۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

فاصله‌های پر نشدنی...

گاهی فکر میکنم از اینجا رونده از اونجا مونده ام . نه دیگه با خیلی محصولات فرهنگی که تو ایران تولید میشه و محبوبن  بین مردم (بارزترین نمونه اش قهوه تلخ که یکی دو قسمت رو دیدم و اصلا هیچ چیزی برای جذب کردنم نداشت) و  نه خیلی از تولیدات اینجا میتونه حس لذت بخشی به من بده که فکر کنم من هم دارم همون لذتی رو میبرم که یک آمریکایی از دیدن یک ترانه یا یک برنامه تلویزیونی و یا یک سریال میبره.
معلقم بین این دو تا دنیا. نه دیگه قبلی رو دارم و نه هنوز دومی رو. بعضی وقتها فکر میکنم باید یکی رو کامل رها کنم ( حداقل برای مدتی) و فرهنگی رو که توش دارم زندگی میکنم بچسبم و بخوام ازش یاد بگیرم ولی اون ته دلم هنوز دوست دارم با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی لاس بزنم و خوش بگذرونم. به هر حال زبانیه که من درش هنوز قویترم و فرهنگیه که زیر و بمش رو خیلی بهتر میشناسم. شاید هم ترس از دست دادن همین اندک ارتباط با جاییه به نام وطن که هنوز من فکر میکنم باید به هر شکل ممکن حفظ بشه. ( دلیلش کاملا احساسیه تا منطقی و عقلی). اصلا همین وبلاگ نوشتن به فارسی که تنها هابی منه ( به قول فرنگی ها) نمیگذاره به همین راحتی بی خیال دنیای فارسی زبان بشم. بهش چسبیدم به شدت. حس میکنم باید محکم بگیرمش اگر از دستم بره دیگه همه رابطه من با آن دنیایی که یک روز بهش تعلق داشتم از بین رفته. شاید هم ترس از فراموش شدن بین هم زبونهاست که من رو هنوز میکشه به وبلاگ نوشتن و فارسی نوشتن. دلیلش هر چی هست من رو در حالیکه به این دنیا وصل میکنه ولی حس میکنم هنوز هر روز فاصله‌ام هم ازش بیشتر میشه. یک فاصله‌ای که شاید اصلا نشه روزی پرش کرد دوباره.