۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

رابطه یک مهاجر با مرزها رابطه غم انگیزی است

خسته‌ام. بار ۲۰ سال مهاجرت خانوادگی را تازه بر زمین گذاشته‌ام ولی همچنان خسته‌ام و ناآرام. خراشهایی که ۲۰ سال جدایی مرزهای جغرافیایی بر ذهن و روحم گذاشته‌اند بعید میدانم به این سادگی ترمیم پیدا کند.

مرزها وقتی هنوز یک نوجوان بودم بخش ملموس زندگی من شدند. وقتی که تصمیم گرفت که برود به امید زندگی آرامتر آنسوی آبها فکر نمیکردم که ده سال طول بکشد تا دوباره ببینمش. سفری را شروع کرده بود که پایانش برای کل اعضای خانواده ۲۰ سال طول کشید. عدد ۲۰ حک شده یک جایی در روح من. ۲۰ سال ترس، نگرانی، اشک، احساس عدم امنیت، عدم تعلق، معلق بودن.

تمام این سالها یک مرزی در یک سوی این زمین من را جدا کرده بود از انها. تمام این سالها آرزویم گذاشتن از مرزها بود. وقتی یکی یکی میرفتند و من یکی یکی آنها را در فرودگاه بدرقه میکردم فکر نمیکردم روزی بیاید که موقع رفتنم دیگر کسی نمانده که به بدرقه‌ام در فرودگاه بیاید. آخرین نفر بودم که ایران را ترک میکردم با یک چمدان. هیچکدامشان نبودند، همگی یک به یک رفته بودند: پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، یارم همه زودتر از من سوار هواپیمایی به مقصد یک نقطه دیگر کره زمین شده بودند و من هر بار میماندم در فرودگاه و تنها برمیگشتم تا سلامی دیگر که گاهی نمیدانستم کی خواهد بود. 

مرزها من را از رفتن به خانه هم بازداشته بودند، هر جا که بود. من را محروم کرده بودند از اینکه در آغوششان بکشم، ببوسمشان، لمسشان  کنم. و من را محروم کرده بودند که در لحظه نیاز کنارشان باشم. مرزهای جغرافیایی همه این سالها من را ترسانده بود. ترس ندیدن دوباره کسانی که دوستشان دارم. گاهی چقدر دور از ذهن بود زمان گذشتن از مرز.مرزها بودن من را تعریف میکردند. رابطه من کنترل میکردند. حتی حس عاطفه و عشق هم تحت تاثیر مرزها دگرگون شد و گاهی غبار گرفت.
 رابطه یک مهاجر با مرزها رابطه غم‌انگیزی است.

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

ساعت بیولوژیک زنانه

یک بار در مترو تبلیغی توجهم را به خود جلب کرد و در کسری از ثانیه عصبانیم کرد. تبلیغ اهدای تخمک بود و از زنان ۲۰-۳۲ سال خواسته بود در صورت علاقه تخمکهایشان را اهدا کنند. من از ۳۲ سال رد شده بودم. ناخودآگاه عصبانی شدم که این تبلیغ من را از این گروه از زنان بیرون گذاشته بود. اینکه اینچنین مستقیم به من یادآوری کنند که در سنی که هستم یکی از بخشهای بدنم که احتمالا بخش اصلی مفهوم زنانگیم با آن تعریف شده است دیگر عضو بدرد بخوری نیست مرا عصبانی کرده بود. برای لحظه‌ای ( یا شاید هم لحظه‌هایی) فکر کردم از دایره زنانگی (بخوانید بارآوری) بیرون گذاشته شدم. آگهی هشدار‌دهنده‌ای بود و در عین حال غمگین کننده و مدتها خودم را به خاطر این حسم سرزنش کردم. ولی این حس حقیقت داشت. من عصبانی شده‌ بودم از اینکه این تبلیغ فکر کرده بود تخمک من برای باروری آن چنان قوی نیست. در لحظه‌ای به طور احمقانه‌ای خودم را تقلیل داده بودم به تخمک قابل باروریم. 

ولی واقعیت آن بود که از آن موقع به بعد انگار یکهو به بیولوژی بدنم و ارتباطش با سنم آگاه شدم. به اینکه وقت سن بالا میرود، کم کم بدنت، بیولوژیت  دیگر با تو همراهی نمیکند به خصوص اگر سالهای باقی‌مانده برای باروریت هر سال کاهش پیدا کند و ساعت بیولوژیکت شروع به تیک تیک کند. اینکه طی همه این سالها فکر میکردی که همیشه زمان خواهی داشت ولی یکباره در سن خاصی خود را مواجه با حجم زیادی اطلاعات و داده‌ها میبنی که مرتب به تو یادآوری میکنند که سنت از میانه سی  که رد شد سال به سال از میزان باروریت کم میشود. به این فکر میکنی که اگر در حال حاضر هم علاقه‌ای به بچه‌دار شدن نداشته باشی سالهای بعد که به صرافتش بیفتی ممکن است زمان را از دست داده باشی و راه برگشتی نباشد.

از سوی دیگر، هزاران درس خوانده، تئوری یاد گرفته و تجربه دیده و شنیده از زنانی داری که   چگونه  نقش مادریشان  مانع رشد و ارتقای زندگی شخصیشان شده است. زنانی که عطای رشد شغلی و حرفه‌ای را به لقایش بخشیده‌اند و تصمیم گرفتند تمام وقتشان را صرف فرزندانشان کنند ( مثالهای زنهای موفق را که بچه دارند هم میدانم ولی واقعیت آن است که آمار نشان میدهد تعدادشان بسیار کمتر است از کسانیست که به خاطر فرزندانشان به کم راضی شدند.) گاهی فشار این افکار آنچنان زیاد است که یکی از بزرگترین تصمیم‌گیریهای زندگیت را با چالشی که به آسانی از آن گذری نیست روبرو میکند. باورهایت و افکارت را به شدت تکان میدهد. شولومیت فایرستون یکی از فمنیستهای رادیکال دهه ۷۰ اعتقاد داشت که باروری زنان از مهمترین عوامل بازدارنده رشد زنان و مهمترین عامل باخت آنها در بازی قدرت و مهمترین عامل نابرابری جنسیتی در سیستم  پدرسالاری است. فایرستون به نظرش اگر امکان باروری بیرون از بدن زنان امکانپذیر است باید به آن سمت پیش رفت و در نتیجه به این جبر بیولوژیک پایان داد. فقط کافیست به همین یکی اعتقاد داشته باشی و یا با کسانی برخورد کنی که بودن در رابطه بلند مدت جنس مخالف را نشانه‌ای از گردن نهادن به «نقش سنتی زنانه» بدانند. خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

همه این موارد در کنار دانستن این واقعیت است که بزرگ کردن یک بچه، آنهم با عدم داشتن ساپورتهای خانوادگی که خیلی از مادرهایمان داشته‌اند و شاید کسانی که در نزدیکی خانواده‌شان زندگی میکنند از آن بهره‌مند هستند، کار پر مشغتی است و فکر کردن به آن امکان دارد هراس به دل آدم بیندازد.

ولی با همه اینها این خودآگاهی آسانی نست که متوجه شوی که سنت که از عدد خاصی رد شد  کم‌کم بدنت و بیولوژیت نقش مهمشان در زندگیت را بارها و بارها به تو یاد‌آوری میکنند. به سادگی دهه‌های قبلی زندگیت نمیتوانی نادیده‌اشان بگیری. به خصوص اگر زن باشی.