یک سری آدمها هستند که روشنفکر بودن برایشان مثل تقلید از یک مد روز است ( نمیدانم ظهور این پدیده ربطی به اینترنت و یا شبکههای اجتماعی آن لاین دارد یا نه ولی فکر میکنم بیربط هم نیست( و در تقلید به افراط میافتند . تفلید میکنند از یک فکر از یک نگاه و آنقدر آن را دلقلک وار تکرار میکنند که آن نگاه و فکر چنان لوث میشود که ناب بودنش دیگر به چشم نمیآید . مثل کالایی میشود که همگی استفاده اش میکنند و در اثر استفاده گاهی ناصحیح و بیش از حد به یک کالای چیپ و بیارزش بدل میشود. بازاری میشود. به نظرم وقتی روشنفکری به کالا یا ابزاری برای به رخ کشیدن بهتر بودن یا برتر بودن بدل شد و یا شد نشانه مد روز بودن، باید در انتظار به گند کشیده شدنش هم بود.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
...
و شهر من شهری است که مردانش در حالیکه که در کوچه و خیابان به خواهر و مادر هم فحشهای جنسی حواله میکنند، به انزال میرسند.
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
...
وقتی معشوقی نداری که قرارهای پنهانی بگذارید و در به در به دنبال یک کوچه تاریک و بن بست بگردید برای لحظهای هماغوشی، آنوقت است که زندگی همه یکنواختیش را به رخت میکشد.
۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
ما خدا میخواهیم...
و نکند ما یک نفر را خدا کنیم آنوقت هیچکس نمیتواند از عرش به فرش برسانتش. نظراتی که تا دیروز بهشان میبالیدیم و دلیل روشنفکریمان بود حال که خدای ساخته شده به زیر سوال میبرد ما پشت سرش بله گویان راه میفتیم بدون اینکه صدایی من باب اعتراض در بیاید. وای به حال کسی که به خدایمان بگوید بالای چشمت ابروست. تکه بزرگه اش گوشش است. ما دلمان میخواهد خدا بسازیم یا در سیاست باشد یا در خانه و یا حتی در فیس بوک و گودر. دوست داریم کسی یا چیزی باشد که به او اقتدا کنیم فرقی نمیکند که. حتی میتواند یک وبلاگ نویس پر طرفدار باشد که مخالفانش یا بیسوادن یا عقب ماندهاند یا بیکلاس. مشکل از او نیست که خدا میشود بلکه باید شک کرد به کسانی که خدا میسازند.
۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه
چشمهایت...
روزهای اول زل زدن تو چشمات سخت بود، نمیتونستم، زود نگاهم رو میدزدیدم. شاید خجالت میکشیدم. شاید هم داغی نگاهت رو تاب نمیاوردم. ولی این روزها تو چشمات خیره میشم برای ساعتها یا نمیتونم ازشون دل بکنم یا دنبال سوالهای بیجوابم میگردم.
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
...
وقتی چراغ یاهو را بعد از سالها روشن میکنی یعنی که هنوز یادت نرفته. مثل سر زدن به کوچه قدیمی میماند با این آرزو که هنوز آنجا باشد، منتظر تو.
روزهایی بود که با یک نگاه حامله میشدم...
زمانی فکر میکردم که با یک نگاه عاشقانه و یا حتی زیر چشمی به یک پسر یا مرد غریبه حامله میشوم. احساس گناه از رد و بدل شدن یک نگاه یا حتی یک لبخند میتوانست بسیاری از روزهای کودکیم را پر از ترس و وحشت از انجام یک گناه نابخشودنی کند. البته ترس بیشتر از حاملگی بود و مفهوم گناه فقط در بزرگ شدن شکم بدون آنکه ازدواج کرده باشی تجلی پیدا میکرد. ولی همان بس بود برای به گند کشیدن آن روزها. بعدها که کمی بزرگتر شدم مفهوم گناه کم کم کمرنگ شد در ذهنم. وقتی که فهمیده بودم فرایند حامله شدن اینقدرها هم ساده نیست و نتیجه یک عمل فیزیکی است بین یک زن و مرد (که آن روزها یادم نیست اسمش چه بود و چه مینامیدیمش) حسم دیگر تبدیل شد بود به انزجار. یک عمل کثیف و زننده. خیلی سخت بود باور کنم پدر و مادرم سه بار این عمل را انجام داده بودند ( چون ما سه بچه بودیم فکر میکردم فقط سه بار با هم خوابیدهاند) فکر میکردم من هیچوقت در زندگیم نمیگذارم مردی نزدیکم شود و بخواهم چنین «عمل شنیعی» را انجام دهم. در ذهنم حاضر بودم معتاد شوم ولی با کسی نخوابم.
حال که سالها گذشته و تمام این افکار به نظر باید جای یک خنده از حماقت و نادانی بر لبم جا بگذارد ولی بیشتر از آن عصبانی و ناراحتم میکنم. ناراحتی از دوران بچگیای که با ترس و هراس و استرس گذشت و یک جمله ساده و یک تعریف ساده از یک بزرگتر میتوانست خیلی از روزهای نگرانی من را نجات دهد. این اتفاق نیفتاد و من باید خیلی بزرگتر میشدم تا به برکت یک رابطه خودم را و بدنم را و حسهای شعف آور را بفهمم و حس کنم و تجربه کنم.
همیشه فکر میکردم مگر چه میشد که ما به جای اینکه به کتابهای دايره المعارف مراجعه کنیم تا بفهمیم قاعدگی یعنی چه و یا به جای اینکه همکلاسیهای از خودمان بی خبرتر به ما درس سکسولوژی بدهند . یک کلاسی بود و معلمی بود که برایمان میگفت داستان را و ما لبخند میزدیم و لذت میبردیم از فکر کردن به این عمل « شنیع».
برای بهاره هدایت...
دوست دارم به زنی که در زندان سی ساله شد بگویم سی سالگیت مبارک! که خیلی ها چشم به راهند و منتظر تا ببینند خیلی قبلتر از رسیدن بهار آینده بیرون از آن دیوارهای بلند شمعهای تولدت را خاموش میکنی.
۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه
امروز مردی خود را آتش زد...
ان مرد میتوانست پدر من باشد. آن مردی که امروز خودش را آتش زد میتوانست پدر من باشد ۱۳ سال پیش. من میتوانستم دختر ۲۰ ساله این مرد باشم وقتی که پدرش با هزاران ترس و نگرانی از امروز و امید برای آینده کوله بارش را میبندد ولی در لحظهای که میبیند همه آن امید در حال فنا شدن است چارهای جز خود سوزی نمیبیند ( میگویند خود سوزی یکی از شدیدترین اشکال اعتراض است). ولی من به فرزندان آن مرد فکر میکنم که در غربت و تنهایی، مصیبت تصمیم پدر را تا آخرعمر بر شانههایشان، دلشان، روحشان حس خواهند کرد. ضربهها و سختیهای خانوادههای پناهندگان بدون این مصیبتها خود حکایتی است دردآور و غم انگیز. ماورای توانایی من است که تصور کنم اگر پدرم به جای تصمیم برای ماندن و زندگی کردن تصمیم میگرفت خودش را آتش بزند، چه بر سر ما میآمد. شاید نجات پیدا میکردم. حتما بچه های این مرد هم نجات خواهند یافت ولی به چه قیمتی و با چه امید دیگری؟
۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سهشنبه
فاصلههای پر نشدنی...
گاهی فکر میکنم از اینجا رونده از اونجا مونده ام . نه دیگه با خیلی محصولات فرهنگی که تو ایران تولید میشه و محبوبن بین مردم (بارزترین نمونه اش قهوه تلخ که یکی دو قسمت رو دیدم و اصلا هیچ چیزی برای جذب کردنم نداشت) و نه خیلی از تولیدات اینجا میتونه حس لذت بخشی به من بده که فکر کنم من هم دارم همون لذتی رو میبرم که یک آمریکایی از دیدن یک ترانه یا یک برنامه تلویزیونی و یا یک سریال میبره.
معلقم بین این دو تا دنیا. نه دیگه قبلی رو دارم و نه هنوز دومی رو. بعضی وقتها فکر میکنم باید یکی رو کامل رها کنم ( حداقل برای مدتی) و فرهنگی رو که توش دارم زندگی میکنم بچسبم و بخوام ازش یاد بگیرم ولی اون ته دلم هنوز دوست دارم با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی لاس بزنم و خوش بگذرونم. به هر حال زبانیه که من درش هنوز قویترم و فرهنگیه که زیر و بمش رو خیلی بهتر میشناسم. شاید هم ترس از دست دادن همین اندک ارتباط با جاییه به نام وطن که هنوز من فکر میکنم باید به هر شکل ممکن حفظ بشه. ( دلیلش کاملا احساسیه تا منطقی و عقلی). اصلا همین وبلاگ نوشتن به فارسی که تنها هابی منه ( به قول فرنگی ها) نمیگذاره به همین راحتی بی خیال دنیای فارسی زبان بشم. بهش چسبیدم به شدت. حس میکنم باید محکم بگیرمش اگر از دستم بره دیگه همه رابطه من با آن دنیایی که یک روز بهش تعلق داشتم از بین رفته. شاید هم ترس از فراموش شدن بین هم زبونهاست که من رو هنوز میکشه به وبلاگ نوشتن و فارسی نوشتن. دلیلش هر چی هست من رو در حالیکه به این دنیا وصل میکنه ولی حس میکنم هنوز هر روز فاصلهام هم ازش بیشتر میشه. یک فاصلهای که شاید اصلا نشه روزی پرش کرد دوباره.
۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه
تصویرهای غریبه...
تصویرها را میبینی. هر سال همان تصویرها را دوباره میبنی ولی سال به سال که میگذرد یک چیزی در آن تصویرها هست که کمرنگ و کمرنگ تر میشود. تصویرها کمک نمیکند که به خاطر بسپاری و فراموش نکنی. تصویرها هم کم کم قدرت انطباقشان را از دست میدهند. دیگر تصویرها آشنا نیست. آنها هم غریبه میشوند به مرور زمان.
اشتراک در:
پستها (Atom)