۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زن »جهان سومی«

در جدال بین استعمار و ملی گرایی [و اسلام گرایی[ زنان به یک زندانی ‪مضاعف‬ بدل میشوند. آگر چه زنان الجزایزی [و ایرانی[ موضوع جدال سخت بین استعمار (فرانسه(، روحانیون و نیروهای آزادی بخش الجزایز بودند ولی آنها در این مبارزه به عنوان مولف حاضر نشدند. به گفته گایاتری اسپیواک : »زنان جهان سوم جایی بین پدرسالاری و امپریالیست  هستند… گرفتار بین سنت و مدرنیته«

ترجمه با اندکی تلخیص از  فانتزیهای استعماری ، میدا یگونگلو

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

...

صادق باش و به من غیر مذهبی بگو که حق نداری تا اینکه بگویی حق داری مادامی که من مذهبی را به عنوان تنها حقیقت و روش من را به عنوان تنها روش ممکن بپذیری.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

...

اگر یاد بگیریم وقتی از کسی انتقاد میکنیم به تخریب شخصیت طرف نپردازیم و روی انتقاد رو به سمت زیر سوال بردن هستی طرف نچرخونیم، قدم خیلی بزرگی برداشتیم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سال اسب

تقریبا یک ماه قبل از حادثه زلزله رودبار بود که از دستش دادیم. خانواده باور نمیکرد که یکی از جوانترینهایش را از دست بدهد. البته جوانمرگی در خانواده بی سابقه نبود. شاید شیوعش به همان اندازه پیر مرگی بود. از خانه رفت به امید دیدن فوتبال در استادیوم شهر و دیگر برنگشته بود. سه سال بیشتر با من اختلاف سنی نداشت. با هم بزرگ شده بودیم. به امید دیدنش به شهرستان میرفتم. نزدیک بودن سن و سال هیچوقت باعث نشد که دایی صدایش نکنم.  یکی از ذوقهایم این بود که وسایل تحریر جدیدی که خریده بود و به نظم در کمدش چیده بود نشانم بدهد ( بچه جنگ بودیم و لواز التحریر قشنگ ندیده). با کمی لوس کردن خودم شاید من هم ازشان بهره ای میبردم. اولین خواهر زاده اش بودم دیگر.

و حالا ۲۰ سال از آن روزها گذشته. اگر میبود حالا ۳۵ ساله بود. اوایل فکر میکردم که هست و  من نمیبینمش. پذیرش مرگ به معنای عدم تقریبا برایم غیر ممکن بود.  تمام این ۲۰ سال خاطره اش با بغض و اشک بود برایم.

سالی که زلزله رودبار آمد گفتند که سال اسب بوده . آمده و تاخته و ویران کرده و رفته. ما جنوب بودیم و از رودبار به اندازه هزار کیلومتر دور.  قبل از رودبار زلزله مرگش به سختی تکانمان داده بود و خانمانمان را بر باد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

روزمره؟!

زندگی در جریان است. میخوانم، مینویسم و گه گاه سیگاری میگیرانم. دود میکنم و خوشحالم که زندگی در جریان است.  یکی از دلخوشیهای کوچک زندگی وقتی که ترس دنیای سیاست زده دورو برم را برای لحظه ای میخواهم به عقب بزنم. زندگی اینقدر آغشته به سیاست میترساندم. از این حضور سیاستمداران و سیاست پیشگان در لحظه لحظه زندگیم از اینکه صداهاشان و سخنهاشان در دور و برم پراکنده اند و هوای اطرافم را پر کرده اند. و یادم رفته است که روزمرگی بدون حضور سیاست یعنی چه؟ احساساتمان هم بوی سیاست دارد  و کلمات عاشقانه قبل از همخوابگیمان هم سیاست زده است ( نکند داریم در کتابهای میلان کوندرا زندگی میکنیم این روزها؟)  فاصله گرفتن از این فضاهم به راحتی ممکن نمیشود وقتی همه اطرافیانت  دستخوش آنند. وقتی که پدر اولین جمله بعد از سلامش این است که آیا فلان خبر را خوانده ام؟ دیده ام فلان مسئول چه گفته است؟ حتی سیاست ملاک خوب و بد بودن  دوست و آشنا شده است. دیگر هیچ چیز مهم نیست مگر اینکه کدام طرفی باشی. یا با مایی یا علیه مایی ( داستان تکراری است، نه؟) اگر با ما نیستی حتی اگر ادعای دموکراسی خواهی و آزادی بیانمان گوش فلک را کر کرده است حذفت میکنیم.  مقدس میکنیم آدمها را و هر کسی بگوید بالای چشمشان ابرو به صلابه میکشیم‪.‬ فضای نقد را جمهوری اسلامی به اسم دفاع از انقلاب و ارزشهای انقلابی و امنیت ملی میبندد و گروه دیگر به اسم اتحاد و بهانه دست دشمن ندادن.  جالبیش این است که معمولا زیاد طول نمیکشد که بهانه ای برای خفه کردن صدای مخالف پیدا کنیم.  یادمان هم نرود که تخریب شخصیت فرد منتقد را فراموش نکنیم.
و دلم خوش بود میخواهم غیر سیاسی بنویسم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

...

‪برای اولین بار در این ده سال است که قرار است زمانی بیشتر از یکماه را بی وقفه با هم میگذرانیم. تا ایران بودیم که زندگی کردنمان محدود بود به روزها را با هم گذراندن و شبها خداحافظی کردن. خارج هم که آمدیم یا من یک کشور دیگر بودم و او یکجای دیگر. حالا هم که در یک کشوریم، شهرهایمان اندازه دو کشور اروپایی با هم فاصله دارند. نمیدانم شاید یکی از دلایل ماندگاری این رابطه همین با هم نبودنهای طولانی است، اگر چه مطمئنم بخش مهمی از دل نگرانی ها و استرسهای هر روزه من ناشی از این  جداییهاست. روزی دوستی میگفت وقتی از سی رد شوی تازه میفهمی که نیاز داری برای خودت خانه ای داشته باشی که به آن احساس تعلق کنی.  من تقریبا  در ده  پانزده سال گذشته خانه ای نداشتم که فکر کنم برای همیشه با من میماند. زندگی کولی وار از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور به علاوه زندگی دانشجویی، که همیشه یک حس  عدم استقرار را با خود داشته، تقریبا شده است بخشی از روحیات من. برای همین است که وقتی که تصمیم گرفتم که بیایم و سه ماه تابستان را با هم باشیم، ‬ یک حس نگرانی با من بود که نکند نتوانم. نکند زیر یک سقف بودن طولانی، که برای جفتمان پدیده تقریبا جدیدی است، اثرات منفی داشته باشد.  این حس نا امنی و نگرانی ظاهرا همیشه با من هست. چه وقتی از او دورم و چه وقتی که قرار است به خاطر با او بودن نگرانی نداشته باشم. میسازمش دیگر. دست خودم نیست ظاهرا.
اینکه کی به آن حس استقرار که آن دوست میگفت برسم  ، نمیدانم . ولی نمیتوانم کتمان کنم که بعضی وقتها دلم یک جایی را میخواهد که بدانم حالا حالاها قرار نیست ترکش کنم و خداحافظ بگویم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

...

شاید برای آروم کردن خودت که در ایران نیستی همین بس که یادت بیاد در امانی از نگاه کنجکاو و پرسشگر همسایه، دوست، و فامیل در لحظه لحظه زندگیت.