۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سال اسب

تقریبا یک ماه قبل از حادثه زلزله رودبار بود که از دستش دادیم. خانواده باور نمیکرد که یکی از جوانترینهایش را از دست بدهد. البته جوانمرگی در خانواده بی سابقه نبود. شاید شیوعش به همان اندازه پیر مرگی بود. از خانه رفت به امید دیدن فوتبال در استادیوم شهر و دیگر برنگشته بود. سه سال بیشتر با من اختلاف سنی نداشت. با هم بزرگ شده بودیم. به امید دیدنش به شهرستان میرفتم. نزدیک بودن سن و سال هیچوقت باعث نشد که دایی صدایش نکنم.  یکی از ذوقهایم این بود که وسایل تحریر جدیدی که خریده بود و به نظم در کمدش چیده بود نشانم بدهد ( بچه جنگ بودیم و لواز التحریر قشنگ ندیده). با کمی لوس کردن خودم شاید من هم ازشان بهره ای میبردم. اولین خواهر زاده اش بودم دیگر.

و حالا ۲۰ سال از آن روزها گذشته. اگر میبود حالا ۳۵ ساله بود. اوایل فکر میکردم که هست و  من نمیبینمش. پذیرش مرگ به معنای عدم تقریبا برایم غیر ممکن بود.  تمام این ۲۰ سال خاطره اش با بغض و اشک بود برایم.

سالی که زلزله رودبار آمد گفتند که سال اسب بوده . آمده و تاخته و ویران کرده و رفته. ما جنوب بودیم و از رودبار به اندازه هزار کیلومتر دور.  قبل از رودبار زلزله مرگش به سختی تکانمان داده بود و خانمانمان را بر باد.

هیچ نظری موجود نیست: