۱۳۸۵ خرداد ۱۰, چهارشنبه

یک ساعت دیگه میریم استادیوم. قرار با یک اقدام نمادین حقمون برای ورود به ورزشگاه رو یه بار دیگه بیان کنیم. پارسال همین موقع ها بود که برای بازی ایران- بحرین بچه های جنبش زنان جلوی در ورزشگاه حاضز شدند و با تلاششون تونستن وارد ورزشگاه بشن. یک سال گذشته ولی یکی از ایتدایی ترین حق شهروندی یعنی اجازه حضور زنان به ورزشگاه ها به زنها داده نشده است. ما امروز داریم میریم که بگیم گذشت زمان باعث نمیشه ما بی خیال حقمون شیم.

۱۳۸۵ خرداد ۷, یکشنبه

اسم لولیتا رو وقتی اولین بار دوستی کتاب "خواندن لولیتا در تهران" آذر نفیسی (که الان سرچ کردم تو گوگل که لینکشو بذارم دیدم فیلتره و از طریق یک لینک دیگه پیداش کردم) رو بهم داد شنیدم. و نسخه سیاه وسفید فیلم رو تو یکی از مسافرتام به صورت تصادفی دیدم. چند روزپیش دیدم نسخه جدیدترشو تو ولی عصر یه دست فروشی می فروخت با زیرنویس فارسی. داستان عشق ممنوع یک استاد مسن دانشگاه به یک دختر 14 ساله که به خاطر این عشق با مادر دختر ازدواج میکنه و میشه نا پدری. پرداختن به یکی از تابوترین نوع رابطه جنسی که لولیتا درفیلم میگه" زنای با محارم". لولیتا هم با وجود سن کمش کاملا به این رابطه جنسی با مهارت یک زن جواب میده. پایان غم انگیز فیلم وقتی لولیتای شیطون و بازیگوش با باردار شدن تبدیل به یک زن میشه با وجود اینکه سنش هنوز کمه به نظر من یکی از تراژیک ترین صحنه های فیلم. رابطه با ناپدری نبود که زن بودن لولیتا رو به وجود آورد بلکه مادر شدن که تو رو از اون دنیای بچه گانه می کشه بیرون و به سرعت بزرگت میکنه.
لولیتا هیچوقت عاشق ناپدری نمیشه و در طول فیلم بارها نشون میده که این رابطه براش حکم معامله رو داره. یعنی بیشتر یه خودفروشی. برای رسیدن به خواستهاش و با کمی شیطنت تن به این کار میده. موضوع عشق توی فیلم وقتی لولیتا عاشق یک سازنده فیلم پورنو از بچه ها میشه . و به قول خودش تنها کسی که عاشقشه به نظرمن اون حس عشق های تابو رو دوباره روش تاکید میکنه. فیلم اخلاق رو و یا چیزی که ما به این اسم میشناسیم رو زیر سوال میبره بدون اینکه حس بدی داشته باشیم. از اول فیلم حس نادرست بودن این رابطه در ذهن به وجود نمیاد.
فیلم به نظرم تراژدی کسایی که هنجار و تابوهای زندگی رو شکستن و همونطور که ناپدری سمبل اونه همیشه در یک عذاب وجدان همیشگی به سر می برن نه به خاطر اینکه واقعا به بد بودن موضوع اعتقاد دارن بلکه به خاطر اینکه یاد گرفتن که بده و دیگرانی اون رو بد می دونن.

۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

دوباره شلوغ شد

دانشگاه تهران دوباره شلوغ شده. امروز که اومده بودیم دانشکده رو دیوارا نوشته بودند" کوی دانشگاه دوباره به خاک و خون کشیده شد"،" 18 تیر دوباره تکرار شد" و... نوشته بودند که 15 دانشجو دستگیر شدند 7 نفر زخمی و یگان ویژه تمام طول شب جلوی کوی دانشگاه بوده و هنوز هم هست. امروز ساعت 12:30 دانشکده ادبیات تجمع و الان آهنگ
" یار دبستانی" داره تو دانشکده پخش میشه. ملتهب بودن فضا کاملا حس میشه.


ساعت 1 بعد از ظهر دانشگاه تهران بودیم. بچه ها جلوی دانشکده فنی به اعلامیه یکی از بچه های دانشکده علوم اجتماعی گوش می دادند که در کنارش پسری یک بلوز خونی رو دستش گرفته بود. بعد سرود " ای شهید" خونده شد و بعد در حال خوندن سرود " یار دبستانی" به سمت دانشکده های ادبیات و هنر برای تشویق بقیه دانشجوها به پیوستن به اونا سرازیر شدند. بعد هم به طرف یکی از درهای بسته دانشگاه سمت حرکت کردند و پشت در رو به خیابون در حالیکه پلیس بیرون در ایستاده بود شعار " مرگ بر دیکتاتور"، دانشجو می میرد ذلت نمی پذیرد" " رییس انتصابی استعفا استعفا" و ... سر می دادن. نیروهای پلیس خیلی زیاد نبودند حدود 20-30 جلوی درهای خیابون انقلاب و البته 2 نفری یا 3 نفری تا خیابون فلسطین دیده می شدند. خیابون 16 آذر هم پلیس نبود. جمعیت دانشجوها 500- 700 نفر بود حدودا. بعد از در با خوندن سرود سمت دانشکده حقوق و بعد دوباره دانشکده فنی رفتند.تا وقتی من اونجا بودم اتفاق قابل توجه و خاصی نیفتاد. و مثل تجمع های دیگه بود. با توجه به اینکه بچه ها درباره کوی می گفتند انتظار داشتم جمعیت زیادتری ببینم. بچه ها بین شعاراشون به طرفداری از ترکها و تبریز هم شعار می دادن.
بچه ها میگفتن دیشب بعد از اینکه کوی آروم شد وبچه ها رفته بودن بخوابن نیروی انتظامی اومده تو کوی و یک سری رو دستگیر کرده.بچه ها تعداد دستگیریها رو از 7- 20 نفر می گفتن.

۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

بيانيه شماره 2 کمپین دفاع از حق ورود زنان به ورزشگاه‌ها


طی هفته‌های گذشته، موضوع حق ورود زنان به استادیوم‌های ورزشی، که پیش از این بارها و بارها از سوی فعالان جامعه مدنی و جنبش زنان مطرح شده بود، کشکمش فراوان میان مقامات مختلف حکومتی برانگيخت. اما ظاهرا این موضوع، که با صدور دستور رئیس جمهور آغاز شد و با مخالفت مراجع قم ادامه یافت، با تجدیدنظر دولت به بحثی پایان‌یافته در عرصه سیاست تبدیل شده است.


معتقديم لازم است فضای جامعه امروز بيش از هر وقت انسانی شود. انسانی؛ نه زنانه و نه مردانه.
معتقديم فرياد كردن نام ايران از حنجره زنان ايرانی حرمت هيچ ديواری را نمی‌‌شكند. آن‌چه شكسته می‌‌شود، تابوی سنت‌های اشتباه تاريخی است كه پيش روی زنان فرهيخته ايرانی قد كشيده است.
معتقديم در شرايطی كه مردانه شدن فضای ورزشگاه‌ها باعث شده است بسياری از دختران و زنان علاقه‌مند به فوتبال با ظاهری مردانه خود را به تماشای چمن سبز برسانند، آسيب‌های اجتماعی و فرهنگی ناشی از تداوم اين سياست‌ها به نفع هيچ‌كس نيست.


با این اعتقاد و با توجه به این واقعیت که زنان ایرانی همچنان از حق ورود به استادیوم‌های ورزشی محروم‌اند، کمپین «دفاع از حق ورود زنان به ورزشگاه‌ها» با شعار «حق زن، نیمی از آزادی» مجددا اعلام می‌دارد که خواسته‌های زنان را برای حضور آزادانه، نامشروط، و بدون تبعیض در همه فضاهای عمومی از جمله ورزشگاه‌ها پی‌گیری خواهد کرد.


تیم ملی فوتبال ايران تا پيش از بازی با تيم ملی کرواسی و بعد از بازگشت از اين کشور تا روز مسابقه با تيم ملی بوسنی هر روز در ورزشگاه آزادی تهران برای آمادگی بازی‌های تدارکاتی تمرين دارد؛ تمرين‌هایی که معمولا در حضور چند هزار مرد، بدون حضور زنان برگزار می‌شود.
بر همين اساس و در ادامه بیانیه شماره یک، کمپین دفاع از حق ورود زنان به ورزشگاه‌ها از همه زنان و مردان آزادی‌خواه و طالب برابری که حق حضور در فضاهای عمومی را حق شهروندی همه افراد جامعه می‌دانند، دعوت می‌کند در قدم بعدی همراه با فعالان جنبش زنان در تمرینات تیم ملی فوتبال در زمین شماره 2 استادیوم آزادی حاضر شوند.


کمپین «دفاع از حق ورود زنان به ورزشگاه‌ها».

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبه

روزهای شلوغی هستند این روزها. کارهای زیادی برای انجام دادن هست و کارهای نیمه تمام زیاد. مدیریت به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. هماهنگ کردن همه کارها. نگران بودن از به موقع انجام نشدن آنها. سرزنش کردن خودت به خاطر کم کاریهای احتمالی. استرس همیشه با آدم هست. تصمیم گرفتن بدترین بخش کار.
چه تصمیمی و کی درسته؟عواقبش همش بر عهده خودته. و بعضی اوقات نمی دونی چی درسته؟مثل الان من. خیلی خسته ام.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

استاد بافرهنگ!

دیروز چند دقیقه دیر رسیدم سر کلاس اباذری. وقتی وارد کلاس شدم شکه شدم. دیدم با کمال خونسردی سیگارشو روشن کرد و شروع به دود کردن. در طول 1.5 ساعت کلاس سه تا سیگار کشید و همه رو کف کلاس انداخت و زیر پاش له کرد. کلاس هیچ فرقی با کوچه و خیابون براش نداشت. همین استاد چند جلسه پیش طبقه متوسط ایرانی رو به گند کشید. که نه فرهنگ درست حسابی دارن نه چیزی. به راحتی همه رو زیر سوال می بره. ولی خودش توی فضای بسته بدون اینکه از بقیه سوال کنه و اجازه بخواد سیگار می کشه. از کلاس به عنوان سطل آشغال استفاده میکنه. ایشون یکی از باسوادترین استادهای دانشکده علوم اجتماعی! دانشگاه تهرانه. به سوادش شک ندارم ولی حالا به فرهنگش شک دارم.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۲, جمعه

خیلی عذاب دهنده است وقتی خودت نباشی. وقتی جایی می ری که هیچ شباهتی به تو ندارند و مجبوری برای ساعتی وانمود کنی تو هم مثل بقیه آدمهایی هستی که اونجا حضور دارن. چون در غیر اینصورت به عنوان یک موجود عجیب و غریب بهت نگاه می کنن. دیشب خودسانسوری در عادیترین رابطه یعنی یک مهمونی ساده تجربه کردم. اینقدر برای منی که همیشه خودمم سخت بود که با بغض همراه شد. مثل دیگران نبودن، مثل دیگران زندگی نکردن باعث میشه نتونی با همه ارتباط برقرارکنی. دیشب مجبور شدم ( از این جمله حالم بد میشه) بگم منم مثل بقیه یه زنی هستم که مهمترین کار زندگیش رو (ازدواج) رو انجام داده چون برای میزبان تصور اینکه بدون ازدواج (با هم) رفتیم خونشون فوق العاده سخت بود. سوالهای سخت تر کی عقد کردید؟جشنم گرفتید؟ چرا نگرفتید و ... حالم رو بد می کرد. اگر دوستم نبود و بحث رو عوض نمی کرد کلی سوالهای احمقانه دیگه برو بایستی جواب می دادم. با سوالها مشکل نداشتم .ولی از اینکه باید چیزی غیر از واقعیت بگم ناراحت می شدم. اولین و آخرین باری بود که به همچین جایی می رم. جایی که فرق داشتنت پذیرفته نمی شه و به عنوان یک کار غلط بهش نگاه میشه.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

جو دانشکده امروز جو اعتراض و شعار بود. قضیه از ساعتی شروع شد که دکتر جمشیدیها (رییس دانشکده) اجازه نداد که انجمن اسلامی دانشکده سمینار " دموکراسی و زندگی روزمره" رو برگزار کنه. دلیلی هم که اعلام شد عدم داشتن مجوز برای سمینار و هم اینکه انجمن اسلامی دانشکده به کل مجوز فعالیت نداره. که گویاقضیه به چند ماه پیش برمی گرده که انتخابات انجمن اسلامی تایید نمی شه و ... که من خیلی جزییاتش رو نمی دونم. در جریان بحث، رییس دانشکده عصبانی میشه و با یکی از دانشجوها دست به یقه. این موضوع باعث عصبانیت دانشجوها شد به طوری که شروع به شعار دادن در محیط دانشکده کردند بعدش هم به سمت در اصلی راه افتادند که نگهبانها در رو ققل زدند و اجازه ورود و خروج ندادند. بچه ها با خوندن سرود" یار دبستانی" و "ای شهید" به سمت سلف راه افتادند. اونجا همگی به سخنرانی آقای علیجانی - که گویا قرار بود در سمینار حضور داشته باشه- از طریق موبایل گوش دادند. بعد از اون با شعار " رییس انتصابی استعفا،استعفا" به سمت دفتر دکتر جمشیدیها رفتند. که جلوی اتاق رییس دانشکده با نیروهای انجمن اسلامی جدید و بسیجی ها درگیر شدند. دکتر فکوهی اومد با بچه ها صحبت کرد و ادامه اعتراض رو به تالار ابن خلدون منتقل کرد. توی تالار همه اساتید و دانشجوها صحبتاشون رو کردند ولی به نتیجه خاصی نرسید. مثل همه حرکتهای دانشجویی که با یک شور و هیجان شروع میشه ولی به هیچ جا نمی رسه.


پ.ن. واسم سواله چرا دانشجوها در اعتراض به دستگیری جهانبگلو اعتراض نکردن؟ واسه اینکه دیگه تشکلی به نام تحکیم وحدت عملا وجود ندارد یا اینکه چون جهانبگلو مثل آغاجری مذهبی نبود؟



مرتبط:
دیروز، روز سخت و تلخی بود

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

امروز بعد از چند سال دوباره رفتم نمایشگاه کتاب. برام بیشتر یک تجدید خاطره بود. خاطره از سالهای اول دانشکده یادم نیست چندمین نمایشگاه مطبوعات بود. زمانی که اولین مجله دانشجویی دانشکده رو داشتیم و یک غرفه در نمایشگاه. همون سالی که مهاجرانی رو استیضاح کردند و همه رادیو گوش می دادند تو نمایشگاه. جای همه دوستانی رو که یا نیستند دیگه یا هر کدوم یه طرفی رفتند خالی کردم. قوی سیاه! خیلی یاد اون روزها همش از لحظه ای که وارد سالن مطبوعات شدم، تو ذهنم بود. ولی حال و هوا فرق داشت. چقدر شاد بودیم و پر انرژی و امیدوار.
از حس نوستالژی که بیام بیرون باید بگم که دوتا کتاب خریدم و چندین مجله. کتاب شعر " آنا آخماتووا" از نشر چشمه و "داروی تلخ" آلبا دسس پدس از انتشارات ققنوس. از پدس قبلا " از طرف او" و " دفترچه ممنوع" رو خونده بودم. نوشتارهایی زنانه که دوستشون داشتم.
یه سری هم فصلنامه شورای فرهنگی – اجتماعی زنان با موضوع "فمنیسم" خریدم ببینم اونا چی می گن دربارش که البته تا حدودی معلومه ولی به نظرم باید نظرات مخالف رو هم خوند. مسئول غرفه " ادبیات و سینما" هم مخم رو زد و دو تا شماره از مجله شون که درباره برتولوچی و کوبریک بود خریدم.
و یک خبر زرد اینکه " رضا کیانیان" رو هم تو مجله فیلم دیدم و به من لبخند زد. ( جوادبازی)


یکی از شعرای "آنا آخماتووا " که وسوسم کرد کتاب رو بخرم اینه:
" او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:
دعای شامگاهی، تاووس سفید
و نقشه رنگ پریده آمریکا.
و سه چیز را دوست نداشت:
گریه کودکان
مربای تمشک با چایی
و پرخاشجویی زنانه.
... و من همسر او بودم."

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

ما هم Yes

از همون روزای اولی که وبلاگ زدم می خواستم بخش انگلیسی رو هم شروع کنم. ولی تنبلی مانع شد. پرستو که وبلاگ انگلیسیش رو زد بیشتر وسوسه شدم که اینکارو کنم. روز شنبه گذشته امتحان IELTS داشتم. و از اونجایی که wrting رو به نظرم خوب ندادم فکر کردم وبلاگ انگلیسی یک انگیزه میشه که سعی کنم نوشتنم رو بهتر کنم.
حالا
خانمها، آقایان!
این شما و این وبلاگ انگلیسی من.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

وقتی این مطلب آسیه رو دیدم، باز هم بغضم ترکید. قبلش وقتی صنم خورشید خانومش رو بست. دیگه طاقت نیاوردم. حالم واقعا بد شد. سایتمون رو دوست دارم. باهاش زندگی کردم. اون باعث شد هدفم رو پیدا کنم و دنبالش برم. نمی خوام بسته شه. اینو همتون خوب حس می کنید. دلم بدجور گرفته.
کاری که بعضی ها شروع کردن سودی نداره اگر هم داشته باشه،آب به آسیاب دشمن ریختن. با اخلاق فمنیستی جور در نمیاد. آسونه دم از فمنیسم زدن. ولی مثل مردان چاله میدانی حرف زدن را چه کار می کنی؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

خیلی عصبانی شد. ولی من کار خودم رو کرده بودم. امروز از اون روزهای بدی بود که الکی اشکم سرازیر می شد. یهو گفتم یه کاری کنم که هیچوقت تو زندگیم نکرده بودم. حتی اون موقع که یه بچه ی 4-5 ساله بودم. قیچی رو برداشتم و افتادم به جون موهام. کوتاشون کردم. تو آینه که خودم رو نگاه کردم، دیدم واقعا زشت شدم. ولی حس خوبی داشتم. یه کار جدید انجام بدی که قبلا نکردی. حالا باید برم از دلش در بیارم. هی می گفت زشت میشی، باور نکردم. کدومش مهمتره زشت شدن یا حس خوبی که دارم؟