هوا دوباره گرم شده و در دمای ۳۵ درجه نیویورک جلوی کولر گازی لم میدهم و به هیچ چیز نمیتوانم فکر کنم به جز روزهای کودکی و نوجوانی در دمای ۵۰ درجه اهواز. آن روزها نه ماشینها کولر داشتند و نه ما میتوانستیم بدون مانتو و مقنعه در خیابان آفتابی شویم. هنوز دوران مانتوها و روسریهای رنگ روشن نیامده بود روزهایی بود که میتوانستی از مدرسه به خاطر پوشیدن کفش سپید معلق شوی. سرتا پامشکی و خاکستری و قهوهای بودیم در شرجی ۵۰ درجه اهواز. و کوچه هامان در اوج گرمای شبانه در بی برقی فرو میرفت و تو میماندی و گرمای غیر قابل تحمل و پشههایی که یک لحظه امانت نمیدادند و میگزیدند و میگزیدند. و همسایههایی بودند که در ساعاتی از نصف شب به خیابان پناه میبردند تا لحظاتشان را با همکلامی با دیگران کمی قابل تحملتر کنند و ما بچه ها بودیم که با شوق در نیمه شب به خیابان میآمدیم بازی میکردیم و زندگی خیلی بهتر بود در آن لحظات از خوابیدن در یک اتاق گرم و خاراندن بی وقفه تن.
و حالا ۲۰ سال بعد به جای لذت بردن از آنکه آن روزها دیگر نیستند برای خودم نوستالژی میسازم از گذشته. چه کنم از جهان سوم آمده ام.
و حالا ۲۰ سال بعد به جای لذت بردن از آنکه آن روزها دیگر نیستند برای خودم نوستالژی میسازم از گذشته. چه کنم از جهان سوم آمده ام.