۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

...

‪برای اولین بار در این ده سال است که قرار است زمانی بیشتر از یکماه را بی وقفه با هم میگذرانیم. تا ایران بودیم که زندگی کردنمان محدود بود به روزها را با هم گذراندن و شبها خداحافظی کردن. خارج هم که آمدیم یا من یک کشور دیگر بودم و او یکجای دیگر. حالا هم که در یک کشوریم، شهرهایمان اندازه دو کشور اروپایی با هم فاصله دارند. نمیدانم شاید یکی از دلایل ماندگاری این رابطه همین با هم نبودنهای طولانی است، اگر چه مطمئنم بخش مهمی از دل نگرانی ها و استرسهای هر روزه من ناشی از این  جداییهاست. روزی دوستی میگفت وقتی از سی رد شوی تازه میفهمی که نیاز داری برای خودت خانه ای داشته باشی که به آن احساس تعلق کنی.  من تقریبا  در ده  پانزده سال گذشته خانه ای نداشتم که فکر کنم برای همیشه با من میماند. زندگی کولی وار از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور به علاوه زندگی دانشجویی، که همیشه یک حس  عدم استقرار را با خود داشته، تقریبا شده است بخشی از روحیات من. برای همین است که وقتی که تصمیم گرفتم که بیایم و سه ماه تابستان را با هم باشیم، ‬ یک حس نگرانی با من بود که نکند نتوانم. نکند زیر یک سقف بودن طولانی، که برای جفتمان پدیده تقریبا جدیدی است، اثرات منفی داشته باشد.  این حس نا امنی و نگرانی ظاهرا همیشه با من هست. چه وقتی از او دورم و چه وقتی که قرار است به خاطر با او بودن نگرانی نداشته باشم. میسازمش دیگر. دست خودم نیست ظاهرا.
اینکه کی به آن حس استقرار که آن دوست میگفت برسم  ، نمیدانم . ولی نمیتوانم کتمان کنم که بعضی وقتها دلم یک جایی را میخواهد که بدانم حالا حالاها قرار نیست ترکش کنم و خداحافظ بگویم.

هیچ نظری موجود نیست: