نه سال پیش تمام ۲۷ سال زندگیم رو در یک چمدان ۲۳ کیلویی جا دادم با یک پتوی نازک قرمز برای شبهای اول خوابگاهی که نمیدانستم وسط یک جنگل سرد انتظار من را میکشد.
و بدون اینکه کسی به بدرقهام بیاید فرودگاه مهرآباد تهران را برای همیشه ترک کردم. کسی نبود که به بدرقه بیاید. عزیزانم زودتر از من همگی با پروازی از مهرآباد رفته بودند.
نمیدانستم قرار است بعد از ده روز خوابگاه کجا خواهم بود. جایی آمده بودم که نه دوستی را میشناختم، نه فامیلی بود و نه آشنایی . و من با زبانی شکسته باید به تنهایی به دنبال سر پناهی میبودم.
شب قبل از پرواز در خانه شادی به جمع و جور کردن و تحویل پروژهها گذشت.
در هفتههای آخر نه فرصت خداحافظی بود و نه من نیازی به آن میدیدم. قرار بود یک سال بروم درسم را بخوانم و برگردم. مثل روز برایم روشن بود. اصلا جای شکی نبود. سالها بعد به دوستی که برای تحصیل آمده بود گفتم نمیدانی شاید بعد از یکسال ماندگار بشوی. گفت: نه همه که مجبور نمیشوند بمانند. راست میگفت. همه مجبور نشدند بمانند.
ولی من ماندم. آن روزها مثل حالا نبود که بیشتر دوستانت اینور آب باشند. وقتی که من آمدم تقریبا همه آنها را در ایران جا گذاشته بودم. آن موقع غربت معنی پررنگتری داشت. هیچکدام از آنها نمیدانستند غربت چیست . آنوقت بود که به تنهایی یاد گرفتم که وقتی رفتی رفتی. برای آنها دیگر نبودم به همین آسانی. برای آنها ناپدید شده بودی. نبودی. کنار آمدن با این حقیقت هنوز که هنوز برایم سخت است. تنها فرقی که این روزها با آن سالها دارد این است که دوستانی که در ایران هستند در اقلیتند و مهاجرت دیگر چیز فقط برای دیگری نیست.
در من این سالها خیلی چیزها تغییر کرده از جمله عشق و علاقه برای برگشت به ایران به عنوان کشورم. این روزها اما میبینم که حسرت برگشت به زادگاهم - اهواز- برایم پررنگتر شده. با اینکه سالها قبل از مهاجرت دیگر ساکنش نبودم و فقط نوروزها مهمان عمه و عمو بودیم. برای خودم هم عجیب است که محل کودکیم این روزها برایم بسیار ارزشمندتر شده.
نمیدانم شاید بعضی تعبیرش کنند به «جستجوی ریشهها» یا چنین چیزی ولی واقعیت این است که سالهاست که من دیگر ریشه در جایی ندارم. و البته خیلی هم دردناک نیست. زخمش التیام یافته است.