۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

مرا با آرمانهای «کوچکم» رها کنید...

شما به «بزرگی» خودتون ببخشید که من یک دختر طبقه متوسط شهریم و آرمانهای بزرگی مثل شما ندارم. آرمان ضد امپریالیست به سرکردگی آمریکا و آرمان دفاع از جنبشهای آزادیبخش جهانی. آرمان من در حد خودم است. آرمانم به «سادگی» این است که وقتی پاسپورت کشورم رو در دست میگیرم برای عبور از هر مرزی دست و دلم نلرزد و به طور تحقیر آمیزی از صف مسافران جدا نشوم. آرمان من ،ببخشید اگر از نظر شما که میخواهید دنیا رو نجات دهید «حقیر» به نظر میرسد، ولی این است که یک روز در خیابانهای کشورم بدون ترس و واهمه بتوانم معشوقم را ببوسم. بوسه ای به طولانی ای همه روزهای وحشت و ترس و تحقیر و اینکه موهایم را در خیابانهای تهران پریشان کنم و  بر روی چمنهای پارک ها با قه قه های مستانه غلت بزنم و جنده خطاب نشوم. نه اینکه جنده به نظرم تحقیر آمیز می آید بلکه به خاطر اینکه گوینده فکر میکند سخیفترین صفت را به من نسبت داده چونکه غلت زدن یک دختر با خنده های بلند مصداق بارز یک عمل سخیف است.

بگذارید من برای آرمانهای «کوچکم»بجنگم و شما برای آرزوهای «بزرگتان» و از من نخواهید  آنها را برای رسیدن به آرمانهای شما رها کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

یک فشارهرزه دست

خیلی از داستاهای زندگیمان از حلقه دایره زنانه مان آن ورتر نمیرود. داستانهای تجاوزات و دستمالی شدنهای دوران کودکی تا خاطرات عاشقی ها و مغازله های بزرگسالی. همه را در گوشی با مادر و خواهر و دوست و رفیق مونثمان زمزمه میکنیم  و مراقبیم نکند به گوش مردها نرسد.

نکند به گوش مردها برسد که یکی از همجنسانشان در شبی از شبهای کودکی من و تو دستش را به تمامی نقاط ممنوعه بدنمان کشید. مردی که طبق تمام عادتها و سنتها و فرهنگهای این کره خاکی قرار بود دستانش امن ترین و امین ترین دستان حامی من و تو باشد. داستانهای عموها و دایی ها و گاهی پدربزرگها و پدرهایی که تمام آرامش و شادمانی کودکی را با یک «فشار هرزه دستی» به جهنم کابوسها بدل کردند.

این داستانها هیچگاه به گوش مردان نمیرسید. در دل ها و ذهنهای تمام زنان مدفون میشد و پس از سالها فقط خاطره ای گذرا میشد که برای ثانیه ای میتوانست همه وجودت را به هم بریزد. این داستانها داستانهایی «زنانه» بود. داستان مردهای متجاوز در بین زنان میماند بدون اینکه ذره ای خاطرشان را مکدر کند.

زنان قرار بود این داستان را به کدام مرد زندگیشان بگویند؟ چه دادی بود که بستانند؟ وقتی که شحنه و داروغه خود دزد بودند از چه کسی می خواستند داد بگیرند؟

داستانهایی که به سادگی اسمش را «زنای با محارم» گذاشتند هر روز تکرار میشوند بدون اینکه زنان جرات کنند بازگویشان کنند. قربانی و محکوم یکیست . دختر بچه ای که مورد آزار جنسی و سو استفاده قرار گرفته هم قربانی است هم محکوم است به سکوت. حتی سالها با خودش درگیر است تا این داستان ویران کننده را با مادرش درمیان گذارد و در آخر هم نصیحت میشنود که دیگر هیچ جا نگویدش. مبادا به گوش متجاوز برسد.

داستانها را میشنویم بدون اینکه فریادمان را بلند کنیم از این همه وحشتی که تمام وجودمان را فرا میگرفت.