۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

the Help

رمان « کمکی»  (ترجمه از خودم) یکی از پرفروشترین ‌های نیویورک تایمز است. نویسنده داستانی با چندین راوی را به تصویر میکشد از زنان سیاه پوستی  که در دهه ۶۰ میلادی در شهر کوچکی در می سی سی پی  در خانه سفیدپوستان به عنوان خدمتکار کار میکردند. در اصل یکی از معدود شغلهایی که زنان سیاه پوست برای کمک به اقتصاد خانواده میتوانستند داشته باشند. بعضی از آنها به طور موروثی در خانواده‌های سفید پوستان کار کرده بودند. اجدادشان که برده بودند و بعد از لغو برده‌داری از آنجایی که کاری دیگر جز کار خانه نمیدانستند در خانه‌های سفید پوستان ماندند به عنوان خدمتکار و دایه.  بعد از خودشان هم کار را به دخترانشان ‌می‌سپردند.

داستان با ارتباط عاطفی‌ای شروع میشود که معمولا بین این خدمتکاران و بچه‌های سفید پوستی که بزرگ می‌کنند بوجود می‌آید و کم کم به فضای  نژاد پرستانه حاکم بر برخی از این خانه‌ها کشیده میشود که این خدمتکاران سیاه پوست باید برای بقای زندگی با آن دست و پنجه نرم کنند. همه اینها زمانی اتفاق میفتد که جنبش حقوق مدنی در آمریکا در حال پا گیریست و این خود در کنار اتفاقات دیگری باعث یک حرکت در نوع خود انقلابی توسط این زنان سیاه پوست در این شهر کوچک میشود.

نویسنده کتاب یک زن سفید پوست است که داستان در شهر محل زادگاهش میگذرد. به گفته خودش الهام بخش داستانش دایه سیاه پوستش بوده است که تا سیزده‌سالگی نویسنده با خانواده‌شان زندگی میکرده. داستان جدیدا به صورت فیلم در آمده و در حال حاضر در  روی پرده سینماست.  کتاب را بیشتر از فیلمش دوست داشتم به خاطر جزییات که پرداختن به آنها ظاهرا در فیلم نمیگنجیده. 

البته این کتاب منتقدانی هم داشته است و برخی بر این باور بودند که نویسنده کتاب سختی‌ها و نابرابری دوران جداسازی را آنچنان که باید به تصویر نکشیده است و در مجموع چهره ‌ای که از سفید پوستان به تصویر کشیده است بسیار مثبت‌تر از آنچه بود که در این دوران گذشت.

من شخصا با خواندن این کتاب ترغیب شدم که کمی بیشتر درباره زندگی سیاه پوستان در آن دوره بخوانم و از جنبش ‌مدنی سیاه پوستان بدانم. چندی پیش هم نوشتم که اثرات آن دوران در ایالتهای جنوبی - که این داستان هم در یکی از آنها میگذرد- چگونه میبینم.
سال گذشته خیلی سال سختی بود. امتحان جامع رو ( اونطور که تو ایران بهش میگفتن) بایستی میدادم و نزدیک ۸- ۹ ماه از زندگی و خورد و خوراک افتاده بودم. امتحان یک مصاحبه دو ساعته بود که سه استاد مینشستند و از۷۰-۸۰ کتابی که خونده بودی ازت سوال جواب میکردن. به زمان مادری سخت به نظر میرسید چه برسه به زبان دومی که  معلوم نیست چند سال باید دست وپا بزنی باهاش تا راحت بشه برات.

امتحان به خیر و خوشی گذشت ولی اتفاقی که افتاد این بود که من یک خستگی به جونم افتاد که انگار قرار نبود تموم بشه. الان ۵ ماه از امتحان میگذره و من هنوز نتونستم اون انرژی سابق رو برگردونم و شروع کنم به خوندن و نوشتن پروپوزالی که باید به زودی ارایه کنم.

رشته‌ام رو دوست دارم. کاری که قراره انجام بدم به نظرم هیجان انگیزه ولی چرا هیچکدوم به من اون توان لازم رو نمیدن نمیدونم. شاید هم چون خستگی نهادینه شده در وجودم. اینها را برای چی اینجا نوشتم؟ نمیدونم. شاید فقط میخواستم یه خرده غر بزنم. یا یه چیزی نوشته باشم برای خالی نبودن عریضه. یا شاید هم میخواستم بگم اگر برنامه دارید دکترا بخونید به همه جوانبش فکر کنید کار آسونی نیست مخصوصا به یک زبان دیگه. ولی احتمالا مهمترین دلیل این نوشتن این بود که یه خرده دیرتر شروع کنم به فکر کردن و کار کردن و نوشتن. یه جور وقت کشی. 

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

بلند حرف میزنم پس هستم...

چند میز آن طرفتر نشسته بودند. دخترهایی بین ۲۰-۳۰  ساله. جلسه کتابشان را آورده بودند درکافه برگزار کنند. من مکالماتشان رو نمیشنیدم فقط صدای خنده هایشان که هر از چند گاهی فضای ساکت کافه را بر هم میزد.

مقایسه را از وقتی که از ایران آمدم بیرون نمیتوانم کنار بگذارم. دختران جوان را که میبینم. زنها را که در خیابان در گوشه و کنار میبینم. ذهنم ناخودآگاه شروع میکند به مقایسه. مقایسه ایران و اینجا. مقایسه روزهای نوجوانی و جوانی در ایران و اینجا. نمیدانم کی از شر این مقایسه راحت میشوم. شاید هیچوقت.

این بار هم که صدای خندیدن اینها شنیده شد شروع کردم به مقایسه کردن. یادم می‌آمد دوران دبیرستان و دانشگاه را که اگر گروهی سوار اتوبوسی میشدیم یا جایی میرفتیم و صدای لبخندهای ریزمان ناگهانی کمی بلند میشد. نگاههای سرزنش آمیز بلافاصله به سویمان سرازیر میشد و یا تذکرهای مودبانه یا غیر مودبانه.  پیرزن کناری، زنی که چند صندلی آنورتر نشسته بود، پیرمرد آن سوی میله ای که زنان را از مردان جدا میکرد.

 جلف، سبک و  بی توجه از بهترین کلماتی که ممکن بود به گوش بخورد.  بعضی از نگاهها میتوانست در کسری از ثانیه لبخند را از صورتت محو کند.  « این کارها را  میکنند که حواس پسرها  و مردها را جلب کنند» « اینجوری دنبال شوهر میگردند»  همه اینها نتیجه خنده و یا صدایی بود که برای چند لحظه‌ی کوتاه بلند شده.  در همان چند دقیقه شخصیتت تنزل داده میشد به دختر جلف و هرزه‌ای که قصد خودنمایی دارد.
  
اینها قرار بود  بخشی از روند اجتماعی شدنمان باشد.  قرار بودچنین  برخوردهایی به تو یاد بدهد  که صدای خندیدنت را کسی نباید بشنود.  تن صدایمان را باید پایین بیاوریم. صدایمان بیشتر به پچ و پچ شبیه باشد که نکند به گوش نامحرمان برسد و « در دلشان مرض افتد.»

خیلیهامان «اجتماعی» شدیم. خیلیهامان نشدیم. ترجیح دادیم «جلف» و« سبکسر» بمانیم ولی بخندیم و نترسیم از قههقه زدنمان. تاوانش را خیلی از جاها دادیم. من هنوز یاد نگرفتم با صدای پایین صحبت کنم وهنوز که هنوز است همکلاسی و هموطن هنر خوانده مذکرم فکر میکند باید به من یادآوری کند که آرام حرف بزنم  و من که یاد نگرفته ام و تصمیمی هم برای یادگیری ندارم برمیگردم و یادش میآورم که او  نمیتواند و هیچکس نتوانسته من را مجبور کند که آرام حرف بزنم.  تن صدایم بلند است و دوست دارم بلند باشد که همیشه به یاد خود بیاورم که مقاومت کردم.

 باز خنده دخترها افکارم را پریشان کرد و از دنیای مقایسه برمیگردم به دنیای آنها که سبکبال میخندیدند.