۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

تجربیات و روایتهای شما از ازار جنسی

همراه با برخی دوستان در حال آغاز پروژه‌ای هستیم در جهت جمع آوری تجربیات و روایتهای شما از آزار جنسی - توضیح پروژه به صورت خلاصه  در ادامه می‌آید. از خوانندگان این وبلاگ تقاضا میکنم که ما را در انجام این پروژه یاری کنند و در صورت تمایل تجربیات و روایتهایشان را برای ما آدرس آیمیل زیر بفرستند. با اجازه آنها این تجربه‌ها در آینده به صورت وبلاگی  منتشر خواهد شد تا بتوانیم نقش کوچکی در آگاهی بخشی در این زمینه ایفا کنیم. آدرس ایمیل این پروژه azarejensi@gmail.com است. پیشاپیش از اینکه در این مورد خبررسانی میکنید ممنونیم.

« بسیاری از ما مورد خشونت جنسی و یا جنسیتی، گاهی حتی در روابط نزدیک مان و البته اغلب در برخوردهای گذرا با مردم ناشناس، واقع شده ایم اما حداکثر این تجربیات را با دوستی در میان گذاشته و هرچند نمی توانیم هرگز فراموش شان کنیم ولی از این دست تجربیات دردناک مان به اجبار گذشته ایم. بسیاری از کسانی که خود چنین خشونت هایی را علیه دیگران بکار می برند از عمق  دردناک و گاهی حتی از ماهیت غیرقابل بازگویی و توصیف ناپذیری چنین تجربیاتی ناآگاه اند. این وبلاگ برای آرشیو کردن این تجربیات است که هرچند ممکن است بسیاری از این تجربیات را به دلیل خشونتی که متحمل شده ایم نتوانیم دقیق بازگو کنیم اما حتی توصیف دست و پا شکسته شان هم مبارزه ای ست علیه ادعاهای مبنی بر عدم وجود شان. آرشیو این تجربیات باعث می شود که خودمان به کمک یکدیگر با قسمت کردن این تجربیات به تحلیلی از این خشونت های گسترده و روزانه در ایران برسیم و هم اینکه این وبلاگ فضایی خواهد بود برای ثبت عمق دردناک چنین تجربیاتی برای کسانی که احیانا حساسیت کمتری نسبت به این دست خشونت های اغلب پنهان در جامعه دارند. جنسیت شما برای مشارکت در این وبلاگ مهم نیست. »

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

اسلام من ، اسلام حکومتی

 بازخوانی یک نوشته قدیمی:

من نمیدونم آدمها چه چیزی به ذهنشون میاد وقتی درباره دین صحبت میشه و براشون دین چه معنایی پیدا میکنه. همینجا بگم که دارم کاملا درباره احساسات صحبت میکنم. احساسات هم که بیشتر وقتها بر اساس حسابگریهای منطقی نیست و شما معمولا نمیشینید فکر کنید و تصمیم بگیرید که الان باید چه احساسی داشته باشید.  من خیلی وقتها با آدمهای مذهبی در اینباره بحث کردم ولی این بحثها از اون بحثهایی که هیچوقت به نتیجه نمیرسه.

ولی من به سختی میتونم وقتی درباره اسلام صحبت میشه از نظر احساسی اون رو با جمهوری اسلامی متمایز کنم. جمهوری اسلامی که میگم فقط منظورم دولت و حکومت نیست. کلا سیستمی هست که من از بچگی در کوچه و خیابون و مدرسه باهاش روبرو شدم. من اینجا از درست بودن و غلط بودن حسها هم صحبت نمیکنم. شما نمیتونید به کسی بگید چرا این حس رو نسبت به چیزی داری حست رو عوض کن.

به هر حال حس من به اسلام یک جوری با حس من نسبت به جمهوری اسلامی گره خورده. من در شهرستان بزرگ شدم شاید باز هم این حس با حس کسانی که توشهرهایی مثل تهران بزرگ شده باشن فرق داشته باشه. نمیدونم. حس من از مذهب همیشه برمیگرده به ترسهایی که داشتم. به گیرهایی که مدرسه میداد برای موهام و طرز لباس پوشیدنم ( من کلا دختری نبودم که خیلی هم بخوام از مد پیروی کنم)  نپوشیدن  جوراب سفید و کفش سفید و مقنعه فلان و ...و مثلا گشتن محتویات کیف مدرسه و گشت ثارلله و جندلله و کمیته در خیابانها برای چک کردن حجاب من. به اینها اضافه کنید مثلا روزهای اجباری ماه رمضون و نماز خوندنهای اجباری در مدرسه و ... روی من اینها تاثیرش خیلی عمیق بوده به طوریکه الان هم که بهشون فکر میکنم و دربارشون مینویسم میتونم بگم عصبانی میشم. این قضیه وقتی برای یک فرد بیشتر پررنگ میشه که در یک خانواده ای زندگی کنه که مذهبی نیست و زندگی بیرون و داخل خونه در اصل تو دنیای کاملا متفاوت با همدیگه باشه.

بعدها هم که دیگه مدرسه نبود و دانشگاه بود. رابطه من و جمهوری اسلامی ( و در ذهن من اسلام) همیشه یک رابطه کشمکش و جرو بحث و مشاجره بود. وقتی مخصوصا مسئله زنان شد دغدغه هر روز من. و من قوانینی رو میخوندم که گفته میشد اسلامیه. قوانینی که به نظرم مظهر مسلم ظلم بود و نا عدالتی. در نتیجه حسی که اسلام هم در بزرگسالی به من میداد حس چیزی بود که حق من رو پایمال کرده و من رو به عنوان یک انسان کامل اصلا به رسمیت نشناخته.

اینها البته در کنار این قضیه بود که من دوستانی داشتم که دوستشون داشتم و مذهبی بودن ولی خوب اگر وقتی خیلی جوونتر بودم سعی میکردم باهاشون وارد بحث بشم وقتی که بزرگتر شدم همونجوری دوستشون داشتم ولی اینها باعث نمیشد این احساسات من دچار تغییر بشه.

واقعیت اینه که من هنوز این احساس رو دارم. هنوز به راحتی نمیتونم اسلام و جمهوری اسلامی رو از هم تفکیک کنم. حتی وقتی کسی از روشنفکری دینی حرف میزنه. من خیلی نمیتونم به راحتی اعتماد کنم که اون از یک نوع دیگه جمهوری اسلامی حرف نمیزنه. هر نوع اسلامی که بخواد حکومت کنه برای من میشه جمهوری اسلامی و این بیشتر از اینکه عصبانیم کنه  میترسونتم.

من نمیدونم اگر در یک جامعه دیگه ی اسلامی بزرگ میشدم احساسم چطور بود. واقعیت اینه که حس من نسبت به دین در جامعه ای شکل گرفت که از نظر خیلی از  دینداران خیلی هم دینی نیست.

درباره حجاب

دو پست قدیمی هست که دیدم از اونجایی که بحث حجاب داغ این روزها شاید بد نباشه دوباره خونده بشن.

حجاب

فكر ميكنم وقتی داریم از حجاب صحبت میکنیم باید تکلیفمون رو روشن کنیم که داریم درباره کدوم حجاب صحبت میکنیم چون هر کدومش میتونه مسیر و هدف یک بحث رو ( نه لزوما بحث علمی) رو تغییر بده.

حجاب به عنوان سمبل یک عقیده سیاسی ( پرچم مبارزه با امپریالیسم غرب و استعمار)

حجاب به منزله یک انتخاب کاملا شخصی مذهبی (تبعیت از یک دستور الهی) یا

حجاب به عنوان یک مد ( جهت چند برابر کردن زیبایی که معمولا با آرایش غلیظ استفاده میشه) یا

حجاب فقط به عنوان یک عادت سنتی فرهنگی و یا اینکه

حجاب به عنوان یک نشانه هویت و متفاوت بودن از دیگران ( مثل نوع لباس پوشیدن متفاوت هیپیها و یا پانکها)

به نظر من استفاده از مفهوم  حجاب بدون متمایز کردن معانی مختلفی که بهش اطلاق میشه این خطر رو ایجاد میکنه که یک سری گزاره‌های تکراری درباره مفهومش و عملکردش تولید بشه بدونه اینکه ما رو به یک رویکرد جدید درباره‌اش برسونه. چگونگی ارتباط با یک فرد محجبه هم بوسیله آدمها و گروههای مختلف ( به خصوص ایرانی) به نظرم خیلی میتونه مرتبط باشه به چطوری دیدن حجاب یک فرد محجبه. اصلا وارد بحث اخلاقی چگونگی برخورد با یک فرد محجبه توسط ایرانیها نمیخوام بشم. فقط میخوام بگم که معنایی که اون حجاب به ذهن آدمها متبادر میکنه خیلی مهمه که کدوم یکی از این تعاریف باشه. و البته نمیشه زمینه تاریخی نگاه آدمها رو به راحتی عوض کرد تا وقتی که اون تصویر و تعریف همچنان داره در یک زمینه اجتماعی، سیاسی بازتولید میشه.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

رویا میبافم...

تجربه‌هایم را که نگاه میکنم به نظرم برای یک زن سی و ساله زیادند باید خیلی بیشتر ازاین زندگی کرده باشم.  شاید ۷۰ سال یا حتی ۱۰۰ سال.
بعضی وقتها  فکر میکنم اگر بچه‌ای داشتم، مینشستم برایش میگفتم از کجا آمده‌ام و چقدر راه آمده‌ام و راه چقدر طولانی و سخت و پر فراز و نشیب ‪ و پر از هیجان‬ بود.  اصلا شاید همین انگیزه‌ای شود تا بچه‌ای بزایم. و بعد بچه‌ام با چشمانی حیرت زده نگاهم میکرد و  در ذهنش با خودش میگفت باور نکردنی است مگر میشود، آخر بچه‌ام در ناز و نعمت بزرگ شده بود و نمیدانست سختی زندگی چیست. شاید هم باور نمیکرد داستانهایم را و با خودش میگفت مادرم دارد میبافد برای خودش. بعد وقتی میمردم هنوز داستان تمام نشده بود و کلی داستانهای ناگفته مانده بود و شاید دفتر خاطراتم را پیدا میکرد و میخواند داستانهایی را که به هیچکس نگفتم.  شاید روزی داستانهای ناگفته‌ام را منتشر میکرد به اسم « اسرار مادرم»‌ یا همچین چیزی و حتی شاید ناگفته‌هایم پرفروش میشد. 

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

یک ظهر گرم تابستانی...

هوا دوباره گرم شده و  در دمای ۳۵ درجه نیویورک جلوی کولر گازی لم میدهم و به هیچ چیز نمیتوانم فکر کنم به جز روزهای کودکی و نوجوانی در دمای ۵۰ درجه اهواز.  آن روزها نه ماشینها کولر داشتند و نه ما میتوانستیم بدون مانتو و مقنعه در خیابان آفتابی شویم. هنوز دوران  مانتوها و  روسریهای رنگ روشن نیامده بود روزهایی بود که میتوانستی از مدرسه به خاطر پوشیدن کفش سپید معلق شوی.   سرتا پامشکی و خاکستری و قهوه‌ای بودیم در شرجی ۵۰ درجه اهواز.  و  کوچه هامان در اوج گرمای شبانه در بی برقی فرو میرفت و تو میماندی و گرمای  غیر قابل تحمل و پشه‌هایی که  یک لحظه امانت نمیدادند و میگزیدند و میگزیدند. و  همسایه‌هایی  بودند که در ساعاتی از نصف شب به خیابان پناه میبردند تا لحظاتشان را با همکلامی با دیگران کمی قابل تحملتر کنند و ما بچه ها بودیم که با شوق در  نیمه شب به خیابان میآمدیم بازی میکردیم  و زندگی خیلی بهتر بود در آن لحظات از خوابیدن در یک اتاق گرم و خاراندن بی وقفه تن.
و حالا ۲۰ سال بعد  به جای لذت بردن از آنکه آن روزها دیگر نیستند برای خودم نوستالژی میسازم از گذشته.  چه کنم از جهان سوم آمده ام.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

...

شوق خواندن یک رمان پر کشش به نجواهای شبانه عاشقانه میماند، از یک سو در عطش دانستن پایان داستانی و از سوی دیگر دلت در پی ماندن لذت  حال است.