کم از خشونت علیه زنان نوشته نشده و گفته نشده اگر چه واقعا هنوز راه زیادی برای رفتن مانده است. ولی شاید یکی از نشانههای خشونت علیه زنان حداقل در سطح روشنفکری نوشتههایی باشد که معمولا نویسندهشان مردانی هستند که به «زنانگی» خصلتی ذات گرایانه میدهند. از مدل سنتی آن میتوان به مکر زنان و حیله زنانه اشاره کرد و در متون مدرنتر آن به عباراتی مثل «احساسات زنانه»، «غرهای زنانه» و «حسادتهای زنانه». کتابی که تقریبا به پایان آن نزدیکم و این نگاه ضد زن را با قلمی «مدرن» و «روشنفکرانه» هنوز حفظ کرده است کافه پیانو فرهاد جعفری است که باز هم زن یا لوند و حشری است مثل صفورا یا محافظه کار و دنبال شوهر پولدار و تقریبا بیعرضه و معمولی مثل پریسیما ( البته این ورژن چاپ دهم آن است در سال ۸۷ نمیدانم چند بار دیگر تجدید چاپ شده .) داستانهای زیادی از این نگاه «روشنفکران» به زنان شنیده و دیدهایم که تکرارشان کمکی نمیکند. یا پا میدهی و به رختخواب میروی و در نهایت «جنده» میشوی یا پا نمیدهی و میشوی «امل» به هر حال از این دو گانگی فراری نبوده و نیست و نخواهد بود و البته اسمش را خشونت علیه زنان نمیگذاریم چون خیل مردانی که آن را روا میدارند در طبقه مردان خشن (ظاهرا این عبارت فقط برای مردان طبقه پایین و تحصیل نکرده حفظ شده است) قرار نمیگیرند. هر چه باشد از نویسندگان و روشنفکران این مرز و بومند.
۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه
۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه
صدایی به نام علیا المهدی
علیا ماجده المهدی عکسهای برهنهاش را بر روی وبسایت شخصیش گذاشته. از یک طرف فریاد وا اسلاما بلند شده که یک زن مسلمان- نماد غیرت و هویت اسلام و مسلمانی- نه بدن خود را که شرف آبروی اسلام و مردانش را به حراج گذاشته و مستحق اشد مجازات است.
از سوی دیگر انقلابیون مصری فریاد سر داده اند که انقلاب از مسیرش منحرف شده. برای برهنگی انقلاب نکردیم که کارهای فراوان دیگری اهم تر از آزادی بدن زن در انتظارمان است و باید به آن بپردازیم. ( بسیار نزدیک به انقلابیون اوایل انقلاب ایران که وقتی زنان به اعتراض به حجاب اجباری به خیابان رفتند نگرانیشان سو استفاده امپریالیسم جهانی بود که نکند خدایی نکرده از این «شکافی» که در صف انقلابیون ایجاد شده بهره برداری کند و از همرزمانشان میخواستند که حالا یک روسری چیزی نیست به سر بکشید نکند ایادی غرب و رسانههایشان در بوق و کرنا کنند. جالب اینجاست که برخی از دوستان مصری در کامنتهایشان دوباره به همین سمت و سو رفتند. در این میان آنچه مهم است ظاهرا آن حرکت و بررسیش در بسترش نیست. برخی از این انقلابیون فقط مترصد هستند که ببیند غرب و رسانههایش چه واکنشی در برابر اتفاقی نشان میدهند و بعد از آن تصمیم میگیرند چه موضعی در آن خصوص اتخاذ کنند. همان امپریالیسم و غربی که مرتب مورد حمله است میشود مبنای مبارزه و واکنش به آن مسیر مبارزه را تعیین میکند.)
گروهی دیگر هم به نظرشان حرکت عالیا به جنبش زنان ضربه خواهد زد از آنجا که زنان به دنبال «بیبندوباری» نیستند و ظاهرا سنگینی و وقار همچنان به عنوان « یک خوی و خصلت برازنده زنانگی» باید حفظ شود.
عالیا در جامعهای بدنش را عریان میکند که این کار به مثابه خودکشی سیاسی و اجتماعی است. برخی گفتهاند برای جلب توجه خود را عریان کرده، بدون در نظر گرفتن اینکه او کجا و در چه شرایطی دست به چنین عملی زده است. نمیشود شرایط آمریکا و اروپا را تعمیم داد به همه جا دنیا. اگر دختری در اروپا از این راه میتواند محبوبیت پیدا کند به این معنا نیست که دختر مصری همان سرنوشت را خواهد داشت.
به نظرم فارغ از این همه مخالفت آنچه مهم است آن است که عالیا با این عملش پیامی را فرستاد که هیچ کس نتوانست. وقتی که زنان مصری توسط نظامیان تست باکرگی میشدند صدایشان اینقدر نتوانست بلند شود که صدای عالیا در اعتراض به تبعیضها، خشونتها و سانسورهایی که به بدن و زبان زن میرود.
۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه
به آفتاب سلامی دوباره...
هوا سرد میشه. روزها کوتاه و سی و خرده ای ساله که این تجربه برای من تغییر نکرده . هر سال در همین زمان هوا سرد میشه و روزها کوتاه. آنچه که تغییر کرده در این همه سال نگاه من به این روزهاست. زمانی با شعف و شادمانی و حالا با دلتنگی. زمستان و پاییز زمانی فصلهای مورد علاقه ام بودند وقتی که اولین بارانهای پاییزی شروع میشد و نسیم خنکی میوزید و ما چایی به دست در حیاط دانشگاه تهران به دور از دغدغه به بخار چای داغ نگاه میکردیم و بدون چتر زیر بارون قدم میزدیم. حالا بدون چتر زیر بارون قدم نمیزنم، اگر چتر نداشته باشم قدمهایم را تندتر میکنم و گاهی میدوم که بارون کمتر خیسم کنه. از خیس شدن واهمه دارم. فکر میکنم بهار و تابستان رو ترجیح میدم. هر چه آفتاب بیشتر بهتر. دلم روزهای بارونی نمیخواد. مگر دوباره به تهران برگردم. دلم میخواد روزهام هر چه روشن و روشنتر باشه برای همینه که اولین کاری که صبح ها میکنم کنار زدن پرده است. آفتاب را این روزها بیشتر دوست دارم.
۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه
باز هم شرق «اکزاتیک»
مدتی پیش فیلم شرایط در لینکلن سنتر نیویورک به نمایش گذاشته شد. همانوقت میخواستم مطلبی بنویسم درباره این فیلم که به طور کل من را ناامید کرده بود ولی نوشتنش کمی به تاخیر افتاد.
چندی پیش مطلبی داشتم درباره کتاب انقلاب جنسی پردیس مهدوی. این فیلم سراسر من را یاد آن کتاب انداخت. شاید این فیلم رو بتوانم نسخه تجاری چنین کتاب «آکادمیکی» بدانم.
نقدم را به انگلیسی نوشتم چون گمانم این بود که خیلی از همزبانانی که این فیلم را دیدهاند، به دلیل اهمیت مکالمات در فیلم درک بهتری از آنچه در اصل در فیلم به نمایش گذاشته شده دارند. در نتیجه شاید لازم باشد که یک فارسی زبان که در فضای ایران مدت زیادی زندگی کرده و در اصل در آنجا رشد کرده برداشتش را از این فیلم برای مخاطبان انگلیسی زبانی که فیلم را با زیر نویس دیدهاند و شاید هیچ شناختی از جامعه ایران نداشته باشند، بنویسد.
این مطلب من در این مورد است که دیروز در هافینگتون پست منتشر شد.
۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه
رای ندادن-از روشهای بیان اعتراض...
«در کشورما- مثل هر جای دیگهای- راههای مختلفی هست که مردم مخالفتشون رو نشون میدن ولی بیشترشون خطرناک. یکی از راحتترین راهها رای ندادنه. آدم میتونه از صندوقهای رای دور بمونه. شاید پرهیاهوترین مخالفت این میتونه باشه که بیخیال حق شهروندیش بشه و تقاضای ویزا کنه و از کشور خارج شه.»
روی مدودف در مصاحبه با پیرو استولینو (روزنامه نگار ایتالیایی) - دگراندیش شوروی - صفحه ۳۷- مصاحبه در دهه ۷۰ انجام شده ولی کتاب در سال ۱۹۸۰ توسط دانشگاه کلمبیا چاپ شده.
۱۳۹۰ مهر ۱۹, سهشنبه
...
از میزان خلاقیت آدمها در ایجاد انواع و اقسام اشکال تحمیل درد و زخم و رنج بر روح و بدن همنوعشون نه تنها وحشت میکنم بلکه روز به روز اعتقادم رو به جوهری به نام انسانیت که «فطری» و «ذاتی» نوع انسان باشه از دست میدم. ( اینها حاصل خواندن این روزهایم است درباره تجاوز و خشونت در جنگهای مختلف در سراسر دنیا، در همین دو دهه گذشته، از رواندا گرفته تا بوسنی هزرگوین و پرو و گواتمالاو....)
۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه
انچه که او نیست...
حکومت یک سر طیف است و خیلی از ما دورترین سر طیف از او. یا حداقل میخواهیم چنین باشیم. هر چه او اکستریمتر ما اکستریمتر. هویتمان بدجور گره خورده است با آن و رهایمان نمیکند. ما میخواهیم آنچه باشیم که او نیست. آنتی تزش شویم. حکومت شده است نقطه معیاری که نزدیکی یا دوری از آن چگونگی بودنمان را تعریف میکند. خیلی از ما میخواهیم به دورترین مکان ممکن ( نه فیزیکی که اعتقادی، فکری، هویتی) از او حرکت کنیم. ولی این حرکت به دورترین مکان شاید حرکت به آن سوی بام باشد. خیلی از ما در حین فاصله گرفتن پشت سرمان را نگاه نمیکنیم همچنان نقطه خیرگیمان حکومت است. شاید باید حواسمان فقط به میزان فاصله گرفتنمان از او نباشد، بلکه بیشتر به این سو باشد که در راستای کدام مسیر از او دور میشویم. نکند از آن سوی بام بیفتیم.
۱۳۹۰ مهر ۱۲, سهشنبه
من رو از شر این زبان نجات بدید...
دوست دارم یک شب بخوابم صبح پاشم ببینم زبون فارسی از حافظم پاک شده. اصلا یادم نیاد یک زمانی این زبون رو حرف میزدم. من الان تمام غمم دونستن این زبونه. من الان با هر فیلسوفی که زبان رو محور نگاه، زندگی، دانش، هویت و... قرار میده موافقم. اعلام هم میکنم همه دردهام در حال حاضر از این زبانه. از دونستنشه. نمیخوام بدونمش.
۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه
من آنچه مینویسم هستم
خیلی وقتها بحث این نیست که کسی در مورد چه موضوعی مینویسد بلکه اینکه چطور مینویسد مهم است. کلمات و چگونگی چیدن آنها کنار هم باعث میشود که یک تجربه را فوق العاده بدانیم و نویسندهاش را تحسین کنیم و یا مبتذلش بخوانیم و نویسنده اش را به سخره بگیریم. رابطه شخصی آدمها بر اساس اینکه چگونه نثری برای بیانش انتخاب شده مریض و یا جذاب شمرده میشود. طبقه اجتماعی آدمها و زبان آن طبقه اجتماعی در بسیاری از مواردچگونگی قضاوت درباره زندگی آن شخص را تعیین میکند . در اصل ما آنچه هستیم که مینویسیم و بر اساس کلمات و جملاتمان شخصیتمان و روش زندگیمان ارزشگذاری میشود و واقعیتی فرای آن وجود ندارد. ( معلوم است همه اینها درباره فضای مجازی و وبلاگ معنا پیدا میکند).
۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه
ریموند ویلیامز و فرهنگ
این ترم کمک استاد درسی هستم به نام «نظریههای فرهنگ»، استاد اصلی کلاس از شاگردهای دریدا بوده و این رو میشه در نحوه درس دادانش دید به خصوص در کلاسهای فوق لیسانس و دکترا که ممکن تمام طول کلاس در یک ترم به خوندن فقط یک جمله بگذره. برای این کلاس هم از طریق مشابهی استفاده میکنه و گاهی یک پاراگراف را از کتاب میگیره و تمام دوساعت کلاس بر روی کلمه کلمه آن پاراگراف میگذره. ولی از طرف دیگه هم برای هر جلسه یک کتاب دویست سیصد صفحه ای رو تکلیف میده. برای این کلاس من باید هفته ای یکبار جلسههای بحث و گفتگو رو اداره کنم در اصل کلاسهایی هستند که دانشجویان باید در اونجا درباره کتاب و متون خونده شده هفته گذشته تبادل نظر کنند و در خیلی از مواقع سخت بودن و زیاد بودن کتابها باعث میشه که در اصل این جلسات به جلسات تدریس همراه با بحث تبدیل بشه.
کلاس دیروز درباره کتاب «فرهنگ و جامعه» ریموند ویلیامز بود ( نمیدونم به فارسی ترجمه شده یا نه) ولی کتاب از این لحاظ جذابیت داشت که به مرور ظهوربعضی کلماتی که این روزها در گفتار و نوشتار ما جا افتاده پرداخته که با انقلاب صنعتی در اصل استفاده و ساختشون اتفاق افتاده. یعنی تغییرات ساختاری اجتماعی و سیاسی در نتیجه انقلاب صنعتی گفتمان جدیدی رو در بین روشنفکران انگلیسی بوجود آورد و واژههایی مثل فرهنگ، طبقه، دموکراسی، صنعت و هنر رو به معنای کاملا متفاوتی وارد زبان کرد. یکی از سوالات مطرح شده مثلا این است کهچطور شد که هنرمندان خودشون را افرادی متفاوت معرفی کردند و هنر را به صورتی تعریف کردند که از موقعیت برتری نسبت به برخی دیگر از فعالیتها برخوردار شد و به هنر و هنرمند وجه برتری بخشیدند؟ چطور مفهوم هنرمند (artist) از مفهوم صنعت کار(artisan) متفاوت شد و در اصل چه چیزی هنر نام گرفت و چه چیزی در این طبقه بندی نگنجید؟ مرور این تغییرات از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم از هدفهای این کتابه. علاوه بر اون ویلیامز از نقطه نظر مارکسیستی همه این تحولات رو دنبال میکنه یعنی عامل اقتصاد و روابط ایجاد شده بر محور آن را به عنوان هسته مرکزی تحلیلش در نظر میگیره. بوسیله دوباره خوانی متنهای ادبی و سیاسی افراد تاثیر گذار در دویست سال گذشته. برای کسانی که به چگونگی تغییرات مفاهیمی مثل فرهنگ و هنر علاقه دارند خوندن این کتاب رو توصیه میکنم.
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
برای یازده سالگیمان...
شمردن سالهای دوری غمگینت میکند. شمردن سالهای زندان نابودت. ولی با بعضی از شمردنها دلت غنج میرود. ذوق میکنی. امروز که میشمردم یازده سال شده بود. یازده سال که با هم ماندیم و با هم خندیدیم و با هم این راه را آمدیم یا آرام ارام یا دوان دوان ولی همپای هم. خوشحالم که با اینکه مسیر طولانی بود ولی هیچکدوممون تردید نکردیم و اومدیم. یازده سالگیمان مبارک.
۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سهشنبه
عبور از شخص...
دغدغهام دیگر یک شخص نیست که برای اعتراض به حضور فیزیکیش در محل زندگیم شعار سر دهم. واقعیت آن است که گمان میکنم مدتیست که مشکل را سیستمی میبینم که با مشتهای گره کرده من در فاصله چند هزار کیلومتری از مرکزش خللی در موجودیت و عملکردش ایجاد نخواهد شد مگر بواسطه آنها که زندگیشان تحت تاثیر مستقیم آن است.
move on...
شاید موو آن کردن* فقط مختص یک رابطه مریض و یا یک عشق سرخورده قدیمی نباشه بلکه بشه بسطش داد به یک شخصیت سیاسی و یک حزب سیاسی و یک نگاه سیاسی.
* واقعا نمیدونم چه معادل فارسی رو جایگزینش کنم اگر چه فقط یک معادل بلدم که آن هم چونکه بدآموزی دارد نمینویسم.
۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه
اگر تبعیض نیست پس چیست؟
ظلمی میشود غیر انسانی. هیچ توضیح و توجیه دینی و سیاسی و اجتماعی هم آن را قابل پذیرش نمیکند و ابعاد این ستم غیر انسانی کاهش پیدا نمیکند. تا این جای داستان بسیاری از کسانی که به حقوق انسانی اعتقاد دارند احتمالا این ظلم را محکوم و تقبیح میکنند. ولی برخی از عکسالعملها به این عمل روی دیگر سکه را نشان میدهد. این واکنشها میگوید که این عمل غیر انسانی است چون ۱- قربانی یک زن بوده است ( تبعیض جنسی) ۲- قربانی مومن و مسلمان بوده است ( تبعیض مذهبی) ۳- قربانی دانشجوی دکترا بوده است ( تبعیض طبقاتی/ تحصیلی) ۴- قربانی فعال سیاسی بوده است ( تبعیض سیاسی/ برتری خواص بر عوام). حال تصور کنید که یک مرد غیر مذهبی تحصیل نکرده مشروب خورده است و مست کرده و شلاق خورده است. به نظر من اگر ابعاد تقبیح کردن دومی به اندازه اولی نیست باید از خودمان با رو راستی بپرسیم چرا؟ در میزان انسان بودن دومی شک داریم؟ یا به نظرمان شلاق و تازیانه در موارد خاصی فقط ناپسند است؟ و در مواردی حتی قابل توجیه است؟ به نظر من پاسخ به این سوالها تا حدودی مشخص میکند که ما چه اندازه در واکنش به یک خبر و واقعه غیر انسانی بدون جانبداری و صرفا بر اساس وظایف انسانیمان عمل میکنیم و یا ملاحظات سیاسی و مذهبی و اقتصادیمان تعیین میکند چگونگی عکسالعملمان را.
پ.ن:
نمونههایی از واکنشها و حمایتهایی که اشاره کردم:
مرتبط: تیتر جرس پنجاه ضربه شلاق بر پیکرسمیه توحیدلو دانشجوی دکترای جامعه شناسی
بیانیه اعتراضی انجمن اسلامی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شلاق ها صدای عزت توحیدلو و سبب خیر کثیر شد
و این مطلب در سایت کلمه تکذیب دروغ پردازی جدید رسانه های اقتدارگرا: حکم ننگین کاملا اجرا شده / سمیه توحیدلو را یک مرد شلاق زد که بخشی از آن چنین میگوید : «وی افزود: ای کاش اقتدارگرایان به جای اینکه دستپاچه شوند و اصل ماجرا را
دروغ بخوانند، اینقدر دغدغه اسلام و قانون داشتند که میپرسیدند به چه حقی
یک مرد بر بدن این زن مسلمان شلاق زده؛ چطور جرات کردهاند در پرونده قضایی
ایشان به دروغ بنویسند که زن منشی دادگاه این شلاق را زده؛ چگونه آن
دادیار نامرد توانسته بر بدن این خانم چادری که در حال قرآن خواندن بوده
شلاق بزند و چطور شرم نکرده که در میانهی شلاق زدن، قرآن را به زور از دست
او گرفته است و چطور …»
پاسخ آقای داریوش محمدپور به مطلب من: اگر تظلم هم مبنایاش تبعيض باشد، ناحق است
( من البته در متن نوشتهام برخی از عکسالعملها و این واکنشها در جملهی بعدی به طور واضح اشاره به برخی از عکسالعملهای جمله قبلش دارد ولی برای باز هم برای روشنتر شدن منظورم دو لینک را اضافه کردهام)
پ.ن:
نمونههایی از واکنشها و حمایتهایی که اشاره کردم:
مرتبط: تیتر جرس پنجاه ضربه شلاق بر پیکرسمیه توحیدلو دانشجوی دکترای جامعه شناسی
بیانیه اعتراضی انجمن اسلامی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شلاق ها صدای عزت توحیدلو و سبب خیر کثیر شد
پاسخ آقای داریوش محمدپور به مطلب من: اگر تظلم هم مبنایاش تبعيض باشد، ناحق است
( من البته در متن نوشتهام برخی از عکسالعملها و این واکنشها در جملهی بعدی به طور واضح اشاره به برخی از عکسالعملهای جمله قبلش دارد ولی برای باز هم برای روشنتر شدن منظورم دو لینک را اضافه کردهام)
۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه
برای سمیه
جرمت این بار عاشقی نبود. مستی نبود. این بار تازیانه را به جرم سخن گفتن بر تنت فرو آوردند تا کلام را هم با شراب و دلدادگی در پستوی خانه نهان کنی. شاید زمان آن باشد که عیان شویم و عریان تا شلاق و تازیانه را دلیل بودنی نباشد.
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
پنج سال آزگار
سالها را برای چه میشمارم؟ خب پنج سال شده باشد. کسی به هیچ جایش نمیگیرد. حالا هی روزها را شمرده باشی. هی یادت باشد که پنج سال گذشته و تو برنگشتهای. پنج سال برایت پنجاه سال باشد. آن یکی که سی سال است نرفته است حتما با پوزخند به این عدد پنج نگاه میکند و در دلش میگوید چه حقیر. ولی لعنتی هی خودش را در چشمت میکند که پنج سال است. پنج سال آزگار.
برای سایت زنان ایران
در «ده سالگی وبلاگستان فارسی» من میخواهم نه از یک وبلاگ که از اولین وبسایت فعالان جنبش زنان ایران ( که متاسفانه هیچ بقایایی از آن برای لینک دادن نمانده) یادی کنم. اگر اشتباه نکنم شهریور ۸۱ بود که سایت زنان ایران تاسیس شد و در عرض چهار سال حضورش توانست نه تنها به یکی از منابع مورد اعتماد اخبار و گزارشات و تجربیات زنان در دنیای مجازی ( و غیر مجازی) تبدیل شود بلکه پایگاهی باشد برای بسیاری از فعالان جنبش زنان در ایران. نوشتن و بودن در سایت زنان ایران و آشنایی با شادی و روزنامه نگارها و بلاگرهایی که با این سایت همکاری میکردند باعث شد که مسیر زندگی من نه تنها تغییر کند بلکه به کمک آن تجربیات، جایی باشم که میخواستم. فکر میکنم خیلیها مثل من برای آنچه که امروز هستند و برای نگاهی که حالا به آن اعتقاد دارند به سایت زنان ایران مدیونند. کاش بود برای دیگرانی مثل ما.
پ.ن: دوستی کامنت گذاشته این لینک رو از بقایای سایت زنان. واقعا لطف کرد http://web.archive.org/web/20070227092105/http://www.womeniniran.com
پ.ن: دوستی کامنت گذاشته این لینک رو از بقایای سایت زنان. واقعا لطف کرد http://web.archive.org/web/20070227092105/http://www.womeniniran.com
۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سهشنبه
«ای بابا» گویان...
به نظرم « ای بابا» گفتن برای احساس همدردی کردن با کسی که یک اتفاق و واقعه دردناک و آزار دهنده را تعریف میکند نه تنها تسکین دهنده نیست، بلکه شاید حاکی از این باشد که طرف نتوانسته درک کند عمق فاجعه ای که برای گوینده اتفاق افتاده و یا حتی شاید یاد نگرفته است که چگونه احساس همدردیش را به دیگری منتقل کند. خلاصه آنکه نگارنده در کسی که در عمق فاجعه فقط بگوید «ای بابا» هیچگونه حس همراهی نمیبیند.
۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
the Help
رمان « کمکی» (ترجمه از خودم) یکی از پرفروشترین های نیویورک تایمز است. نویسنده داستانی با چندین راوی را به تصویر میکشد از زنان سیاه پوستی که در دهه ۶۰ میلادی در شهر کوچکی در می سی سی پی در خانه سفیدپوستان به عنوان خدمتکار کار میکردند. در اصل یکی از معدود شغلهایی که زنان سیاه پوست برای کمک به اقتصاد خانواده میتوانستند داشته باشند. بعضی از آنها به طور موروثی در خانوادههای سفید پوستان کار کرده بودند. اجدادشان که برده بودند و بعد از لغو بردهداری از آنجایی که کاری دیگر جز کار خانه نمیدانستند در خانههای سفید پوستان ماندند به عنوان خدمتکار و دایه. بعد از خودشان هم کار را به دخترانشان میسپردند.
داستان با ارتباط عاطفیای شروع میشود که معمولا بین این خدمتکاران و بچههای سفید پوستی که بزرگ میکنند بوجود میآید و کم کم به فضای نژاد پرستانه حاکم بر برخی از این خانهها کشیده میشود که این خدمتکاران سیاه پوست باید برای بقای زندگی با آن دست و پنجه نرم کنند. همه اینها زمانی اتفاق میفتد که جنبش حقوق مدنی در آمریکا در حال پا گیریست و این خود در کنار اتفاقات دیگری باعث یک حرکت در نوع خود انقلابی توسط این زنان سیاه پوست در این شهر کوچک میشود.
داستان با ارتباط عاطفیای شروع میشود که معمولا بین این خدمتکاران و بچههای سفید پوستی که بزرگ میکنند بوجود میآید و کم کم به فضای نژاد پرستانه حاکم بر برخی از این خانهها کشیده میشود که این خدمتکاران سیاه پوست باید برای بقای زندگی با آن دست و پنجه نرم کنند. همه اینها زمانی اتفاق میفتد که جنبش حقوق مدنی در آمریکا در حال پا گیریست و این خود در کنار اتفاقات دیگری باعث یک حرکت در نوع خود انقلابی توسط این زنان سیاه پوست در این شهر کوچک میشود.
نویسنده کتاب یک زن سفید پوست است که داستان در شهر محل زادگاهش میگذرد. به گفته خودش الهام بخش داستانش دایه سیاه پوستش بوده است که تا سیزدهسالگی نویسنده با خانوادهشان زندگی میکرده. داستان جدیدا به صورت فیلم در آمده و در حال حاضر در روی پرده سینماست. کتاب را بیشتر از فیلمش دوست داشتم به خاطر جزییات که پرداختن به آنها ظاهرا در فیلم نمیگنجیده.
البته این کتاب منتقدانی هم داشته است و برخی بر این باور بودند که نویسنده کتاب سختیها و نابرابری دوران جداسازی را آنچنان که باید به تصویر نکشیده است و در مجموع چهره ای که از سفید پوستان به تصویر کشیده است بسیار مثبتتر از آنچه بود که در این دوران گذشت.
من شخصا با خواندن این کتاب ترغیب شدم که کمی بیشتر درباره زندگی سیاه پوستان در آن دوره بخوانم و از جنبش مدنی سیاه پوستان بدانم. چندی پیش هم نوشتم که اثرات آن دوران در ایالتهای جنوبی - که این داستان هم در یکی از آنها میگذرد- چگونه میبینم.
سال گذشته خیلی سال سختی بود. امتحان جامع رو ( اونطور که تو ایران بهش میگفتن) بایستی میدادم و نزدیک ۸- ۹ ماه از زندگی و خورد و خوراک افتاده بودم. امتحان یک مصاحبه دو ساعته بود که سه استاد مینشستند و از۷۰-۸۰ کتابی که خونده بودی ازت سوال جواب میکردن. به زمان مادری سخت به نظر میرسید چه برسه به زبان دومی که معلوم نیست چند سال باید دست وپا بزنی باهاش تا راحت بشه برات.
امتحان به خیر و خوشی گذشت ولی اتفاقی که افتاد این بود که من یک خستگی به جونم افتاد که انگار قرار نبود تموم بشه. الان ۵ ماه از امتحان میگذره و من هنوز نتونستم اون انرژی سابق رو برگردونم و شروع کنم به خوندن و نوشتن پروپوزالی که باید به زودی ارایه کنم.
رشتهام رو دوست دارم. کاری که قراره انجام بدم به نظرم هیجان انگیزه ولی چرا هیچکدوم به من اون توان لازم رو نمیدن نمیدونم. شاید هم چون خستگی نهادینه شده در وجودم. اینها را برای چی اینجا نوشتم؟ نمیدونم. شاید فقط میخواستم یه خرده غر بزنم. یا یه چیزی نوشته باشم برای خالی نبودن عریضه. یا شاید هم میخواستم بگم اگر برنامه دارید دکترا بخونید به همه جوانبش فکر کنید کار آسونی نیست مخصوصا به یک زبان دیگه. ولی احتمالا مهمترین دلیل این نوشتن این بود که یه خرده دیرتر شروع کنم به فکر کردن و کار کردن و نوشتن. یه جور وقت کشی.
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
بلند حرف میزنم پس هستم...
چند میز آن طرفتر نشسته بودند. دخترهایی بین ۲۰-۳۰ ساله. جلسه کتابشان را آورده بودند درکافه برگزار کنند. من مکالماتشان رو نمیشنیدم فقط صدای خنده هایشان که هر از چند گاهی فضای ساکت کافه را بر هم میزد.
مقایسه را از وقتی که از ایران آمدم بیرون نمیتوانم کنار بگذارم. دختران جوان را که میبینم. زنها را که در خیابان در گوشه و کنار میبینم. ذهنم ناخودآگاه شروع میکند به مقایسه. مقایسه ایران و اینجا. مقایسه روزهای نوجوانی و جوانی در ایران و اینجا. نمیدانم کی از شر این مقایسه راحت میشوم. شاید هیچوقت.
این بار هم که صدای خندیدن اینها شنیده شد شروع کردم به مقایسه کردن. یادم میآمد دوران دبیرستان و دانشگاه را که اگر گروهی سوار اتوبوسی میشدیم یا جایی میرفتیم و صدای لبخندهای ریزمان ناگهانی کمی بلند میشد. نگاههای سرزنش آمیز بلافاصله به سویمان سرازیر میشد و یا تذکرهای مودبانه یا غیر مودبانه. پیرزن کناری، زنی که چند صندلی آنورتر نشسته بود، پیرمرد آن سوی میله ای که زنان را از مردان جدا میکرد.
جلف، سبک و بی توجه از بهترین کلماتی که ممکن بود به گوش بخورد. بعضی از نگاهها میتوانست در کسری از ثانیه لبخند را از صورتت محو کند. « این کارها را میکنند که حواس پسرها و مردها را جلب کنند» « اینجوری دنبال شوهر میگردند» همه اینها نتیجه خنده و یا صدایی بود که برای چند لحظهی کوتاه بلند شده. در همان چند دقیقه شخصیتت تنزل داده میشد به دختر جلف و هرزهای که قصد خودنمایی دارد.
مقایسه را از وقتی که از ایران آمدم بیرون نمیتوانم کنار بگذارم. دختران جوان را که میبینم. زنها را که در خیابان در گوشه و کنار میبینم. ذهنم ناخودآگاه شروع میکند به مقایسه. مقایسه ایران و اینجا. مقایسه روزهای نوجوانی و جوانی در ایران و اینجا. نمیدانم کی از شر این مقایسه راحت میشوم. شاید هیچوقت.
این بار هم که صدای خندیدن اینها شنیده شد شروع کردم به مقایسه کردن. یادم میآمد دوران دبیرستان و دانشگاه را که اگر گروهی سوار اتوبوسی میشدیم یا جایی میرفتیم و صدای لبخندهای ریزمان ناگهانی کمی بلند میشد. نگاههای سرزنش آمیز بلافاصله به سویمان سرازیر میشد و یا تذکرهای مودبانه یا غیر مودبانه. پیرزن کناری، زنی که چند صندلی آنورتر نشسته بود، پیرمرد آن سوی میله ای که زنان را از مردان جدا میکرد.
جلف، سبک و بی توجه از بهترین کلماتی که ممکن بود به گوش بخورد. بعضی از نگاهها میتوانست در کسری از ثانیه لبخند را از صورتت محو کند. « این کارها را میکنند که حواس پسرها و مردها را جلب کنند» « اینجوری دنبال شوهر میگردند» همه اینها نتیجه خنده و یا صدایی بود که برای چند لحظهی کوتاه بلند شده. در همان چند دقیقه شخصیتت تنزل داده میشد به دختر جلف و هرزهای که قصد خودنمایی دارد.
اینها قرار بود بخشی از روند اجتماعی شدنمان باشد. قرار بودچنین برخوردهایی به تو یاد بدهد که صدای خندیدنت را کسی نباید بشنود. تن صدایمان را باید پایین بیاوریم. صدایمان بیشتر به پچ و پچ شبیه باشد که نکند به گوش نامحرمان برسد و « در دلشان مرض افتد.»
خیلیهامان «اجتماعی» شدیم. خیلیهامان نشدیم. ترجیح دادیم «جلف» و« سبکسر» بمانیم ولی بخندیم و نترسیم از قههقه زدنمان. تاوانش را خیلی از جاها دادیم. من هنوز یاد نگرفتم با صدای پایین صحبت کنم وهنوز که هنوز است همکلاسی و هموطن هنر خوانده مذکرم فکر میکند باید به من یادآوری کند که آرام حرف بزنم و من که یاد نگرفته ام و تصمیمی هم برای یادگیری ندارم برمیگردم و یادش میآورم که او نمیتواند و هیچکس نتوانسته من را مجبور کند که آرام حرف بزنم. تن صدایم بلند است و دوست دارم بلند باشد که همیشه به یاد خود بیاورم که مقاومت کردم.
باز خنده دخترها افکارم را پریشان کرد و از دنیای مقایسه برمیگردم به دنیای آنها که سبکبال میخندیدند.
خیلیهامان «اجتماعی» شدیم. خیلیهامان نشدیم. ترجیح دادیم «جلف» و« سبکسر» بمانیم ولی بخندیم و نترسیم از قههقه زدنمان. تاوانش را خیلی از جاها دادیم. من هنوز یاد نگرفتم با صدای پایین صحبت کنم وهنوز که هنوز است همکلاسی و هموطن هنر خوانده مذکرم فکر میکند باید به من یادآوری کند که آرام حرف بزنم و من که یاد نگرفته ام و تصمیمی هم برای یادگیری ندارم برمیگردم و یادش میآورم که او نمیتواند و هیچکس نتوانسته من را مجبور کند که آرام حرف بزنم. تن صدایم بلند است و دوست دارم بلند باشد که همیشه به یاد خود بیاورم که مقاومت کردم.
باز خنده دخترها افکارم را پریشان کرد و از دنیای مقایسه برمیگردم به دنیای آنها که سبکبال میخندیدند.
۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه
در یک شهر جنوبی...
مکان: کافه ای در یک شهر جنوبی در آمریکا
وقت ناهار است و کافه که در مرکز شهر قرار دارد پر از مشتری که بیشتر از کارکنان ادارات و شرکتهای مرکز شهرند. به جز من که خارجی هستم تقریبا میتوانم بگویم بقیه مشتریها سفید پوستن ( سفید پوست نه به معنایی که در ایران ما خودمان را جزوشان به حساب میاوردیم از نظر نژادی بلکه منظورم چشم آبی و مو بلند و پوست روشن است). تنها دو فرد سیاه پوست در کافه هستند که یک نفر مستخدم است و دیگری فروشنده. این اولین بار نیست که در یک شهر جنوبی در آمریکا با این عدم گوناگونی نژادی در یک مکان برخورد میکنم. تقریبا در شهرهای جنوبی که خیلی هم دانشجویی نباشند این یک امر عادی است. موقع ورود هم معمولا با نگاههای خیره کننده چند ثانیه ای به خصوص از جانب نسل قدیمی تر روبرو میشوی. نگاهشان بیشتر کنجکاوانه است ( تا به حال هیچ برخورد نامناسبی را شاهد نبوده ام ولی حتی برای چند ثانیه تحت نگاه دیگران بودن حسن ناخوشایندی را ایجاد میکند).
یک قرن و نیم از برده داری گذشته است و نیم قرن هم به مدد جنبش حقوق مدنی جدا سازی رسمی بین سیاه پوستان و سفید پوستان به پایان رسیده ولی هنوز یک مرز کشیده شده نامريی بین دو گروه دیده میشود. به ندرت دیده ام سفید پوستان و سیاه پوستان با هم در یک گروه باشند. معمولا هر کس رابطه اجتماعیش درون گروهی و با هم نژادی خودش است. به ندرت زوج سیاه و سفید ( به خصوص در جنوب آمریکا) دیده ام . یعنی اینقدر نادر بوده که اگر دیده شود به سرعت توجه را جلب میکند. آنهایی که دیده ام بیشتر از نسل جوان بوده اند.
بیشتر سیاه پوستانی که در مرکز شهر میبینم یا مستخدمین مغاره ها هستند و یا بی خانمانهایی که در همان خیابانها زندگی میکنند. به مراتب تعداد بیخانمانهای سیاه پوست از سفید پوست بیشتر است. کتابخانه عمومی شهر هم هر روز صبح که درهایش را باز میکند اولین مشتریانش افراد بی خانمانی هستند که میتوانند چندین ساعت را به دور از گرما و سرمای هوا در کتابخانه بگذرانند و از کتاب و مجلات مجانی و اینترنت بسیار ارزان قیمت استفاده کنند.
این جدایی محسوس بدون هیچ تحمیل قانونی ( بعد از اینکه سالهاست هر گونه اقدام تبعیض آمیز، حداقل روی کاغد غیر قانونی شده است) همچنان پابرجاست. بیشتر شاید نتیجه فرهنگ بازمانده از سالها جدایی و نژادپرستی بوده است که هنوز آثارش به شدت دیده میشود و به یاد میآورد که حتی اگر قوانین با تلاش و مبارزه تغییر کنند، اصلاح فرهنگ نسلها طول میبرد و تلاش مضاعفی را میخواهد.
وقت ناهار است و کافه که در مرکز شهر قرار دارد پر از مشتری که بیشتر از کارکنان ادارات و شرکتهای مرکز شهرند. به جز من که خارجی هستم تقریبا میتوانم بگویم بقیه مشتریها سفید پوستن ( سفید پوست نه به معنایی که در ایران ما خودمان را جزوشان به حساب میاوردیم از نظر نژادی بلکه منظورم چشم آبی و مو بلند و پوست روشن است). تنها دو فرد سیاه پوست در کافه هستند که یک نفر مستخدم است و دیگری فروشنده. این اولین بار نیست که در یک شهر جنوبی در آمریکا با این عدم گوناگونی نژادی در یک مکان برخورد میکنم. تقریبا در شهرهای جنوبی که خیلی هم دانشجویی نباشند این یک امر عادی است. موقع ورود هم معمولا با نگاههای خیره کننده چند ثانیه ای به خصوص از جانب نسل قدیمی تر روبرو میشوی. نگاهشان بیشتر کنجکاوانه است ( تا به حال هیچ برخورد نامناسبی را شاهد نبوده ام ولی حتی برای چند ثانیه تحت نگاه دیگران بودن حسن ناخوشایندی را ایجاد میکند).
یک قرن و نیم از برده داری گذشته است و نیم قرن هم به مدد جنبش حقوق مدنی جدا سازی رسمی بین سیاه پوستان و سفید پوستان به پایان رسیده ولی هنوز یک مرز کشیده شده نامريی بین دو گروه دیده میشود. به ندرت دیده ام سفید پوستان و سیاه پوستان با هم در یک گروه باشند. معمولا هر کس رابطه اجتماعیش درون گروهی و با هم نژادی خودش است. به ندرت زوج سیاه و سفید ( به خصوص در جنوب آمریکا) دیده ام . یعنی اینقدر نادر بوده که اگر دیده شود به سرعت توجه را جلب میکند. آنهایی که دیده ام بیشتر از نسل جوان بوده اند.
بیشتر سیاه پوستانی که در مرکز شهر میبینم یا مستخدمین مغاره ها هستند و یا بی خانمانهایی که در همان خیابانها زندگی میکنند. به مراتب تعداد بیخانمانهای سیاه پوست از سفید پوست بیشتر است. کتابخانه عمومی شهر هم هر روز صبح که درهایش را باز میکند اولین مشتریانش افراد بی خانمانی هستند که میتوانند چندین ساعت را به دور از گرما و سرمای هوا در کتابخانه بگذرانند و از کتاب و مجلات مجانی و اینترنت بسیار ارزان قیمت استفاده کنند.
این جدایی محسوس بدون هیچ تحمیل قانونی ( بعد از اینکه سالهاست هر گونه اقدام تبعیض آمیز، حداقل روی کاغد غیر قانونی شده است) همچنان پابرجاست. بیشتر شاید نتیجه فرهنگ بازمانده از سالها جدایی و نژادپرستی بوده است که هنوز آثارش به شدت دیده میشود و به یاد میآورد که حتی اگر قوانین با تلاش و مبارزه تغییر کنند، اصلاح فرهنگ نسلها طول میبرد و تلاش مضاعفی را میخواهد.
۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه
آن روزها رفتند...
فکر میکنم از منظر موضوعی و نوشتاری، نوشتههای این وبلاگ را بتونم تقسیم کنم به دوره قبل از انتخابات و بعد از انتخابات: قبل از انتخابات بیشتر از خودم مینوشتم، شهرها و کشورهایی که میدیدم، کتابهایی که میخواندم، کلاسهایی که داشتم و موضوعات مورد علاقه ام به خصوص زنان که کمی تحت تاثیر فضای تحصیلی جدیدم قرار گرفته بود. خیلی وقتها متنهایم کمی مایه طنز داشت و وقتی این روزها دوباره میخوانمشان لبخندی به لبهام میشینه.
بعد از انتخابات لحن نوشته هایم تغییر کرد. تمشان بیشتر عمومی و سیاسی شد. انگار ننگ میدانستم/میدانم درباره خودم و زندگی روزمره ام بنویسم. نه تنها مایه شرمساری بود وقتی که دیگران داشتند از خون و شعار و زندان مینوشتند بلکه نه روحیه اش بود نه دل و دماغش و نه انگیزهاش. نوشته هایم نه تنها طنز نداشت بلکه عصبانی و دلگیر و سرخورده بودند. از احساسم هم که حرف میزدم در حد دو جمله خیلی فانتزی و غیر مستقیم و رویایی بود. این مانده. ظاهرا عوض نمیشود شاید هم برای من عوض نمیشود. خیلی ها که در ایرانن و شاید تحت تاثیر مستقیمتر شرایط به ظاهر برگشتهاند به زندگی روزمره شان و از آن مینویسند ولی انگار در من چیزی تغییر کرده که حالا حالاها به آنچه سابق بوده برنمیگردد. شاید هم در خیلی از ماها چیزی تغییر کرده ولی هر چه باشد دلم برای روز نوشته های قبل از خرداد ۸۸م تنگ شده. دلم هوای آن نوشتنها بی غل و غش و ساده و خودمانی را میکند بدجور.
بعد از انتخابات لحن نوشته هایم تغییر کرد. تمشان بیشتر عمومی و سیاسی شد. انگار ننگ میدانستم/میدانم درباره خودم و زندگی روزمره ام بنویسم. نه تنها مایه شرمساری بود وقتی که دیگران داشتند از خون و شعار و زندان مینوشتند بلکه نه روحیه اش بود نه دل و دماغش و نه انگیزهاش. نوشته هایم نه تنها طنز نداشت بلکه عصبانی و دلگیر و سرخورده بودند. از احساسم هم که حرف میزدم در حد دو جمله خیلی فانتزی و غیر مستقیم و رویایی بود. این مانده. ظاهرا عوض نمیشود شاید هم برای من عوض نمیشود. خیلی ها که در ایرانن و شاید تحت تاثیر مستقیمتر شرایط به ظاهر برگشتهاند به زندگی روزمره شان و از آن مینویسند ولی انگار در من چیزی تغییر کرده که حالا حالاها به آنچه سابق بوده برنمیگردد. شاید هم در خیلی از ماها چیزی تغییر کرده ولی هر چه باشد دلم برای روز نوشته های قبل از خرداد ۸۸م تنگ شده. دلم هوای آن نوشتنها بی غل و غش و ساده و خودمانی را میکند بدجور.
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
تجربیات و روایتهای شما از ازار جنسی
همراه با برخی دوستان در حال آغاز پروژهای هستیم در جهت جمع آوری تجربیات و روایتهای شما از آزار جنسی - توضیح پروژه به صورت خلاصه در ادامه میآید. از خوانندگان این وبلاگ تقاضا میکنم که ما را در انجام این پروژه یاری کنند و در صورت تمایل تجربیات و روایتهایشان را برای ما آدرس آیمیل زیر بفرستند. با اجازه آنها این تجربهها در آینده به صورت وبلاگی منتشر خواهد شد تا بتوانیم نقش کوچکی در آگاهی بخشی در این زمینه ایفا کنیم. آدرس ایمیل این پروژه azarejensi@gmail.com است. پیشاپیش از اینکه در این مورد خبررسانی میکنید ممنونیم.
« بسیاری از ما مورد خشونت جنسی و یا جنسیتی، گاهی حتی در روابط نزدیک مان و البته اغلب در برخوردهای گذرا با مردم ناشناس، واقع شده ایم اما حداکثر این تجربیات را با دوستی در میان گذاشته و هرچند نمی توانیم هرگز فراموش شان کنیم ولی از این دست تجربیات دردناک مان به اجبار گذشته ایم. بسیاری از کسانی که خود چنین خشونت هایی را علیه دیگران بکار می برند از عمق دردناک و گاهی حتی از ماهیت غیرقابل بازگویی و توصیف ناپذیری چنین تجربیاتی ناآگاه اند. این وبلاگ برای آرشیو کردن این تجربیات است که هرچند ممکن است بسیاری از این تجربیات را به دلیل خشونتی که متحمل شده ایم نتوانیم دقیق بازگو کنیم اما حتی توصیف دست و پا شکسته شان هم مبارزه ای ست علیه ادعاهای مبنی بر عدم وجود شان. آرشیو این تجربیات باعث می شود که خودمان به کمک یکدیگر با قسمت کردن این تجربیات به تحلیلی از این خشونت های گسترده و روزانه در ایران برسیم و هم اینکه این وبلاگ فضایی خواهد بود برای ثبت عمق دردناک چنین تجربیاتی برای کسانی که احیانا حساسیت کمتری نسبت به این دست خشونت های اغلب پنهان در جامعه دارند. جنسیت شما برای مشارکت در این وبلاگ مهم نیست. »
۱۳۹۰ تیر ۷, سهشنبه
اسلام من ، اسلام حکومتی
بازخوانی یک نوشته قدیمی:
من نمیدونم آدمها چه چیزی به ذهنشون میاد وقتی درباره دین صحبت میشه و براشون دین چه معنایی پیدا میکنه. همینجا بگم که دارم کاملا درباره احساسات صحبت میکنم. احساسات هم که بیشتر وقتها بر اساس حسابگریهای منطقی نیست و شما معمولا نمیشینید فکر کنید و تصمیم بگیرید که الان باید چه احساسی داشته باشید. من خیلی وقتها با آدمهای مذهبی در اینباره بحث کردم ولی این بحثها از اون بحثهایی که هیچوقت به نتیجه نمیرسه.
ولی من به سختی میتونم وقتی درباره اسلام صحبت میشه از نظر احساسی اون رو با جمهوری اسلامی متمایز کنم. جمهوری اسلامی که میگم فقط منظورم دولت و حکومت نیست. کلا سیستمی هست که من از بچگی در کوچه و خیابون و مدرسه باهاش روبرو شدم. من اینجا از درست بودن و غلط بودن حسها هم صحبت نمیکنم. شما نمیتونید به کسی بگید چرا این حس رو نسبت به چیزی داری حست رو عوض کن.
به هر حال حس من به اسلام یک جوری با حس من نسبت به جمهوری اسلامی گره خورده. من در شهرستان بزرگ شدم شاید باز هم این حس با حس کسانی که توشهرهایی مثل تهران بزرگ شده باشن فرق داشته باشه. نمیدونم. حس من از مذهب همیشه برمیگرده به ترسهایی که داشتم. به گیرهایی که مدرسه میداد برای موهام و طرز لباس پوشیدنم ( من کلا دختری نبودم که خیلی هم بخوام از مد پیروی کنم) نپوشیدن جوراب سفید و کفش سفید و مقنعه فلان و ...و مثلا گشتن محتویات کیف مدرسه و گشت ثارلله و جندلله و کمیته در خیابانها برای چک کردن حجاب من. به اینها اضافه کنید مثلا روزهای اجباری ماه رمضون و نماز خوندنهای اجباری در مدرسه و ... روی من اینها تاثیرش خیلی عمیق بوده به طوریکه الان هم که بهشون فکر میکنم و دربارشون مینویسم میتونم بگم عصبانی میشم. این قضیه وقتی برای یک فرد بیشتر پررنگ میشه که در یک خانواده ای زندگی کنه که مذهبی نیست و زندگی بیرون و داخل خونه در اصل تو دنیای کاملا متفاوت با همدیگه باشه.
بعدها هم که دیگه مدرسه نبود و دانشگاه بود. رابطه من و جمهوری اسلامی ( و در ذهن من اسلام) همیشه یک رابطه کشمکش و جرو بحث و مشاجره بود. وقتی مخصوصا مسئله زنان شد دغدغه هر روز من. و من قوانینی رو میخوندم که گفته میشد اسلامیه. قوانینی که به نظرم مظهر مسلم ظلم بود و نا عدالتی. در نتیجه حسی که اسلام هم در بزرگسالی به من میداد حس چیزی بود که حق من رو پایمال کرده و من رو به عنوان یک انسان کامل اصلا به رسمیت نشناخته.
اینها البته در کنار این قضیه بود که من دوستانی داشتم که دوستشون داشتم و مذهبی بودن ولی خوب اگر وقتی خیلی جوونتر بودم سعی میکردم باهاشون وارد بحث بشم وقتی که بزرگتر شدم همونجوری دوستشون داشتم ولی اینها باعث نمیشد این احساسات من دچار تغییر بشه.
واقعیت اینه که من هنوز این احساس رو دارم. هنوز به راحتی نمیتونم اسلام و جمهوری اسلامی رو از هم تفکیک کنم. حتی وقتی کسی از روشنفکری دینی حرف میزنه. من خیلی نمیتونم به راحتی اعتماد کنم که اون از یک نوع دیگه جمهوری اسلامی حرف نمیزنه. هر نوع اسلامی که بخواد حکومت کنه برای من میشه جمهوری اسلامی و این بیشتر از اینکه عصبانیم کنه میترسونتم.
من نمیدونم اگر در یک جامعه دیگه ی اسلامی بزرگ میشدم احساسم چطور بود. واقعیت اینه که حس من نسبت به دین در جامعه ای شکل گرفت که از نظر خیلی از دینداران خیلی هم دینی نیست.
ولی من به سختی میتونم وقتی درباره اسلام صحبت میشه از نظر احساسی اون رو با جمهوری اسلامی متمایز کنم. جمهوری اسلامی که میگم فقط منظورم دولت و حکومت نیست. کلا سیستمی هست که من از بچگی در کوچه و خیابون و مدرسه باهاش روبرو شدم. من اینجا از درست بودن و غلط بودن حسها هم صحبت نمیکنم. شما نمیتونید به کسی بگید چرا این حس رو نسبت به چیزی داری حست رو عوض کن.
به هر حال حس من به اسلام یک جوری با حس من نسبت به جمهوری اسلامی گره خورده. من در شهرستان بزرگ شدم شاید باز هم این حس با حس کسانی که توشهرهایی مثل تهران بزرگ شده باشن فرق داشته باشه. نمیدونم. حس من از مذهب همیشه برمیگرده به ترسهایی که داشتم. به گیرهایی که مدرسه میداد برای موهام و طرز لباس پوشیدنم ( من کلا دختری نبودم که خیلی هم بخوام از مد پیروی کنم) نپوشیدن جوراب سفید و کفش سفید و مقنعه فلان و ...و مثلا گشتن محتویات کیف مدرسه و گشت ثارلله و جندلله و کمیته در خیابانها برای چک کردن حجاب من. به اینها اضافه کنید مثلا روزهای اجباری ماه رمضون و نماز خوندنهای اجباری در مدرسه و ... روی من اینها تاثیرش خیلی عمیق بوده به طوریکه الان هم که بهشون فکر میکنم و دربارشون مینویسم میتونم بگم عصبانی میشم. این قضیه وقتی برای یک فرد بیشتر پررنگ میشه که در یک خانواده ای زندگی کنه که مذهبی نیست و زندگی بیرون و داخل خونه در اصل تو دنیای کاملا متفاوت با همدیگه باشه.
بعدها هم که دیگه مدرسه نبود و دانشگاه بود. رابطه من و جمهوری اسلامی ( و در ذهن من اسلام) همیشه یک رابطه کشمکش و جرو بحث و مشاجره بود. وقتی مخصوصا مسئله زنان شد دغدغه هر روز من. و من قوانینی رو میخوندم که گفته میشد اسلامیه. قوانینی که به نظرم مظهر مسلم ظلم بود و نا عدالتی. در نتیجه حسی که اسلام هم در بزرگسالی به من میداد حس چیزی بود که حق من رو پایمال کرده و من رو به عنوان یک انسان کامل اصلا به رسمیت نشناخته.
اینها البته در کنار این قضیه بود که من دوستانی داشتم که دوستشون داشتم و مذهبی بودن ولی خوب اگر وقتی خیلی جوونتر بودم سعی میکردم باهاشون وارد بحث بشم وقتی که بزرگتر شدم همونجوری دوستشون داشتم ولی اینها باعث نمیشد این احساسات من دچار تغییر بشه.
واقعیت اینه که من هنوز این احساس رو دارم. هنوز به راحتی نمیتونم اسلام و جمهوری اسلامی رو از هم تفکیک کنم. حتی وقتی کسی از روشنفکری دینی حرف میزنه. من خیلی نمیتونم به راحتی اعتماد کنم که اون از یک نوع دیگه جمهوری اسلامی حرف نمیزنه. هر نوع اسلامی که بخواد حکومت کنه برای من میشه جمهوری اسلامی و این بیشتر از اینکه عصبانیم کنه میترسونتم.
من نمیدونم اگر در یک جامعه دیگه ی اسلامی بزرگ میشدم احساسم چطور بود. واقعیت اینه که حس من نسبت به دین در جامعه ای شکل گرفت که از نظر خیلی از دینداران خیلی هم دینی نیست.
درباره حجاب
دو پست قدیمی هست که دیدم از اونجایی که بحث حجاب داغ این روزها شاید بد نباشه دوباره خونده بشن.
حجاب
فكر ميكنم وقتی داریم از حجاب صحبت میکنیم باید تکلیفمون رو روشن کنیم که داریم درباره کدوم حجاب صحبت میکنیم چون هر کدومش میتونه مسیر و هدف یک بحث رو ( نه لزوما بحث علمی) رو تغییر بده.
حجاب به عنوان سمبل یک عقیده سیاسی ( پرچم مبارزه با امپریالیسم غرب و استعمار)
حجاب به منزله یک انتخاب کاملا شخصی مذهبی (تبعیت از یک دستور الهی) یا
حجاب به عنوان یک مد ( جهت چند برابر کردن زیبایی که معمولا با آرایش غلیظ استفاده میشه) یا
حجاب فقط به عنوان یک عادت سنتی فرهنگی و یا اینکه
حجاب به عنوان یک نشانه هویت و متفاوت بودن از دیگران ( مثل نوع لباس پوشیدن متفاوت هیپیها و یا پانکها)
به نظر من استفاده از مفهوم حجاب بدون متمایز کردن معانی مختلفی که بهش اطلاق میشه این خطر رو ایجاد میکنه که یک سری گزارههای تکراری درباره مفهومش و عملکردش تولید بشه بدونه اینکه ما رو به یک رویکرد جدید دربارهاش برسونه. چگونگی ارتباط با یک فرد محجبه هم بوسیله آدمها و گروههای مختلف ( به خصوص ایرانی) به نظرم خیلی میتونه مرتبط باشه به چطوری دیدن حجاب یک فرد محجبه. اصلا وارد بحث اخلاقی چگونگی برخورد با یک فرد محجبه توسط ایرانیها نمیخوام بشم. فقط میخوام بگم که معنایی که اون حجاب به ذهن آدمها متبادر میکنه خیلی مهمه که کدوم یکی از این تعاریف باشه. و البته نمیشه زمینه تاریخی نگاه آدمها رو به راحتی عوض کرد تا وقتی که اون تصویر و تعریف همچنان داره در یک زمینه اجتماعی، سیاسی بازتولید میشه.
حجاب به عنوان سمبل یک عقیده سیاسی ( پرچم مبارزه با امپریالیسم غرب و استعمار)
حجاب به منزله یک انتخاب کاملا شخصی مذهبی (تبعیت از یک دستور الهی) یا
حجاب به عنوان یک مد ( جهت چند برابر کردن زیبایی که معمولا با آرایش غلیظ استفاده میشه) یا
حجاب فقط به عنوان یک عادت سنتی فرهنگی و یا اینکه
حجاب به عنوان یک نشانه هویت و متفاوت بودن از دیگران ( مثل نوع لباس پوشیدن متفاوت هیپیها و یا پانکها)
به نظر من استفاده از مفهوم حجاب بدون متمایز کردن معانی مختلفی که بهش اطلاق میشه این خطر رو ایجاد میکنه که یک سری گزارههای تکراری درباره مفهومش و عملکردش تولید بشه بدونه اینکه ما رو به یک رویکرد جدید دربارهاش برسونه. چگونگی ارتباط با یک فرد محجبه هم بوسیله آدمها و گروههای مختلف ( به خصوص ایرانی) به نظرم خیلی میتونه مرتبط باشه به چطوری دیدن حجاب یک فرد محجبه. اصلا وارد بحث اخلاقی چگونگی برخورد با یک فرد محجبه توسط ایرانیها نمیخوام بشم. فقط میخوام بگم که معنایی که اون حجاب به ذهن آدمها متبادر میکنه خیلی مهمه که کدوم یکی از این تعاریف باشه. و البته نمیشه زمینه تاریخی نگاه آدمها رو به راحتی عوض کرد تا وقتی که اون تصویر و تعریف همچنان داره در یک زمینه اجتماعی، سیاسی بازتولید میشه.
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
رویا میبافم...
تجربههایم را که نگاه میکنم به نظرم برای یک زن سی و ساله زیادند باید خیلی بیشتر ازاین زندگی کرده باشم. شاید ۷۰ سال یا حتی ۱۰۰ سال.
بعضی وقتها فکر میکنم اگر بچهای داشتم، مینشستم برایش میگفتم از کجا آمدهام و چقدر راه آمدهام و راه چقدر طولانی و سخت و پر فراز و نشیب و پر از هیجان بود. اصلا شاید همین انگیزهای شود تا بچهای بزایم. و بعد بچهام با چشمانی حیرت زده نگاهم میکرد و در ذهنش با خودش میگفت باور نکردنی است مگر میشود، آخر بچهام در ناز و نعمت بزرگ شده بود و نمیدانست سختی زندگی چیست. شاید هم باور نمیکرد داستانهایم را و با خودش میگفت مادرم دارد میبافد برای خودش. بعد وقتی میمردم هنوز داستان تمام نشده بود و کلی داستانهای ناگفته مانده بود و شاید دفتر خاطراتم را پیدا میکرد و میخواند داستانهایی را که به هیچکس نگفتم. شاید روزی داستانهای ناگفتهام را منتشر میکرد به اسم « اسرار مادرم» یا همچین چیزی و حتی شاید ناگفتههایم پرفروش میشد.
بعضی وقتها فکر میکنم اگر بچهای داشتم، مینشستم برایش میگفتم از کجا آمدهام و چقدر راه آمدهام و راه چقدر طولانی و سخت و پر فراز و نشیب و پر از هیجان بود. اصلا شاید همین انگیزهای شود تا بچهای بزایم. و بعد بچهام با چشمانی حیرت زده نگاهم میکرد و در ذهنش با خودش میگفت باور نکردنی است مگر میشود، آخر بچهام در ناز و نعمت بزرگ شده بود و نمیدانست سختی زندگی چیست. شاید هم باور نمیکرد داستانهایم را و با خودش میگفت مادرم دارد میبافد برای خودش. بعد وقتی میمردم هنوز داستان تمام نشده بود و کلی داستانهای ناگفته مانده بود و شاید دفتر خاطراتم را پیدا میکرد و میخواند داستانهایی را که به هیچکس نگفتم. شاید روزی داستانهای ناگفتهام را منتشر میکرد به اسم « اسرار مادرم» یا همچین چیزی و حتی شاید ناگفتههایم پرفروش میشد.
۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه
یک ظهر گرم تابستانی...
هوا دوباره گرم شده و در دمای ۳۵ درجه نیویورک جلوی کولر گازی لم میدهم و به هیچ چیز نمیتوانم فکر کنم به جز روزهای کودکی و نوجوانی در دمای ۵۰ درجه اهواز. آن روزها نه ماشینها کولر داشتند و نه ما میتوانستیم بدون مانتو و مقنعه در خیابان آفتابی شویم. هنوز دوران مانتوها و روسریهای رنگ روشن نیامده بود روزهایی بود که میتوانستی از مدرسه به خاطر پوشیدن کفش سپید معلق شوی. سرتا پامشکی و خاکستری و قهوهای بودیم در شرجی ۵۰ درجه اهواز. و کوچه هامان در اوج گرمای شبانه در بی برقی فرو میرفت و تو میماندی و گرمای غیر قابل تحمل و پشههایی که یک لحظه امانت نمیدادند و میگزیدند و میگزیدند. و همسایههایی بودند که در ساعاتی از نصف شب به خیابان پناه میبردند تا لحظاتشان را با همکلامی با دیگران کمی قابل تحملتر کنند و ما بچه ها بودیم که با شوق در نیمه شب به خیابان میآمدیم بازی میکردیم و زندگی خیلی بهتر بود در آن لحظات از خوابیدن در یک اتاق گرم و خاراندن بی وقفه تن.
و حالا ۲۰ سال بعد به جای لذت بردن از آنکه آن روزها دیگر نیستند برای خودم نوستالژی میسازم از گذشته. چه کنم از جهان سوم آمده ام.
و حالا ۲۰ سال بعد به جای لذت بردن از آنکه آن روزها دیگر نیستند برای خودم نوستالژی میسازم از گذشته. چه کنم از جهان سوم آمده ام.
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
...
شوق خواندن یک رمان پر کشش به نجواهای شبانه عاشقانه میماند، از یک سو در عطش دانستن پایان داستانی و از سوی دیگر دلت در پی ماندن لذت حال است.
۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه
آی عشق...
شاعر میگوید که «آن حس مغشوشی که در تاریکی محصورمان میکرد» عشق بود ولی هیچ نبود جز هوسهای زودگذر که به زندگیمان نشاط میبخشید. من نمیدانم از کی انسانها تند شدن ضربان قلب را در هنگام یک دیدار و یا داغی بدن را در هنگام یک بوسه عشق نامیدند ولی میدانم مفهوم ابدی و همیشگی بودن عشق به بهای شورآفرینیش بود.
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
جنگ جنگ تا ...
میگن وقتی خرمشهر آزاد شد تو تهران ملت تو خیابون شیرینی پخش میکردن. من نمیدونم چرا اصلا هیچ خاطرهای از این شادی و شیرینی خواران در خوزستان یادم نمیاد و حتی بزرگداشتش توسط مردم در سالهای بعد.یا اونقدر تلخ بود زندگیمان در جنگ که شیرین کردنش با آزادی یک شهر معنا نداشت یا اینکه طعمش رو اونهایی که کمی دورتر بودند و خرابیهای و مصیبتها رو از نزدیک نمیدیدند بیشتر میتونستن حس کنن. نمیدونم. من هیچ حس خاصی نسبت به امروز نداشتم. هیچ خاطره ای از اون روزها لبخند به لبم نمیاره. برای من سه خرداد فرقی با دیروزش یا فرداش نداشت. جنگ برای من خونمون بود که ویران شد و همون روزهای کودکیم که تو مدرسه های سنگر مانند گذشت.
میگوییم از جنگ متنفریم ولی هنوز دلمان میخواهد قهرمانهایش را ستایش کنیم و دستاوردهایش را جشن بگیریم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه
...
این خشونت نیست که در وجود آمنه رسوخ کرده بلکه روش ( خواه اشتباه) برای گرفتن حقی است که هیچکس هیچوقت برایش در نظر نگرفت نه جامعه نه قانون.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
دیگری...
در اوج غرق شدگی در سریال هالیوودی و همزاد پنداری با شخصیت اول داستان، همیشه همیشه مثل پتک میخوره تو صورتم که تو هیچ ربطی به این فانتزی نداری. تو از جهان سوم میای. از انقلاب جنگ اعدام خون نه از پارتی خنده سکس شراب.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
امروز بهتر است...
من خوشحالم بن لادن مرده. همونقدر که خوشحال بودم وقتی که بوش دیگه رییس جمهور آمریکا نبود و یا صدام رییس جمهور عراق و مبارک رییس جمهور مصر. و بعضی از ماها هم خوشحالیم که دوباره فرصتی دست داد تا توهمهای توطئه نخ نما شدمون رو تکرار و تکرار کنیم و حس انتلکتوال بودن بکنیم.
من فکر میکنم جهان بدون بن لادن یک جای بهتری است. من خوشحال خواهم بود وقتی جهانی داشته باشم که آدمهای تندرو و فاندامنتالیستی مثل بن لادن در آن جایی نداشته باشند. پس خوشحالم که امروز کمی بهتر از دیروز است اگر چه ایدهال من نیست. خوشحال بودن نشانه سادهانگاری نیست نشانه امید داشتن است. خوشحالم که آدم امیدواری هستم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه
مد امروز: روشنفکری
یک سری آدمها هستند که روشنفکر بودن برایشان مثل تقلید از یک مد روز است ( نمیدانم ظهور این پدیده ربطی به اینترنت و یا شبکههای اجتماعی آن لاین دارد یا نه ولی فکر میکنم بیربط هم نیست( و در تقلید به افراط میافتند . تفلید میکنند از یک فکر از یک نگاه و آنقدر آن را دلقلک وار تکرار میکنند که آن نگاه و فکر چنان لوث میشود که ناب بودنش دیگر به چشم نمیآید . مثل کالایی میشود که همگی استفاده اش میکنند و در اثر استفاده گاهی ناصحیح و بیش از حد به یک کالای چیپ و بیارزش بدل میشود. بازاری میشود. به نظرم وقتی روشنفکری به کالا یا ابزاری برای به رخ کشیدن بهتر بودن یا برتر بودن بدل شد و یا شد نشانه مد روز بودن، باید در انتظار به گند کشیده شدنش هم بود.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
...
و شهر من شهری است که مردانش در حالیکه که در کوچه و خیابان به خواهر و مادر هم فحشهای جنسی حواله میکنند، به انزال میرسند.
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
...
وقتی معشوقی نداری که قرارهای پنهانی بگذارید و در به در به دنبال یک کوچه تاریک و بن بست بگردید برای لحظهای هماغوشی، آنوقت است که زندگی همه یکنواختیش را به رخت میکشد.
۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
ما خدا میخواهیم...
و نکند ما یک نفر را خدا کنیم آنوقت هیچکس نمیتواند از عرش به فرش برسانتش. نظراتی که تا دیروز بهشان میبالیدیم و دلیل روشنفکریمان بود حال که خدای ساخته شده به زیر سوال میبرد ما پشت سرش بله گویان راه میفتیم بدون اینکه صدایی من باب اعتراض در بیاید. وای به حال کسی که به خدایمان بگوید بالای چشمت ابروست. تکه بزرگه اش گوشش است. ما دلمان میخواهد خدا بسازیم یا در سیاست باشد یا در خانه و یا حتی در فیس بوک و گودر. دوست داریم کسی یا چیزی باشد که به او اقتدا کنیم فرقی نمیکند که. حتی میتواند یک وبلاگ نویس پر طرفدار باشد که مخالفانش یا بیسوادن یا عقب ماندهاند یا بیکلاس. مشکل از او نیست که خدا میشود بلکه باید شک کرد به کسانی که خدا میسازند.
۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه
چشمهایت...
روزهای اول زل زدن تو چشمات سخت بود، نمیتونستم، زود نگاهم رو میدزدیدم. شاید خجالت میکشیدم. شاید هم داغی نگاهت رو تاب نمیاوردم. ولی این روزها تو چشمات خیره میشم برای ساعتها یا نمیتونم ازشون دل بکنم یا دنبال سوالهای بیجوابم میگردم.
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
...
وقتی چراغ یاهو را بعد از سالها روشن میکنی یعنی که هنوز یادت نرفته. مثل سر زدن به کوچه قدیمی میماند با این آرزو که هنوز آنجا باشد، منتظر تو.
روزهایی بود که با یک نگاه حامله میشدم...
زمانی فکر میکردم که با یک نگاه عاشقانه و یا حتی زیر چشمی به یک پسر یا مرد غریبه حامله میشوم. احساس گناه از رد و بدل شدن یک نگاه یا حتی یک لبخند میتوانست بسیاری از روزهای کودکیم را پر از ترس و وحشت از انجام یک گناه نابخشودنی کند. البته ترس بیشتر از حاملگی بود و مفهوم گناه فقط در بزرگ شدن شکم بدون آنکه ازدواج کرده باشی تجلی پیدا میکرد. ولی همان بس بود برای به گند کشیدن آن روزها. بعدها که کمی بزرگتر شدم مفهوم گناه کم کم کمرنگ شد در ذهنم. وقتی که فهمیده بودم فرایند حامله شدن اینقدرها هم ساده نیست و نتیجه یک عمل فیزیکی است بین یک زن و مرد (که آن روزها یادم نیست اسمش چه بود و چه مینامیدیمش) حسم دیگر تبدیل شد بود به انزجار. یک عمل کثیف و زننده. خیلی سخت بود باور کنم پدر و مادرم سه بار این عمل را انجام داده بودند ( چون ما سه بچه بودیم فکر میکردم فقط سه بار با هم خوابیدهاند) فکر میکردم من هیچوقت در زندگیم نمیگذارم مردی نزدیکم شود و بخواهم چنین «عمل شنیعی» را انجام دهم. در ذهنم حاضر بودم معتاد شوم ولی با کسی نخوابم.
حال که سالها گذشته و تمام این افکار به نظر باید جای یک خنده از حماقت و نادانی بر لبم جا بگذارد ولی بیشتر از آن عصبانی و ناراحتم میکنم. ناراحتی از دوران بچگیای که با ترس و هراس و استرس گذشت و یک جمله ساده و یک تعریف ساده از یک بزرگتر میتوانست خیلی از روزهای نگرانی من را نجات دهد. این اتفاق نیفتاد و من باید خیلی بزرگتر میشدم تا به برکت یک رابطه خودم را و بدنم را و حسهای شعف آور را بفهمم و حس کنم و تجربه کنم.
همیشه فکر میکردم مگر چه میشد که ما به جای اینکه به کتابهای دايره المعارف مراجعه کنیم تا بفهمیم قاعدگی یعنی چه و یا به جای اینکه همکلاسیهای از خودمان بی خبرتر به ما درس سکسولوژی بدهند . یک کلاسی بود و معلمی بود که برایمان میگفت داستان را و ما لبخند میزدیم و لذت میبردیم از فکر کردن به این عمل « شنیع».
برای بهاره هدایت...
دوست دارم به زنی که در زندان سی ساله شد بگویم سی سالگیت مبارک! که خیلی ها چشم به راهند و منتظر تا ببینند خیلی قبلتر از رسیدن بهار آینده بیرون از آن دیوارهای بلند شمعهای تولدت را خاموش میکنی.
۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه
امروز مردی خود را آتش زد...
ان مرد میتوانست پدر من باشد. آن مردی که امروز خودش را آتش زد میتوانست پدر من باشد ۱۳ سال پیش. من میتوانستم دختر ۲۰ ساله این مرد باشم وقتی که پدرش با هزاران ترس و نگرانی از امروز و امید برای آینده کوله بارش را میبندد ولی در لحظهای که میبیند همه آن امید در حال فنا شدن است چارهای جز خود سوزی نمیبیند ( میگویند خود سوزی یکی از شدیدترین اشکال اعتراض است). ولی من به فرزندان آن مرد فکر میکنم که در غربت و تنهایی، مصیبت تصمیم پدر را تا آخرعمر بر شانههایشان، دلشان، روحشان حس خواهند کرد. ضربهها و سختیهای خانوادههای پناهندگان بدون این مصیبتها خود حکایتی است دردآور و غم انگیز. ماورای توانایی من است که تصور کنم اگر پدرم به جای تصمیم برای ماندن و زندگی کردن تصمیم میگرفت خودش را آتش بزند، چه بر سر ما میآمد. شاید نجات پیدا میکردم. حتما بچه های این مرد هم نجات خواهند یافت ولی به چه قیمتی و با چه امید دیگری؟
۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سهشنبه
فاصلههای پر نشدنی...
گاهی فکر میکنم از اینجا رونده از اونجا مونده ام . نه دیگه با خیلی محصولات فرهنگی که تو ایران تولید میشه و محبوبن بین مردم (بارزترین نمونه اش قهوه تلخ که یکی دو قسمت رو دیدم و اصلا هیچ چیزی برای جذب کردنم نداشت) و نه خیلی از تولیدات اینجا میتونه حس لذت بخشی به من بده که فکر کنم من هم دارم همون لذتی رو میبرم که یک آمریکایی از دیدن یک ترانه یا یک برنامه تلویزیونی و یا یک سریال میبره.
معلقم بین این دو تا دنیا. نه دیگه قبلی رو دارم و نه هنوز دومی رو. بعضی وقتها فکر میکنم باید یکی رو کامل رها کنم ( حداقل برای مدتی) و فرهنگی رو که توش دارم زندگی میکنم بچسبم و بخوام ازش یاد بگیرم ولی اون ته دلم هنوز دوست دارم با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی لاس بزنم و خوش بگذرونم. به هر حال زبانیه که من درش هنوز قویترم و فرهنگیه که زیر و بمش رو خیلی بهتر میشناسم. شاید هم ترس از دست دادن همین اندک ارتباط با جاییه به نام وطن که هنوز من فکر میکنم باید به هر شکل ممکن حفظ بشه. ( دلیلش کاملا احساسیه تا منطقی و عقلی). اصلا همین وبلاگ نوشتن به فارسی که تنها هابی منه ( به قول فرنگی ها) نمیگذاره به همین راحتی بی خیال دنیای فارسی زبان بشم. بهش چسبیدم به شدت. حس میکنم باید محکم بگیرمش اگر از دستم بره دیگه همه رابطه من با آن دنیایی که یک روز بهش تعلق داشتم از بین رفته. شاید هم ترس از فراموش شدن بین هم زبونهاست که من رو هنوز میکشه به وبلاگ نوشتن و فارسی نوشتن. دلیلش هر چی هست من رو در حالیکه به این دنیا وصل میکنه ولی حس میکنم هنوز هر روز فاصلهام هم ازش بیشتر میشه. یک فاصلهای که شاید اصلا نشه روزی پرش کرد دوباره.
۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه
تصویرهای غریبه...
تصویرها را میبینی. هر سال همان تصویرها را دوباره میبنی ولی سال به سال که میگذرد یک چیزی در آن تصویرها هست که کمرنگ و کمرنگ تر میشود. تصویرها کمک نمیکند که به خاطر بسپاری و فراموش نکنی. تصویرها هم کم کم قدرت انطباقشان را از دست میدهند. دیگر تصویرها آشنا نیست. آنها هم غریبه میشوند به مرور زمان.
۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۹, سهشنبه
ادمهای ساده غم انگیز...
ما آدمهای سادهای هستیم. ما آدمهای ساده غم انگیزی هستیم. میاندیشیم که دغدغه هایمان همگانی است که در شادیها و غمهایمان همه شریکند. ما آدمهای سادهای هستم. عید را به آنانی که نمیدانند نوروز چیست تبریک میگوییم.
ادمهای ساده غم انگیز...
ما آدمهای سادهای هستیم. ما آدمهای ساده غم انگیزی هستیم. میاندیشیم که دغدغه هایمان همگانی است که در شادیها و غمهایمان همه شریکند. ما آدمهای سادهای هستم. عید را به آنانی که نمیدانند نوروز چیست تبریک میگوییم.
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه
برای ایمان العبیدی...
فیلم ویدیوی زن لیبیایی را میبینم. عصبانیم میکند. عصبانیم میکند چونک فریادهایش را هموطنانش نمیشوند. ۱۵ سرباز دولت قذافی به او تجاوز کردهاند و او فرار کرده سعی میکند فریادرسی پیدا کند ولی واکنش هموطنانش چیزی نیست جز اینکه خائن صدایش کنند. و از شرف و آبرویشان بترسند که این زن دارد به باد میدهد. این میان چیزی که برای این مردان و زنان لیبیایی مهم نیست زجر و مصیبتی است که بر ایمان العبیدی رفته است و مهم شرف کشور است که این زن دارد خدشه دار میکند. هنوز ناموسی که بی عفت شده را ترجیح میدهند سر به نیست کنند. مورد تجاوز واقع شدن هم نوعی بی عفتی است. بایداز برابر دوربینها و بخوانید چشمانی که میبینند و گوشهایی که میشوند دورش کرد. این داستان نباید دیده شود یا شنیده شود. کاش سر به مهر میماند. مردان لیبیایی او را بر روی زمین میکشند در حالیکه فریاد میزند. جلوی دهنش را میگیرند. پارچه سیاه بر سرش میاندازند. باید ساکتش کنند به هر طریق ممکن. باید پنهانش کنند. محوش کنند. حضورش شرافت یک کشور را خدشه دار میکند. مورد ایمان العبیدی بهترین موردی است که نشان میدهد که زنان چگونه اولین قربانیان طرفداران گفتمان شرف و ناموس و وطنند.
*درباره بحثهای احتمالی درخصوص سواستفاده رسانههای غربی هم میدانم به اندازه کافی هم شنیدهام. در این جا تنها موضوع مورد اهمیت برای من زنی است که مورد تجاوز واقع شده و فریادرسی نیست که به دادش برسد. برای من مهم مردان و زنانی لیبیایی اند که حاضرند به اسم حفظ آبرو، ناموس و شرف یک زن را خفه کنند. برای من مصیبت یک انسان مهمتر است از بحثهای انتلکتوالی در خصوص نقش غرب و امریکا در خاورمیانه است در این مورد خاص.
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
بهاری یعنی خماری
بهار یعنی دقایق متمادی را در خواب ناز و یا در حال نیمه درازکش به سر کنی و تمام تنت برای مدتی به طولانی ابدیت بخواهد در یک حالت کرختی خوبی بماند.
و این فاصلههای لعنتی...
گریه امانم نمیده وقتی با لهجه بختیاری میگه »رودُم، عزیزُم« و دلم میخواست تمام این فاصلهها حتی برای لحظهای از بین میرفتن که من حداقل میتونستم برای سال نو دست پیرش رو ببوسم و بگم عیدت مبارک. خدا میدونه من دوباره کی بتونم ببینمت ننه!
۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
تکلیف خودتون رو معلوم کنید...
بالاخره کدوم رو باور کنیم؟ اینکه جنبش زنان نتونسته پایگاه اجتماعی برای خودش ایجاد کنه یا اینقدر قوی هست که میتونه تفرقه افکنی کنه.
۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سهشنبه
بهار اینجاست...
قدم زدم، دویدم، رقصیدم رقصیدم رقصیدم، ترانههایم را فریاد زدم همراه با درختانی که از شادمانی شکوفه داده بودند و... رها شدم.
ما اینیم...
همینطور در جهت نفی خشونت و جنبش عدم خشونت پیش بریم میتونیم کلی گاندی به جهان مصادره کنیم ( در راستای صدور انقلاب و هر ایرانی یک گاندی(. الان وضع طوریه که کسی که باتوم دستش مرتکب خشونت نمیشه بلکه اونی که بهش میگه وای چه خشن! داره خشونت میکنه. باز هم به قول دوستمون چنین مردمانی ما هستیم یا انقلاب مصادره میکنیم یا تفریط.
۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه
دیر است ...
یک روز که قلبم یاری نکرد و از تپیدن باز ایستاد خیلی دیر است که از خودم بپرسم این همه نخندیدنهاو نگرانیها دلیلش چه بود؟ امروز را دارم به ترس از فردا جهنم میکنم. هنوز حتی به میانه سی نرسیده با هر نفسم قلبم تیر میکشد. و هنوز نفهمیدم کی باید به روی زندگی لبخند بزنم بدون آنکه منتظر بمانم.
۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه
...
شاعر که گفته بود «لبانت شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند ...» هیچوقت ندانست که لبانم سالهاست شرمش رو فرو خورده و حالا در شهوانی ترین لحظاتش با تو فقط عطر هوس جاریست؟
۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سهشنبه
فید وبلاگ
از خوانندگان و سابسکرایبرهای این وبلاگ تقاضا میشه که فید زیر رو به جای هر فید دیگهای که از این وبلاگ دارن به فید خوانهاشون اضافه کنن. مرسی.
مبارزه با تبعیض هر روزه است.
امروز تنها نشانهای است برای پاسداشت همه کسانی که از هیچ تلاشی برای بهبود وضعیت زنان دریغ نکردند. ولی مبارزه با تبعیض همیشگی است. محدود به امروز نیست، هر روزه است. محدود به خیابان نیست از خانه شروع میشود. محدود به حکومت نیست بلکه قدرت را در همه اشکالش هدف میگیرد. محدود به دین نیست بلکه هر نوع ایدئولوژی زن ستیز را مخاطب قرار میدهد. امروز تنها یک روز است. روزی که دستاوردهایمان را جشن بگیریم و قویتر و مصممتر به سمت آینده حرکت کنیم.
۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه
مانیفست یا فمنیسم ۱۰۱
۱- من فمنیستم پس هستم.
۲-من فمنیستم چون اعتقاد دارم انسانها با هر جنسیتی که به دنیا میان حق دارن که از حقوق سیاسی اجتماعی اقتصادی و کلا از حقوق انسانی برابر برخوردار باشند.
۳-فمنیست بودن به معنای ضد مرد بودن نیست. فمنیست بودن یعنی معترض به قوانین مردسالارانه.
۴فمنیسم اعتراض به فرد نیست اعتراض به یک سیستم است، به یک طرز تفکر.
۵-تفکرات مردسالارانه یعنی تفکراتی که بر اساسشون زنها جنس دوم و جنس ضعیف محسوب میشوند و به حقوقشون تجاوز میشه و مورد سرکوب و تحدید و تهدید قرار میگیرند.
۶-تفکرات مردسالارانه یعنی به بدن زن به عنوان یک کالای تحت مالکیت مرد نگاه میشه و سیستم مردانه برای این بدن تصمیم میگیره و اون رو کنترل میکنه. نمونههای این کنترل ازدواج و بارداری در سنین پایین بدون رضایت زن، تجاوز، آزار و اذیتهای جنسی ( چه زبانی و چه فیزیکی) است.
۷- تفکر مردسالارانه یعنی تفکری که به زنان اجازه رشد فکری و بدنی نمیده. حق آموزش و کار کردن رو از زنان میگیره.
۸-تفکر مردسالارانه تفکریه که به زن و مرد با مهارتها و تواناییهای یکسان امکانات و حقوق مادی نابرابر اختصاص میده.
۹- فمنیسم تفکریه که با این نگاه تبعیض آمیز مبارزه میکنه. به این معنا که با نگاه و طرزتفکر و نظام فکری و سمبلهاش و زبانش مبارزه میکنه نه با شخص.
۱۰- من فمنیستم چون فکر میکنم تبعیضهای جنسیتی مانع دست یافتن انسانها به بالاترین میزان ظرفیت و تواناییهاشون میشه. و تلاش برای از بین بردن این تبعیضها در بلندمدت به نفع فرد فرد افراد جامعه است.
۲-من فمنیستم چون اعتقاد دارم انسانها با هر جنسیتی که به دنیا میان حق دارن که از حقوق سیاسی اجتماعی اقتصادی و کلا از حقوق انسانی برابر برخوردار باشند.
۳-فمنیست بودن به معنای ضد مرد بودن نیست. فمنیست بودن یعنی معترض به قوانین مردسالارانه.
۴فمنیسم اعتراض به فرد نیست اعتراض به یک سیستم است، به یک طرز تفکر.
۵-تفکرات مردسالارانه یعنی تفکراتی که بر اساسشون زنها جنس دوم و جنس ضعیف محسوب میشوند و به حقوقشون تجاوز میشه و مورد سرکوب و تحدید و تهدید قرار میگیرند.
۶-تفکرات مردسالارانه یعنی به بدن زن به عنوان یک کالای تحت مالکیت مرد نگاه میشه و سیستم مردانه برای این بدن تصمیم میگیره و اون رو کنترل میکنه. نمونههای این کنترل ازدواج و بارداری در سنین پایین بدون رضایت زن، تجاوز، آزار و اذیتهای جنسی ( چه زبانی و چه فیزیکی) است.
۷- تفکر مردسالارانه یعنی تفکری که به زنان اجازه رشد فکری و بدنی نمیده. حق آموزش و کار کردن رو از زنان میگیره.
۸-تفکر مردسالارانه تفکریه که به زن و مرد با مهارتها و تواناییهای یکسان امکانات و حقوق مادی نابرابر اختصاص میده.
۹- فمنیسم تفکریه که با این نگاه تبعیض آمیز مبارزه میکنه. به این معنا که با نگاه و طرزتفکر و نظام فکری و سمبلهاش و زبانش مبارزه میکنه نه با شخص.
۱۰- من فمنیستم چون فکر میکنم تبعیضهای جنسیتی مانع دست یافتن انسانها به بالاترین میزان ظرفیت و تواناییهاشون میشه. و تلاش برای از بین بردن این تبعیضها در بلندمدت به نفع فرد فرد افراد جامعه است.
۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
چادرت مقدس نیست...
در چادرت قداستی پنهان نیست، همین که پا را از حریمت بیرون بگذاری، فاحشه خطاب میشوی. باید فکرش را میکردی که برادرانت که روزهایی نه چندان دور به خواهران بیچادرت صفت روسپی میدادند به تو هم رحم نخواهند کرد. هر چه باشد همه ما زنانی هستیم که پا را از « حریم قدسی» فراتر نهادهایم، همانی که مردانمان گردمان تنیده بودند.
به تو نامه مینویسم...
راستش خیلی آن روزها را به یاد نمی آورم. ۵ ساله بودم. یادم است که بابا و مامان من راسپرده بودن به پدربزرگ در اصفهان. یادم است که اولین بار برف را آنجا دیده بودم. آدم برفی هم درست کردیم. ولی همینکه بابا و مامان نبودن خودش به خاطره تلخی بدل شد که هنوز یادم است. نمیدانم چرا باید من رو توی زمستان میگذاشتند پیش آنها و خودشان برمیگشتند.
بعدها فهمیدم که عزادار بودند آن روزها و نمیخواستند که من باشم در وسط آن همه گریه و خود زنی. زنهای بختیاری خیلی بد خود زنی میکنند وقتی عزیزی از دست میدهند. ترانه های محلی سوزناکی میخوانند که اگر هم حسی نداشته باشی میتوانی ساعتها باشان زار بزنی. تم جوانمرگی تقریبا در تمام این ترانه ها مشترک است. همش داستانی جوانهایی که در جنگی کشته شدهاند. هنوز شیرهای سنگی نشانشان است.
به هر حال سالها بعد که بزرگتر شدم فهمیدم که عزادار تو بودند. از آن عزاداریهای که باید درون خودت گریه کنی و صدای فریادت را در گلو خفه کنی. از آن عزاداریهایی که حق نداری جسد عزیزت را ببینی و برای آخرین بار ببوسی و ببویی و خداحافظی کنی. از آن عزاداریهایی که اهالی خانه به دور همسایه ها و غریبهها جمع میشوند و بیصدا بر سر میزنند.
سالها گذشت تا جزییات را بدانم. روزی که مادربزرگ رفته بود برای ملاقاتت و به او گفته بودند «برو با مردت بیا». از شهر آنها تا زندان تو دو ساعت راه بود. مادر بزرگ هر هفته خودش را با اتوبوس و مینی بوس و هر چه که داشت میرساند برای ملاقاتیت. نه او رانندگی میدانست نه پدربزرگ. تو و خواهر و برادرهایت که هم نبودید یا در زندان بودید یا به دنبال یک لقمه نان زندگی.
همین داستان ماهی یک بار برای تهران تکرار میشد آخر ان یکی خواهر و برادرت اوین و قزل حصار بودند.
مادربزرگ دوساعت برگشت و دوباره با پدربزرگ راهی شد. پدربزرگ مرد کم حرفی بود. مادربزرگ هر جا که میبایست میایستاد و حق طلبی میکرد یا التماس میکرد یا هر چه. وقتی پدربزرگ رسید وسایل شخصیت را به او دادند و گفتند که به سزایت رسیدی. چیزی شبیه این.
پدربزرگ و مادربزرگ برگشتند. تا به خانه نرسیدند به مادربزرگ نگفته بود چه شده. فقط گفت ملاقات به عقب افتاده. تا رسیدند به خانه هم وضو گرفته و رفته دو رکعت نماز خوانده.
جسد را هیچ وقت درست و حسابی ندیده بودند. یک نگاه گذرا توسط عمویت ) انهم معلوم نیست چطوری و کجا( نشان داده بود که اول پاهایت را رگبار کرده بودند. ظاهرا تیر خلاص را هم به شقیقهات خواستند بزنند که اولیش اشتباهی فکت را شکافته و مجبور شدند یک بار دیگر بزنند.
جسد را سپاه دفن کرد. خانه را محاصره کرده بودند برای ساعاتی که نکند جیغ و دادی کنند. به مادربزرگ گفته بودند که هر کدام از بچه های دیگرت صدایشان در آید به سرنوشت همین یکی دچار میشوند.
نگذاشتند برایت سنگ قبر بسازند. تو را در کنار دیگر رفقایت در یک از زیباترین تپههای شهر دفن کردند، باید ببینی که بهار چه شقایقهایی در میآید آنجا. ( زمانی قبرستان انگلیسیها بوده است و این روزها خرابهای( بالای آن هم با رنگ نوشته اند : اینجا قبرستان منافقان کافر است. (شاید منظورشان منافقان و کافر است، نمیدانم(
بچه که بودم یادم است وقتی می امدم ان بالا تعجب میکردم چرا یک سری قبرها رویشان انگلیسی نوشته یک سری هیچ اسم و نشانی ندارد. مادربزرگ هنوز مرتب میاید به تو سر میزند. فکر کنم بعد از نزدیک به سی سال هنوز باورش نشده که جوان ۲۳ ساله اش بدون نام و نشانی انجا خوابیده. نگذاشتند شیر سنگی نشانت کنند.
با اینکه هیچی از تو یادم نمیاید ولی اتفاقات این روزها همش تو را جلوی چشمانم میاورد. میدانی هنوز که هنوز است مادرها و پدرها نمیتوانند بچههایشان را ببوسند و ببویند وبرای آخرین بار بگویند خداحافظ؟
بعدها فهمیدم که عزادار بودند آن روزها و نمیخواستند که من باشم در وسط آن همه گریه و خود زنی. زنهای بختیاری خیلی بد خود زنی میکنند وقتی عزیزی از دست میدهند. ترانه های محلی سوزناکی میخوانند که اگر هم حسی نداشته باشی میتوانی ساعتها باشان زار بزنی. تم جوانمرگی تقریبا در تمام این ترانه ها مشترک است. همش داستانی جوانهایی که در جنگی کشته شدهاند. هنوز شیرهای سنگی نشانشان است.
به هر حال سالها بعد که بزرگتر شدم فهمیدم که عزادار تو بودند. از آن عزاداریهای که باید درون خودت گریه کنی و صدای فریادت را در گلو خفه کنی. از آن عزاداریهایی که حق نداری جسد عزیزت را ببینی و برای آخرین بار ببوسی و ببویی و خداحافظی کنی. از آن عزاداریهایی که اهالی خانه به دور همسایه ها و غریبهها جمع میشوند و بیصدا بر سر میزنند.
سالها گذشت تا جزییات را بدانم. روزی که مادربزرگ رفته بود برای ملاقاتت و به او گفته بودند «برو با مردت بیا». از شهر آنها تا زندان تو دو ساعت راه بود. مادر بزرگ هر هفته خودش را با اتوبوس و مینی بوس و هر چه که داشت میرساند برای ملاقاتیت. نه او رانندگی میدانست نه پدربزرگ. تو و خواهر و برادرهایت که هم نبودید یا در زندان بودید یا به دنبال یک لقمه نان زندگی.
همین داستان ماهی یک بار برای تهران تکرار میشد آخر ان یکی خواهر و برادرت اوین و قزل حصار بودند.
مادربزرگ دوساعت برگشت و دوباره با پدربزرگ راهی شد. پدربزرگ مرد کم حرفی بود. مادربزرگ هر جا که میبایست میایستاد و حق طلبی میکرد یا التماس میکرد یا هر چه. وقتی پدربزرگ رسید وسایل شخصیت را به او دادند و گفتند که به سزایت رسیدی. چیزی شبیه این.
پدربزرگ و مادربزرگ برگشتند. تا به خانه نرسیدند به مادربزرگ نگفته بود چه شده. فقط گفت ملاقات به عقب افتاده. تا رسیدند به خانه هم وضو گرفته و رفته دو رکعت نماز خوانده.
جسد را هیچ وقت درست و حسابی ندیده بودند. یک نگاه گذرا توسط عمویت ) انهم معلوم نیست چطوری و کجا( نشان داده بود که اول پاهایت را رگبار کرده بودند. ظاهرا تیر خلاص را هم به شقیقهات خواستند بزنند که اولیش اشتباهی فکت را شکافته و مجبور شدند یک بار دیگر بزنند.
جسد را سپاه دفن کرد. خانه را محاصره کرده بودند برای ساعاتی که نکند جیغ و دادی کنند. به مادربزرگ گفته بودند که هر کدام از بچه های دیگرت صدایشان در آید به سرنوشت همین یکی دچار میشوند.
نگذاشتند برایت سنگ قبر بسازند. تو را در کنار دیگر رفقایت در یک از زیباترین تپههای شهر دفن کردند، باید ببینی که بهار چه شقایقهایی در میآید آنجا. ( زمانی قبرستان انگلیسیها بوده است و این روزها خرابهای( بالای آن هم با رنگ نوشته اند : اینجا قبرستان منافقان کافر است. (شاید منظورشان منافقان و کافر است، نمیدانم(
بچه که بودم یادم است وقتی می امدم ان بالا تعجب میکردم چرا یک سری قبرها رویشان انگلیسی نوشته یک سری هیچ اسم و نشانی ندارد. مادربزرگ هنوز مرتب میاید به تو سر میزند. فکر کنم بعد از نزدیک به سی سال هنوز باورش نشده که جوان ۲۳ ساله اش بدون نام و نشانی انجا خوابیده. نگذاشتند شیر سنگی نشانت کنند.
با اینکه هیچی از تو یادم نمیاید ولی اتفاقات این روزها همش تو را جلوی چشمانم میاورد. میدانی هنوز که هنوز است مادرها و پدرها نمیتوانند بچههایشان را ببوسند و ببویند وبرای آخرین بار بگویند خداحافظ؟
۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه
روژ لب...
رژ لب قرمزی رو که امروز خریدم میزنم و نگاهی به آینه میندازم و با لبخندی از رضایت لباسهای چرک رو برمیدارم که ببرم زیر زمین بشورم. در آسانسور که باز میشه چهار تا مرد گنده که معلومه ساکنان ساختمون ما نیستند روبروم ظاهر میشن. با دو دلی سوار میشم. در حالیکه به زبانی صحبت میکنند که من نمیفهمم ولی نگاهشون به منه.
خودم رو توی دادگاه تصور میکنم که جلوی قاضی مرد ایستادم و اون از من میپرسه موقع تجاوز چی پوشیده بودی و من جواب میدم روژ لب قرمز. و اون نگاهی معنادار به من میندازه و میگه چرا یک نفر باید برای رفتن به زیر زمین و شستن لباس روژلب قرمز بزنه؟ فکر نمیکنی ظاهر نامناسبی داشتی؟ و من شکه به قاضی خیره میشم و جوابی نمیدم.
با روژ لب قرمزم برگشتم و نشستم جلوی مانیتور در حالیکه لباسهام دارم شسته میشه. و با خودم فکر میکنم که فکر تجاوز وحشتناکتر بود یا اینکه قاضی فکر میکرد که من مستحقش بودم؟
خودم رو توی دادگاه تصور میکنم که جلوی قاضی مرد ایستادم و اون از من میپرسه موقع تجاوز چی پوشیده بودی و من جواب میدم روژ لب قرمز. و اون نگاهی معنادار به من میندازه و میگه چرا یک نفر باید برای رفتن به زیر زمین و شستن لباس روژلب قرمز بزنه؟ فکر نمیکنی ظاهر نامناسبی داشتی؟ و من شکه به قاضی خیره میشم و جوابی نمیدم.
با روژ لب قرمزم برگشتم و نشستم جلوی مانیتور در حالیکه لباسهام دارم شسته میشه. و با خودم فکر میکنم که فکر تجاوز وحشتناکتر بود یا اینکه قاضی فکر میکرد که من مستحقش بودم؟
...
صدتا، دویست تا آدم نوشتت رو لایک میزنن. ولی فقط یک نفره که وقتی اسمش رو وسط اون همه میبینی لبخند میزنی. مثل این میمونه که داره بهت چشمک میزنه و میگه ایول. قبولت دارم :) و تو چی بیشتر از این میخوای؟
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
چرا شاد نیستم؟
خیلیها دوستم دارند. مخصوصا وقتی همیشه یک لبخند بزرگ به پهنای صورتم برلب دارم. یا وقتی به قول دوستانی ظرفیت شوخیم بالاست و میتوانم با هر تکه و کنایهای هم قاه قاه بخندم. وقتی که دوستی پای درد دل میخواهد سعی میکنم گوش باشم، بشنوم و همدردی کنم. یا وقتی راهنمایی میخواهد وقت بگذارم کمک کنم و دریغ نکنم کاری اگر از دستم برمیاید. سعی میکنم کسی را نرنجانم. حتی اگر خودم رنجیده خاطر باشم. حتی اگر در مود و حال و هوای خوب نباشم سعی میکنم دلداری بدهم. در زندگانی تلاش کردهام. به هیچ جایی راحت نرسیدم. همیشه کلی زندگی بالا و پایین داشته برایم. ولی سختی را به جان خریدهام و آمدهام و رسیدهام به جایی که همیشه میخواستم که روزگاری نه چندان دور برایش نقشه میکشیدم. یکی را دارم در زندگیم که دوستم دارد فراوان. عاشقش هستم بی پرسش. ده سال گذشته را با هم گذراندهایم و هنوز هم برای هم خنده بر لب داریم و هنوز دلم برایش میتپد که خوب است.
ولی هیچکدام از اینها دلیل نمیشود که خودم را دوست داشته باشم. به خودم افتخار کنم. از خودم راضی باشم. همیشه سختگیرترین منتقد از خودم هستم. همیشه شمشیر انتقاد را آنچنان محکم بر سر خودم میکوبم که نمیدانم چگونه دوباره سر پا بایستم. همیشه به نظرم آن چیزی نیستم که باید باشم. همیشه به نظرم میتوانستم بهتر باشم و نیستم. که به اندازه کافی تلاش نکردهام. که فقط شکستهایم یادم میاید. که همه از من موفق ترند و بهتر. که اگر همیشه سربلند از آزمون بیرون نیایم، چه؟ که اگر کسی از من ناراضی و ناراحت باشد، چه؟ که دیگران چگونه قضاوتم میکنند؟ و هزاران اگر و امای دیگر.
و فکر میکنم گاهی که شاید همه این ها بزرگ شدن در فرهنگی است که بودنت را برای خودت ارج نمیگذارد و بودنت منوط است به دستاوردهای زندگی وشغلی واجتماعیت. که از وقتی ۱۸سالت شده یا استرس کنکور داشتی یا پذیرش دانشگاه و ویزا … که هزاران استرس رسیدی به اینجا و هنوز هزاران راه داری برای رفتن. ولی تا همین جایش هم نباید راضی و شاد باشم؟ و هر روز دیوانه وار از خودم میپرسم که چرا شاد نیستم؟ جوابی پیدا نمیکنم.
ولی هیچکدام از اینها دلیل نمیشود که خودم را دوست داشته باشم. به خودم افتخار کنم. از خودم راضی باشم. همیشه سختگیرترین منتقد از خودم هستم. همیشه شمشیر انتقاد را آنچنان محکم بر سر خودم میکوبم که نمیدانم چگونه دوباره سر پا بایستم. همیشه به نظرم آن چیزی نیستم که باید باشم. همیشه به نظرم میتوانستم بهتر باشم و نیستم. که به اندازه کافی تلاش نکردهام. که فقط شکستهایم یادم میاید. که همه از من موفق ترند و بهتر. که اگر همیشه سربلند از آزمون بیرون نیایم، چه؟ که اگر کسی از من ناراضی و ناراحت باشد، چه؟ که دیگران چگونه قضاوتم میکنند؟ و هزاران اگر و امای دیگر.
و فکر میکنم گاهی که شاید همه این ها بزرگ شدن در فرهنگی است که بودنت را برای خودت ارج نمیگذارد و بودنت منوط است به دستاوردهای زندگی وشغلی واجتماعیت. که از وقتی ۱۸سالت شده یا استرس کنکور داشتی یا پذیرش دانشگاه و ویزا … که هزاران استرس رسیدی به اینجا و هنوز هزاران راه داری برای رفتن. ولی تا همین جایش هم نباید راضی و شاد باشم؟ و هر روز دیوانه وار از خودم میپرسم که چرا شاد نیستم؟ جوابی پیدا نمیکنم.
۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه
مادران عزادارِ، حضوری برازنده در جامعه...
چرا هیچ جا خبر از پدران عزادار نیست؟ چرا در نسخههای مختلف از ایرانی بگیر تا آرژانتینی مادران عزادار وجود دارند که عکسهای فرزندانشون رو مثل پرچم هویتشون همه جا باخودشون حمل میکنند؟ پدران عزادار نیستند؟ یا اینکه باز هم همان کلیشه همیشگی مادران غمزده است یا زنانی که احساساتی ترند؟ داستان همیشگی احساسات مادرانه است؟ یا دیدن یک مادر عزادار بیشتر دل را میسوزاند تا پدر؟
یا اینکه زنان و در اینجا مادران از هویت جدید و نقش سیاسی و اجتماعی که جامعه برایشان مجاز شمرده و حتی تقدیر میکند سود میبرند؟ نقشی که به هیچ صورت دیگری ممکن نبود مورد احترام همگانی قرار گیرد.
جامعه هیچ گاه زنان را در نقشهایی خارج از مادری و خواهری و همسری ارج میگذارد؟ آیا خواسته یک زن برای رسیدن به برابری و آزادی میتواند هیچ گاه با خواسته مادری که فرزند از دست دادهاش به هویت یک جنبش بدل شده برابری کند؟ مادران عزادار به سمبل عزا بدل شدهاند چون هیچ کس مصیبت زده تر از یک زن فرزند از دست داده نمیتواند نماد تراژدی باشد که به یک ملت رفته است. و زنان در این نقش از هیچ گونه الگوی از پیش تعیین شده برای زن تخطی نمیکنند. «مادری برازنده ترین نقش اجتماعی) و در این مورد خاص( سیاسی برای زن است«
یا اینکه زنان و در اینجا مادران از هویت جدید و نقش سیاسی و اجتماعی که جامعه برایشان مجاز شمرده و حتی تقدیر میکند سود میبرند؟ نقشی که به هیچ صورت دیگری ممکن نبود مورد احترام همگانی قرار گیرد.
جامعه هیچ گاه زنان را در نقشهایی خارج از مادری و خواهری و همسری ارج میگذارد؟ آیا خواسته یک زن برای رسیدن به برابری و آزادی میتواند هیچ گاه با خواسته مادری که فرزند از دست دادهاش به هویت یک جنبش بدل شده برابری کند؟ مادران عزادار به سمبل عزا بدل شدهاند چون هیچ کس مصیبت زده تر از یک زن فرزند از دست داده نمیتواند نماد تراژدی باشد که به یک ملت رفته است. و زنان در این نقش از هیچ گونه الگوی از پیش تعیین شده برای زن تخطی نمیکنند. «مادری برازنده ترین نقش اجتماعی) و در این مورد خاص( سیاسی برای زن است«
دو کلمه: آموزش جنسی
- طرف فعال جنبش زنانه ولی نه میدونه ارگاسم چیه نه کلیتوریس کجاست.
- اون یکی تو اینترنت «طریقه ساک زدن» دیده فکر کرده یعنی « چگونه کیف قاپ بزنیم»
- یکی دیگ فکر میکنه رابطه جنسی یعنی تو دراز بکشی، ترک های سقف رو رصد کنی و بزاری طرفت هر کاری هر جوری که خواست بکنه. نکنه یهو نشون بدی داری لذت میبری یا نمیبری.
- طرف فکر میکنه زنه یا دختره لذت میبره اگه به زور باهاش سکس کنه. «چون زنها خشنش رو دوست دارن!»
-پسره از یک طرف میخواد سکس داشته باشه از اون طرف فکر میکنه اگه دوست دخترش قبول کنه و به قولی «پا بده» دیگه چطور قراره زن زندگی باشه و بشه بهش اعتماد کرد. در نتیجه تا معلوم نیست باید چه کار کنه یا در گ گیجه است یا فکر میکنه باید بره با یکی دیگه بخوابه در حالیکه از اینور دوست دختره رو نگه داشته برای روز موعود.
- دختره فکر میکنه بهتره از پشت بده هر چفدر هم براش دردناک باشه ولی عوضش هم دوست پسره ارضا شده هم خودش بکارتش رو تا شب ازدواج حفظ کرده
-«روشنفکره» فکر میکنه هر زن و دختر جوونی که ده دقیقه پیش دیده باید مخش زده بشه و یه راست باهاش بیاد تو رختخواب و گرنه زنه متحجره و عقب افتاده است و البته اگه بیاد هم طرف خرابه و راحت الحلقوم.
- طرف تو درقوز آباد سفلی فیلم پورنو میبینه فکر میکنه زنش باید الان یهو براش نقش اول زنه فیلم رو بازی کنه.
- اون یکی پز اینو میده که هر روز یه دختر از تو بار بلند میکنه و شب و حال و حولی ولی نمیگه که دختر همچین شکه شده از نابلدی آقا که حتی اندازه مردهای 1400 سال پیش هم نمیدونه که نباید همون دقیقه اول یه راست رفت سر اصل مطلب.
- تو کامیونیتی ایرانیها پیچیده فلان دختره دیلدو داره؛ زنها میگن طرف منحرف جنسیه مردها هم فکر میکنن دختره الان باید به همشون بگه بله.
به چهار تا ادم اطرافتون نگاه نکنید و بگید نه اینطوریها هم نیست. جامعه خیلی بزرگتر از این اینترنت و وبسایتها و بلاگهاست. و اگه بخوای همش رو خلاصه کنی یعنی اینکه در کشوری که آموزش جنسی سالم چه رسمی و چه غیر رسمی وجود نداره هر روز باید منتظر فاجعه هایی مثل تجاوزهای دست جمعی باشی یا عدم رضایت زن و مردها از رابطه جنسیشون و ادامه حضور نگاه سکسیستی و بدن زن رو فقط به عنوان یک بدن برای کردن دیدن.
- اون یکی تو اینترنت «طریقه ساک زدن» دیده فکر کرده یعنی « چگونه کیف قاپ بزنیم»
- یکی دیگ فکر میکنه رابطه جنسی یعنی تو دراز بکشی، ترک های سقف رو رصد کنی و بزاری طرفت هر کاری هر جوری که خواست بکنه. نکنه یهو نشون بدی داری لذت میبری یا نمیبری.
- طرف فکر میکنه زنه یا دختره لذت میبره اگه به زور باهاش سکس کنه. «چون زنها خشنش رو دوست دارن!»
-پسره از یک طرف میخواد سکس داشته باشه از اون طرف فکر میکنه اگه دوست دخترش قبول کنه و به قولی «پا بده» دیگه چطور قراره زن زندگی باشه و بشه بهش اعتماد کرد. در نتیجه تا معلوم نیست باید چه کار کنه یا در گ گیجه است یا فکر میکنه باید بره با یکی دیگه بخوابه در حالیکه از اینور دوست دختره رو نگه داشته برای روز موعود.
- دختره فکر میکنه بهتره از پشت بده هر چفدر هم براش دردناک باشه ولی عوضش هم دوست پسره ارضا شده هم خودش بکارتش رو تا شب ازدواج حفظ کرده
-«روشنفکره» فکر میکنه هر زن و دختر جوونی که ده دقیقه پیش دیده باید مخش زده بشه و یه راست باهاش بیاد تو رختخواب و گرنه زنه متحجره و عقب افتاده است و البته اگه بیاد هم طرف خرابه و راحت الحلقوم.
- طرف تو درقوز آباد سفلی فیلم پورنو میبینه فکر میکنه زنش باید الان یهو براش نقش اول زنه فیلم رو بازی کنه.
- اون یکی پز اینو میده که هر روز یه دختر از تو بار بلند میکنه و شب و حال و حولی ولی نمیگه که دختر همچین شکه شده از نابلدی آقا که حتی اندازه مردهای 1400 سال پیش هم نمیدونه که نباید همون دقیقه اول یه راست رفت سر اصل مطلب.
- تو کامیونیتی ایرانیها پیچیده فلان دختره دیلدو داره؛ زنها میگن طرف منحرف جنسیه مردها هم فکر میکنن دختره الان باید به همشون بگه بله.
به چهار تا ادم اطرافتون نگاه نکنید و بگید نه اینطوریها هم نیست. جامعه خیلی بزرگتر از این اینترنت و وبسایتها و بلاگهاست. و اگه بخوای همش رو خلاصه کنی یعنی اینکه در کشوری که آموزش جنسی سالم چه رسمی و چه غیر رسمی وجود نداره هر روز باید منتظر فاجعه هایی مثل تجاوزهای دست جمعی باشی یا عدم رضایت زن و مردها از رابطه جنسیشون و ادامه حضور نگاه سکسیستی و بدن زن رو فقط به عنوان یک بدن برای کردن دیدن.
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
...
نمیدونم بهار داره نزدیک میشه یا تغییرات هورمونیه یا یک چیزی داره توی بدنم تغییر میکنه ولی هر چی هست این روزها هوس «بار دادن« دارم.
۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه
...
چه غزبزده بنامیم چه مذهبزده، تنها امید و ترس این روزهای تو،منم. همان نسلی که یا گذاشتی و رفتی، یا ماندی و کشتی.
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
...
و من بلد نیستم از زندگی لذت ببرم چون در روزگاری نه چندان دور لذت بردن را فقط «فاحشهها« بلد بودند و آنها ترسیدند به من یاد دهند که لذت زندگی یعنی چه مبادا کسی من را در خیابان جنده خطاب کند.
۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سهشنبه
....
دانشجوی دکترا بودن مثل حامله شدن است. قبلش کلی شاید ذوقش را داشته باشی. زندگی جدید، هیجان یادگیری. نظریه های دلفریب. ولی روزی میرسد که مثل ماههای آخر بارداری فقط میخواهی زودتر این روزها تمام شود. زودتر این بچه به دنیا بیاید و بروی سراغ زندگیت.(از مادرهای عزیز عذر خواهی میکنم که بعدش برگشتن به زندگی شاید برایشان محال باشد) ولی بعد از دکترا شاید بتوانی به خودت قول بدهی که این آخرین دوره از زندگیت بود که در کلاس درس مینشینی و دیوانه وار کتاب میخوانی به امید اینکه دنیا را از آنچه هست بهتر کنی. بهتر کردن دنیا از طریق دکترا خواندن آن هم در رشته های ما( علوم انسانی) به نظرم من حرفی کاملا بیمایه و بی اعتبار است. برای بهتر کردن دنیا لزومی ندارد دکتر شوی. مشکلات دنیا و مردم دنیا به هیچ جایشان نمیگیرند نظریات تو را که سالها حاصل ماندن در کتابخانه دانشگاه بوده بدون بودن در خیابان. شاید برای بعضی همه این عمری که برای گرفتن دکترا تلف میکنی فقط به همان عنوانش بیرزد که آن هم من مطمئن نیستم. خلاصه اینکه، قبل از قدم گذاشتن در این وادی خوب فکر کنید. این زندگیتان است که دارید قمار میکنید.
امضا: یک دانشجوی دکترای خسته که چند هفته بیشتر به امتحان جامعش نمانده و لذت و هیجان و تفریح در زندگیش چیزی در مایه های هیجان و تفریح جلبک است.
امضا: یک دانشجوی دکترای خسته که چند هفته بیشتر به امتحان جامعش نمانده و لذت و هیجان و تفریح در زندگیش چیزی در مایه های هیجان و تفریح جلبک است.
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
لطفا از تجربه ما درس بگیرید...
با دوست مصریم حرف میزنم. هیجان زده است برای همه این اتفاقات. چند روز گذشته را در خیابان بوده. استتس زده که :" مانمیرویم، او میرود." میگوید دارد بیانیه مینویسد، فعال زنان است. میپرسم: مطالبات زنان چگونه پیش میرود در این میان؟ میگوید :« حالا فقط میخواهیم او برود. بعدا درباره مسایل دیگر تصمیم میگیریم.» با خودم فکر میکنم که چه کتابها و چه مقاله ها نوشته شده که زنان اگر مطالباتشان را در وسط معرکه دنبال نکنند و به امید آینده بنشینند، باخته اند. میگویم:« ولی زنان ایرانی این اشتباه را کردند در بحبوحه انقلاب و نتیجه اش فاجعه شد.» میگوید: «حالا سرمان خیلی شلوغ است [برای این حرفها].» و من فکر میکنم اینهمه تحقیق و نظریه دادن ها و تجربه ها اگر قرار نیست به درد حالا بخورد. به درد کی خواهد خورد؟
ممنوع...
شورای شهر نیویورک سیگار کشیدن در پارکها و اطراف تایمز اسکور رو ممنوع کرده. به این بهانه که نه تنها آدمها به خودشون ضرر میزنن و برای سلامتشون مضر بلکه برای سلامت دیگران هم مضر. به نظر من اسمش رو میشه گذاشت سلامتی اجباری. مثل دولتهایی که میخوان ملتشون رو زوری ببرن بهشت و در نتیجه یک سری محدودیتها میذارن برای اینکه « سلامت ذهنی» ( بخوانید معنویات) حفظ بشه و دیگران هم به فساد کشیده نشن. از وقتی که این خبر رو خوندم بین این دوتا فرق چندانی ندیدم. طرفدارانی هم داره این نگاه همانطور که حجاب یا هزارتا محدودیتهای اجتماعی دیگه داره. تنها فرقش اینه که این به اسم علم آزادیتو محدود میکنه اون یکی به اسم دین. ( سلام عرض شد فوکو جان)
فرقی نمیکنه آکادمیسین تو یکی از بهترین دانشگاههای دنیایی یا یک هنرپیشه و مدل هالیوودی یا یک پسر و دختر جوون تو خیابونهای هر شهری توی دنیا، تنها چیزی که باید بدونی اینه که مد روز چیه؟ چپ بودن، راست بودن، فلانیسم بودن؟ اصلا هم مهم نیست که تا همین ده سال پیش کلی ضد این ایسم حرف زدی، همینکه یه روز حساب کار دستت بیاد و خودت رو به مد روز تطبیق بدی همه یادشون میره قبلا چی میگفتی. تنها کاری که میکنی اینه که صبح که میری توی دفتر کارت در دانشگاه فلان میشنی، آخرین لباس مد تفکر روز تنت باشه.
۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه
انقلاب یعنی فراموشی تاریخی...
قیام، جوش، خروش، فریاد، انقلاب، آزادی ، زیبا و فریبندهاند. دوستشان داریم، هیجان آورند. چه هیجانی و چه شعفی بالاتر از این که یک دیکتاتور برود. مردمی پیروز شوند. قرنها شور انقلاب انسانها را به خیابان کشیده و لرزه بر اندام حکومتها انداخته. ولی کدام نسل انقلابی است که پشیمان از انقلاب نگفته است که کاشکی از تاریخ درس میگرفتیم؟
۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه
۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه
آنارشیسم به مثابه مبارزه...
ویکیلیکز سنت جدید افشای مدارک محرمانه و گفتگوها و مذاکرات پشت پرده دولتها و حکومتها رو بنیان گذاشت. سنت حسنهای که ظاهرا خبرگزاریهای دنیا هم بدشون نمیاد هر از چند گاهی به جا بیارنش. در آخرین نمونه الجزیره اسنادی رو منتشر کرده که در اون میگه که سران دولت خودگران فلسطینی امتیازاتی قرار بوده بدن به اسرايیلیها در مذاکرات صلحشون بدون اینکه در مقابلش چیز دندان گیری گیرشون بیاد حتی ظاهرا طرح دو دولت هم داشته به فنا میرفته. من جدیدا کلی حال میکنم که این دولتها )خیلی هم برام فرق نمیکنه ایران باشه، امریکا و یا فلسطین( خودشون رو به در و دیوار میزنن که تکذیب کنن ولی از اونجایی که معمولا ملتها) مخصوصا تو منطقه ما( به دولتها اعتماد ندارن بیشتر حرفهای این مدارک رو باور میکنن. دکتر دباشی تو یکی از مقالاتش که درباره ویکی لیکز نوشته بود حرف جالبی زد که قرار این بوده در حکومتهای دموکرات این زندگی دولتها باشه که رو باشه و عیان و نه زندگی شهروندان ولی این قاعده کاملا برعکس شده و این دولتهان که به همه زیر و بم زندگی شهروندان دسترسی دارند و اقدامات خودشون مخفیانه است.
به نظر من اتفاقی مثل ویکی لیکز رو باید به فال نیک گرفت. چون این قاعده رو تا حدودی برعکس میکنه. بعضی وقتها کمی تا قسمتی آنارشیست بودن خوبه.
به نظر من اتفاقی مثل ویکی لیکز رو باید به فال نیک گرفت. چون این قاعده رو تا حدودی برعکس میکنه. بعضی وقتها کمی تا قسمتی آنارشیست بودن خوبه.
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
روزمرگی خشونت...
خبر اعدامها در ایران مثل خبر بمبگذاریها در عراق است. ارزش خبریش همان رویداد بودنش است. نه تازه بودنش نه استثنا و غیر منتظره بودنش. مثل همه خبرهای بدی که از آن کشور میاید تکرار هر روزهاش بی تفاوتمان میکند. شده است مثل خبر ترافیک تهران. هست دیگر، تعجب ندارد. اتفاق نیفتادنش خبر است. مثل خیلی خشونتهای دیگری که به دیدنش در خیابانهای آن مملکت عادت کردهایم. متلکهای جنسی، فحشهای رکیک، انگولک و... هر روز اتفاق میفتد و ما مثل یک اتفاق ساده زندگی به آن نگاه میکنیم و میگذریم. در جلو چشممان آدم میکشند و نگاه میکنیم. مراسم اعدام (مثل شلاقزدنهای اوایل انقلاب( در نقش سینمای رو باز عمل میکند. خانوادگی میرویم و تخمهای هم میشکنیم. اتفاقی نیفتاده یک آدم را دارند میکشند مثل روزهای دیگر. اصلا اگر از آن نگذری و بخواهی »بهش گیر بدی« جای سوال دارد. جامعه پر از خشونت حتی داستانهای سکسیش داستان تجاوز است و فیلمهای پورنوش فیلم تجاوز دست جمعی به دختری است که صدای جیغ و داد و فریاد کمک خواستنش «تحریک کننده« است برای ببیندههایی که آن را در موبایلهاشان دست به دست میکنند. در چنین جامعهای اعدام و تجاوز و قتل خبر نیست، زندگی آدمهاست.
۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه
اوج زنانگی لیلا طرابلسی...
همسر بن علی این روزها ظاهرا بیشتر تحت نفرت مردم تونس است تا خودش. تقصیرها گردن اوست و متهم به طلا دزدی. کلیشه های جنسیتی سرتاسر این داستان را گرفته. یک زن که هوا و هوسهای مادیش را با دزدیدن چندین تن طلا به نمایش گذاشته: احتمالا عامل پشت پرده تمام فسادهای حکومت و شخص بن علی هم همین لیلا طرابلسی و دخترانش هستند. مکر، حرص، مال دوستی
(صفات آشنا!) در تمام این داستان موج میزند. این غیر از تصویر همیشگی از زنانگی است ؟ « در پس هر فتنه یک زن کمین کرده است» یا « همیشه پای یک زن در میان است».
(صفات آشنا!) در تمام این داستان موج میزند. این غیر از تصویر همیشگی از زنانگی است ؟ « در پس هر فتنه یک زن کمین کرده است» یا « همیشه پای یک زن در میان است».
۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۸, سهشنبه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...
شاید یکی از کارهایی که هنوز برای من عادی نشده خداحافظیه. نمیدونم چند بار بگم خداحافظ دیگه اشکم سرازیر نمیشه. تمرین بردار هم نیست. با چند تا از عزیزترینهام تا حالا توی فرودگاههای مختلف خداحافظی کرده باشم خوبه؟ باز هم همیشه همون بساط همیشگیه: گولههای اشکی که پایین میان و من نمیتونم جلوشو بگیرم. زندگی ما هم که انگار نافش رو با خداحافظی و جدا شدن بریدن. از این کشور به اون کشور، از این شهر به اون شهر هی برو، دل بسپار و بعد یه بخشش رو بذار و بیا. میگن این دیگه واسه ما دل نمیشه حکایت دل ماست که هر تیکهاش یک سر دنیاست. دو روز پیش تولدم بود گفتم با این نیت شمع رو فوت کنم که یا این دل ما سنگ بشه یا یه جا جانشین بشیم و ازین زندگی کولیوار نجات پیدا کنیم. شما هم دعا کنید، البته فکر کنم دومی دستیافتنیتره.
۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه
گزارههای آشنا...
«شعارها و هیجانات بعضی از نمایندگان مجلس کاملا تماشایی است. به شریف امامی حملههای تند میکنند. چند نفری که آتششان ار بقیه تیزتر است، ادمهای خوشنامی نیستند. اما در این روزها هر کس به دولت فحش بدهد دل مردم را خنک میکند. در آن چند لحظهای که این آقایان بازیگران تلویزیونی هستند، و نقش پرخاشگران مبارز را بازی میکنند، ببنندگان همه رضایت میدهند که گذشته آنها را به یاد نیاورند«
مهشید امیرشاهی، در حضر، صفحه ۱۲
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
جو زدگی» گفتن سال نو مبارک»!
قبلترها تعطیلات زمستانی، کریسمس، سال نو میلادی برایم بیمعنی بود. سنتهایی میدانستم متعلق به آدمهایی که به من هیچ ربطی ندارند. منهم به آنها ربطی ندارم. کریسمس را من جشن نمیگرفتم، عید نوروز را آنها. در هر دو صورت شور و شادی از آمدن شروعی تازه را از وقتی از مرز پر گهر پایم را گذاشتم بیرون تقریبا از دست دادم.
«به من چه؟» «به من ربطی ندارد؟» « که این جشن ما نیست، عید ما نیست چرا باید برایش خوشحالی کنیم» دایما تکرار و تکرار شد. ولی سال به سال که میگذرد و همین مردمی که جشنشان به تو ربطی ندارد سال جدید را به تو تبریک میگویند و آرزوی تعطیلات خوبی برایت میکنند دیگر نمیتوانی بیتفاوت ادامه دهی. بر میگردی میگویی سال نو مبارک، تعطیلات خوش بگذرد. تکرار همین جملات کافی است که با خوشحالیشان شریک شوی. خوشحال شوی. و تعطیلات آنها و تو نداشته باشد. سال نو برای هر دو شما باشد. و یاد بگیری برای هر شروع تازهای جشن بگیری.
شادی کردن با دیگران، جشن گرفتن با دیگرانی که با تو متفاوتند به معنی « جوگیری» نیست . شاید یک معنیش این است که در این شهر غریب چه اشکال دارد به هر دلیلی برای شادمانی چنگ زد؟
«به من چه؟» «به من ربطی ندارد؟» « که این جشن ما نیست، عید ما نیست چرا باید برایش خوشحالی کنیم» دایما تکرار و تکرار شد. ولی سال به سال که میگذرد و همین مردمی که جشنشان به تو ربطی ندارد سال جدید را به تو تبریک میگویند و آرزوی تعطیلات خوبی برایت میکنند دیگر نمیتوانی بیتفاوت ادامه دهی. بر میگردی میگویی سال نو مبارک، تعطیلات خوش بگذرد. تکرار همین جملات کافی است که با خوشحالیشان شریک شوی. خوشحال شوی. و تعطیلات آنها و تو نداشته باشد. سال نو برای هر دو شما باشد. و یاد بگیری برای هر شروع تازهای جشن بگیری.
شادی کردن با دیگران، جشن گرفتن با دیگرانی که با تو متفاوتند به معنی « جوگیری» نیست . شاید یک معنیش این است که در این شهر غریب چه اشکال دارد به هر دلیلی برای شادمانی چنگ زد؟
اشتراک در:
پستها (Atom)