرده بودند که تخفیف میدن. همینطور که میرفتم یه گالری عکاسی دیدم که نمایشگاش مجانی بود منم خوشحال رفتم تو. درباره آتش سوزی و اینها بود. عکسهای از دهه های 40 تا حالا از خونه هایی که آتیش گرفته بودن و یه سری عکس هم از بمب گذاری مترو لندن.
یه قهود هم خوردم. یه سری بروشور هم از برنامه های مختلف هنری که قرار بود اجرا بشه برداشتم و اومدم بیرون. همون نزدیکی ها چندتا کتابفروشی بزرگ بود که کتابهای دست دوم می فروختن. با اینجا خیلی حال کردم. خیابونهایی هم بودند که برند های معروف توشون مغازه های بزرگ داشتن.

یه جایی که فقط توی بازی GTA3 دیده بودم محله چینی ها بود. وای اینقدر چینی دیدم که حالم بد شد. زیاد نموندم نمیدونم با اینکه شلوغ بود زیاد احساس امنیت نمیکردم. فکر کنم از اثرهای بازی بود چون تو بازی همش محله خلافکارا بود.

به خاطر اینکه به تاریکی نخورم مجبور شدم زود برگردم. چون نصف راه خوابگاه رو باید از وسط جنگل بیام که تو تاریکی اصلا امن نیست.

شب هم با اینتر نت فیلم هزاران زن مثل من رو دیدم. چقدر خوب که تهران پول ندادم برم سینما ببینمش.

۱۳۸۵ شهریور ۲۴, جمعه

Egham

از خوابگاهی که الان هستم تا ساختمون اصلی دانشگاه تقریبا 20 دقیقه پیاده راهه. نصف بیشتر مسیر هم از یک کوچه باغ باریک می گذره که به خاطر اینکه زیاد درخت داره تقریبا همش سایه است و تاریک. این یکی دو روزه هوا ابری و بارونی بود. مرکز شهر هم حدود یه ربع با دانشگاه فاصله داره. امروز مجبور شدم برای اینکه سیم کارت موبایل بخرم برم یه شهر دیگه. البته خوشبختانه اتوبوس بود و من مجبور نشدم پیاده گز کنم.

نمی دونم چرا دانشگاه و خوابگاه اینقدر از مدنیت فاصله داره. خوبی خوابگاه فعلی اینه که اتاق اینترنت داره و 24 ساعته می تونی از اینترنت استفاده کنی که البته باید از دانشگاه یوزر و پسورد بگیری. همه کامپیوتر ها هم این امکان رو دارن که زبانهای مختلف رو بهشون اضافه کنی و کار کنی.

این خوابگاه که الان هستم موقتی و باید برم دنبال خونه بگردم چون همه خوابگاهها پر شده. تنها چیزی که الان اذیت می کنه همینه.
خوابگاهها فعلا خلوتن و ادمای کمی توش هستن واسه همین همش سکوت مطلق. انگار خانه ارواحن.

شهری که دانشگاه توش هست یه شهر کوچیک توی حومه لندن به اسم Egham و طبیعتا امکانات یه شهر بزرگ مثل لندن رو نداره. واسه همین من مجبور شدم برای خرید یه چیزی مثل سیم کارت برم شهر کناری به نام Staines

حمامها و دوشهای خوابگاه که خیلی با حالن. اب داغشون در اصل داغ نیست فقط یه خرده گرمه. اونی که من دیشب امتحان کردم که اینطور بود. برای من که به آب داغ عادت دارم سرد بود. تو طبقه ما که بیشترشون دختر بود که فقط وان بود و از دوش خبری نبود و من هنوز کشف نکردم ملت چطور اونجا حمام می کنن. من مجبور شدم برم طبقه پایین که بیشتر پسرها هستند چون فقط اونجا دوش گیر میومد. خلاصه اینکه تا اینجا حموم کردن کلی با دردسر بوده.

۱۳۸۵ شهریور ۲۳, پنجشنبه

لندن

اولین چیزی که از توی هواپیما دیدم یه شهر خاکستری بود. همون لندنی که دربارش شنیده بودم و یا تو فیلم ها دیده بودم. ابری و مه آلود. فرودگاه لندن هم اونطوری که گفته بودن ترسناک نبود. توش هم گم نشدم. فقط هواپیمای بریتیش ایرویز که از تهران 1 ساعت دیر پرواز کرده بود و یک ساعت هم تو بوداپست سوختگیری داشت با 2 ساعت تاخیر نشست و یک ساعت هم تو صف passpor checking معطل شدیم.

پولداری حال کردم و با تاکسی تا خوابگاه اومدم. ته دنیا بود این خوابگاه . عمرا نمیشد با اتوبوس اومد. توی جنگل تقریبا. تا اینجا که همه ساختمونهایی که دیدم قدیمی بوده. ساختمون اصلی دانشگاه هم که مال دوره ویکتوریاست. بسکی بزرگه امروز واسه کارای اداریم چند بار گم شدم.
الانم کلی حال کردم که اینجا میتونم فارسی تایپ کنم.

بعدا بیشتر مینویسم.

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

دیشب مهمونی خداحافظی بود. آره کمتر از یک هفته به رفتن نمونده. به قول یکی از بچه ها داریم یکی یکی آب میریم. امسال من، سال دیگه یکی دیگه. دلم برای تک تکشون تنگ میشه. اینکه دیگه نیستم باهاشون برم استادیوم. یا توی مراسم 8 مارس شرکت کنم. یا با هم "نه بگو نه" بخونیم.
هنوز نرفته دچار نوستالژی شدم چه برسه وقتی اونور باشم.

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

امروز صبح از سفر برگشتم. کلی کار نکرده دارم که انجام بدم. 10 روز دیگه باید برم و هنوز بیشتر کارام مونده. یه خرده خسته ام ولی مثل اینکه الان وقت استراحت نیست.