۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

رابطه یک مهاجر با مرزها رابطه غم انگیزی است

خسته‌ام. بار ۲۰ سال مهاجرت خانوادگی را تازه بر زمین گذاشته‌ام ولی همچنان خسته‌ام و ناآرام. خراشهایی که ۲۰ سال جدایی مرزهای جغرافیایی بر ذهن و روحم گذاشته‌اند بعید میدانم به این سادگی ترمیم پیدا کند.

مرزها وقتی هنوز یک نوجوان بودم بخش ملموس زندگی من شدند. وقتی که تصمیم گرفت که برود به امید زندگی آرامتر آنسوی آبها فکر نمیکردم که ده سال طول بکشد تا دوباره ببینمش. سفری را شروع کرده بود که پایانش برای کل اعضای خانواده ۲۰ سال طول کشید. عدد ۲۰ حک شده یک جایی در روح من. ۲۰ سال ترس، نگرانی، اشک، احساس عدم امنیت، عدم تعلق، معلق بودن.

تمام این سالها یک مرزی در یک سوی این زمین من را جدا کرده بود از انها. تمام این سالها آرزویم گذاشتن از مرزها بود. وقتی یکی یکی میرفتند و من یکی یکی آنها را در فرودگاه بدرقه میکردم فکر نمیکردم روزی بیاید که موقع رفتنم دیگر کسی نمانده که به بدرقه‌ام در فرودگاه بیاید. آخرین نفر بودم که ایران را ترک میکردم با یک چمدان. هیچکدامشان نبودند، همگی یک به یک رفته بودند: پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، یارم همه زودتر از من سوار هواپیمایی به مقصد یک نقطه دیگر کره زمین شده بودند و من هر بار میماندم در فرودگاه و تنها برمیگشتم تا سلامی دیگر که گاهی نمیدانستم کی خواهد بود. 

مرزها من را از رفتن به خانه هم بازداشته بودند، هر جا که بود. من را محروم کرده بودند از اینکه در آغوششان بکشم، ببوسمشان، لمسشان  کنم. و من را محروم کرده بودند که در لحظه نیاز کنارشان باشم. مرزهای جغرافیایی همه این سالها من را ترسانده بود. ترس ندیدن دوباره کسانی که دوستشان دارم. گاهی چقدر دور از ذهن بود زمان گذشتن از مرز.مرزها بودن من را تعریف میکردند. رابطه من کنترل میکردند. حتی حس عاطفه و عشق هم تحت تاثیر مرزها دگرگون شد و گاهی غبار گرفت.
 رابطه یک مهاجر با مرزها رابطه غم‌انگیزی است.

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

ساعت بیولوژیک زنانه

یک بار در مترو تبلیغی توجهم را به خود جلب کرد و در کسری از ثانیه عصبانیم کرد. تبلیغ اهدای تخمک بود و از زنان ۲۰-۳۲ سال خواسته بود در صورت علاقه تخمکهایشان را اهدا کنند. من از ۳۲ سال رد شده بودم. ناخودآگاه عصبانی شدم که این تبلیغ من را از این گروه از زنان بیرون گذاشته بود. اینکه اینچنین مستقیم به من یادآوری کنند که در سنی که هستم یکی از بخشهای بدنم که احتمالا بخش اصلی مفهوم زنانگیم با آن تعریف شده است دیگر عضو بدرد بخوری نیست مرا عصبانی کرده بود. برای لحظه‌ای ( یا شاید هم لحظه‌هایی) فکر کردم از دایره زنانگی (بخوانید بارآوری) بیرون گذاشته شدم. آگهی هشدار‌دهنده‌ای بود و در عین حال غمگین کننده و مدتها خودم را به خاطر این حسم سرزنش کردم. ولی این حس حقیقت داشت. من عصبانی شده‌ بودم از اینکه این تبلیغ فکر کرده بود تخمک من برای باروری آن چنان قوی نیست. در لحظه‌ای به طور احمقانه‌ای خودم را تقلیل داده بودم به تخمک قابل باروریم. 

ولی واقعیت آن بود که از آن موقع به بعد انگار یکهو به بیولوژی بدنم و ارتباطش با سنم آگاه شدم. به اینکه وقت سن بالا میرود، کم کم بدنت، بیولوژیت  دیگر با تو همراهی نمیکند به خصوص اگر سالهای باقی‌مانده برای باروریت هر سال کاهش پیدا کند و ساعت بیولوژیکت شروع به تیک تیک کند. اینکه طی همه این سالها فکر میکردی که همیشه زمان خواهی داشت ولی یکباره در سن خاصی خود را مواجه با حجم زیادی اطلاعات و داده‌ها میبنی که مرتب به تو یادآوری میکنند که سنت از میانه سی  که رد شد سال به سال از میزان باروریت کم میشود. به این فکر میکنی که اگر در حال حاضر هم علاقه‌ای به بچه‌دار شدن نداشته باشی سالهای بعد که به صرافتش بیفتی ممکن است زمان را از دست داده باشی و راه برگشتی نباشد.

از سوی دیگر، هزاران درس خوانده، تئوری یاد گرفته و تجربه دیده و شنیده از زنانی داری که   چگونه  نقش مادریشان  مانع رشد و ارتقای زندگی شخصیشان شده است. زنانی که عطای رشد شغلی و حرفه‌ای را به لقایش بخشیده‌اند و تصمیم گرفتند تمام وقتشان را صرف فرزندانشان کنند ( مثالهای زنهای موفق را که بچه دارند هم میدانم ولی واقعیت آن است که آمار نشان میدهد تعدادشان بسیار کمتر است از کسانیست که به خاطر فرزندانشان به کم راضی شدند.) گاهی فشار این افکار آنچنان زیاد است که یکی از بزرگترین تصمیم‌گیریهای زندگیت را با چالشی که به آسانی از آن گذری نیست روبرو میکند. باورهایت و افکارت را به شدت تکان میدهد. شولومیت فایرستون یکی از فمنیستهای رادیکال دهه ۷۰ اعتقاد داشت که باروری زنان از مهمترین عوامل بازدارنده رشد زنان و مهمترین عامل باخت آنها در بازی قدرت و مهمترین عامل نابرابری جنسیتی در سیستم  پدرسالاری است. فایرستون به نظرش اگر امکان باروری بیرون از بدن زنان امکانپذیر است باید به آن سمت پیش رفت و در نتیجه به این جبر بیولوژیک پایان داد. فقط کافیست به همین یکی اعتقاد داشته باشی و یا با کسانی برخورد کنی که بودن در رابطه بلند مدت جنس مخالف را نشانه‌ای از گردن نهادن به «نقش سنتی زنانه» بدانند. خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

همه این موارد در کنار دانستن این واقعیت است که بزرگ کردن یک بچه، آنهم با عدم داشتن ساپورتهای خانوادگی که خیلی از مادرهایمان داشته‌اند و شاید کسانی که در نزدیکی خانواده‌شان زندگی میکنند از آن بهره‌مند هستند، کار پر مشغتی است و فکر کردن به آن امکان دارد هراس به دل آدم بیندازد.

ولی با همه اینها این خودآگاهی آسانی نست که متوجه شوی که سنت که از عدد خاصی رد شد  کم‌کم بدنت و بیولوژیت نقش مهمشان در زندگیت را بارها و بارها به تو یاد‌آوری میکنند. به سادگی دهه‌های قبلی زندگیت نمیتوانی نادیده‌اشان بگیری. به خصوص اگر زن باشی.  

۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

یک پارادوکس فمنیستی- وقتی از حق انتخاب حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟

منا الطحاوی، روزنامه نگار و فعال حقوق زنان مصری که خود را یک فمنیست میداند در مقاله‌ای که در آوریل ۲۰۱۲ در مجله فارین پالیسی با عنوان «چرا آنان از ما متنفرند؟ جنگ واقعی بر علیه زنان در خاورمیانه»  به چاپ رساند، بحثها و واکنشهای بسیاری را برانگیخت که هم خود و هم سوژه‌اش را به موضوعی جنجال بر انگیز تبدیل کرد. در این مقاله مونا الطحاوی به نابرابریهای جنسی و جنسیتی در کشورهای عرب اشاره میکند و معتقد است جوامع عرب ( و مسلمان) جوامع زن ستیزی هستند. به آمارهای مثله جنسی زنان در کشورهای عربی، به قوانین نابرابر خانواده،  و به آزار و اذیتهای جنسی در کوچه و خیابان اشاره میکند و همه آنها را نشانه‌های سرکوب سیستماتیک زنان در این جوامع میبیند. 
بسیاری از زنان مسلمان - به خصوص ساکنین کشورهای غربی- که به حجاب معتقد بودند و به نظرشان این مقاله به اسلام، مسلمانان و یا جوامع اسلامی به طور کل توهین  کرده است و اینکه این نوشته تصویر اورینتالیستی «زنان مسلمان قربانی» را باز تولید کرده است، کمپینهای متعددی در اعتراض و انتقاد از مونا الطحاوی به راه انداختند و بسیاری از آنها او را متهم کردند که به نمایندگی از زنان مسلمان سخن گفته است و یا با نگاه تقلیل گرایانه و اسلاموفوبیک غربیان همراه شده است. بسیاری از این زنان مسلمان معتقد بودند که خود را تحت انقیاد و یا سرکوب نمیبینند. بسیاری از آنها ادعا کرده بودند که برای انتخاب پوشش حجابشان، تحت هیچ فشاری نبوده‌اند و تصمیمشان برای پوشاندن موها ( و در مواردی صورتشان) کاملا یک تصمیم شخصی با اختیار کامل بوده است.
دو سال بعد از این مقاله و بحث و جدلهای پیرامون آن، مونا الطحاوی در برنامه هد تو هد شبکه الجزیزه حاضر شده است تا به انتقادات و سوالهایی که در این مدت از او پرسیده شده و یا حملاتی که به او شده پاسخ بگوید. لینک این ویدیو را در زیر این مطلب میتوانید ببینید. ولی مهمترین سوالی که برای من هنگام دیدن این ویدیو به وجود آمد و به نظرم موضوع قابل تاملی است، این است که: در بخشی از مصاحبه، مجری از الطحاوی میپرسد که چرا موافق قانون منع نقاب است و اگر خود را یک فمنیست لیبرال میداند چگونه به حمایت از یک چنین حرکت غیر لیبرالی ( اجباری کردن منع نقاب در برابر اختیاری بودن پوشیدن نقاب) میپردازد؟ جواب الطحاوی این است که او فمنیستی نیست که از حرکت ضد فمنیستی نامریی کردن و پنهان کردن زنان زیر نقاب به اسم حق انتخاب دفاع کند. حال سوال این است که:
آیا تفکرات فمنیستی این پتانسیل را دارد که به اهرمی بر ضد خود بدل شود؟ آیا مدافع نقاب زدن زنان مسلمان بودن به اسم دفاع از حق/اختیار شخصی ( از خواسته‌های همیشگی فمنیستها) با اصل فمنیسم یعنی برابری زنان و مردان ،پارادوکس ایجاد نمیکند؟ ( در صورتی که فلسفه نقاب را پنهان کردن زنان ( و نامریی‌کردنشان) از نگاه جامعه بدانیم؟ در اصل سوال این است که آیا ما میتوانیم از انتخاب تحت انقیاد بودن به اسم انتخاب شخصی حمایت کنیم؟


۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

بدنهای ممنوعه

انسانها دلایل متفاوتی برای ترسیدن دارند و شاید قدیمی‌ترین و ماندگارترین ترسها از مرگ باشد و هر آنچه به از بین رفتن بدن فیزیکی منجر شود. اما مدت زیادی نیز است که انسانها فقط از اینکه بدنشان با خطر مرگ فیزیکی روبرو شود واهمه ندارند. انسانها از اینکه برای این بدن فیزیکی تعاریف گوناگون و متفاوت و در عین حال برابری  نیز پدیدار شود به وحشت می‌افتند.

 تعدد وجود گوناگون بدنهای جنسی و جنسیتی به همان اندازه مرگ میتواند هراس‌آور باشد برای گروه عظیمی از مردم . شاید یکی از موفقیتهای بشر - که امروز کم کم دارد ترکهایی به آن وارد میشود- تحمیل کردن یک تعریف خاص از بدن به عنوان بدن نُرمال و طبیعی بوده است که بدون مانعی امکان حیات و رشد و تولید داشته است : بدن مرد غیر همجنسگرا.

همین بدن مذکر غیرهمجنسگرا به بهانه حفظ هژمونی و اعمال قدرت آنچه را به غیر از خود «ناقص»، «غیر طبیعی» «غیرنرمال» نامیده است: از بدن زنان گرفته تا بدن همجنسگرایان. بدنهایی که عمومی شدنشان به معنی تهدیدی است است برای این «بدن غالب و قالب». اینها همان بدنهای «خطرناک»ی هستند که یا باید پنهان شوند، یا پوشیده شوند و یا به طور کل رد شوند ( ما «همجنسباز» [آنطور]‌ که شما دارید نداریم)  و حتی اگر لازم شد تنبیه شوند و توبیخ و طرد و حتی از زندگی ساقط شوند.

یکی دو سال پیش پاراگرافی از جودیت باتلر نقل کردم که از دلایل این وحشت از بدن انسان همجنسگرا و یا ترانس در جامعه‌ای با اکثریت افراد دگرجنسگرا میگفت:

 او در کتاب  «خنثی کردن جنسیت» با اشاره به قتل یک پسر همجنس گرا مینویسد: « کشتن کسی که  با نُرمهای جنسیتی نمیخواند [این پیام را در خود دارد] که خارج از این هنجارها قرار گرفتن در اصل  به معنای خارج  از تعریف زنده بودن قرار گرفتن است. تهدید به خشونت، از یک باور انعطاف ناپذیر  و بیمناکی  ناشی  میشود که صرف بودن و زندگی کردن [یک همجنس گرا یا ترانس]  را به  تضعیف بخشی از معنای هستی خویشتن تعبیر میکند…» (۳۴) (ترجمه از خودم)

در اصل ترس دگرجنس‌گرا از این است که بودن دیگری تزلزلی در هستی او ایجاد کند. نه هستی فیزیکی بلکه هستی فلسفی او.  و یا شاید ترس بزرگتر از آن است که تردید و شک ایجاد میکند در آنچه که تا کنون «درست»‌ و «حقیقی»‌ تعریف شده است. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

زنان غریبه ساده

فکر کردم یکی از جاهایی که شاید بتوانم آدمهایی متفاوت‌تر از آنهایی که دور و برم هستند ببینم عضویت در گروههایی باشد که موضوع دور هم آمدنشان به مذاق من خوش بیاید. در اولین گشت و گذار، به گروهی برخوردم که زنانی هستند در میانه سی سالگیشان، مثل خودم،‌که ماهی یک بار دور هم جمع میشوند که کتابی بخوانند و درباره‌اش صحبت کنند. عناوین کتابهای انتخاب شده معمولا از بین بست سلرها* انتخاب میشود و مضامینشان کمی تا قسمتی فمنیستی است ولی نه لزوما آن فمنیسمی که من  بیشتر خوانده‌ام و یا اعتقاد دارم. بیشتر مطالعه زندگی زنانی ( داستانی و یا غیر داستانی) تاثیرگذار و قدرتمند که سعی در تغییری هر چند اندک در دور و برشان دارند ولی لزوما هم به همین سادگی از لفظ فمنیسم استفاده نمیکنند.

ماه گذشته اولین جلسه را شرکت کردم و موضوع کتاب داستانی کمی کمیک (ولی واقعی) پدری بود که میخواست «مرد» واقعی بشود برای فرزند پسری که در راه داشت. فکر کرده بود در دامان یک مادر فمنیستی دهه ۱۹۷۰ بزرگ شده است که به میزان کافی به او «مردانگی» نیاموخته است. ولی مطمئن بود که نه دلش میخواهد سرباز جنگ بشود و نه علاقه‌ای به خشونت دارد پس در لیستش برای رسیدن به «مردانگی» این دو را خط میزند ولی حالا سعی میکند آنچه که جامعه برای «مرد شدن» از کودکی تشویق میکند را در دهه ۴۰ زندگیش تجربه کنند.

جواب سوالهایی که برای بحث هم انتخاب شده بود با آنچه من با آنها آشنا شده بودم فرق داشت. نظر افراد گروه شباهت خیلی زیادی با آنچه من یا خوانده بودم در دانشگاه و یا در طول کار حرفه‌ایم یاد گرفته بودم از اینکه «یک مرد باید چگونه باشد؟» نداشت. بیشتر از آنکه به این پرداخته شود که چرا زن و مرد اینگونه هستند و یا جامعه در آنچه هستند چه نقشی دارد،  تمرکز بر روی این بود که در حال حاضر زنها و مردها چگونه‌اند و چگونه در جامعه حاضر میشوند. البته میشد گفت خیلیهاشان بر اساس تجربه زندگیشان هم دل خوشی از مردها نداشتند. 

 در این اولین برخورد با این گروه کوچک از زنان، آنچه توجه من را جلب کرد خونگرمی و رفتار دوستانه‌شان بود که قبلترها از آمریکاییها دیده بودم. چیزی برای پنهان کردن نداشتند و فکر نمیکردند باید خودشان را سانسور کنند و یا به من به عنوان یک غریبه مشکوک باشند. همین بس بود که من فکر کنم که مدتهاست آنها را میشناسم و اگر نگاهشان به مسئله جنس و جنسیت حتی به نظرم خیلی «سافستیکیتد» و «روشنفکرانه» هم نیاید ولی باز هم اینکه بعد از ساعت کارشان در چنین روزهای سردی دور هم جمع میشوند و درباره‌اش صحبت میکنند را ارزشمند بدانم.

این گروه از زنان آمریکایی، احتمالا هیچ جای دیگری به تور من نمیخوردند و یا من راه دیگری برای شناختن چنین قشری از جامعه میزبانم نداشتم . ولی بودن در میان این آدمهای غریبه‌ که بدون هیچ ادعایی در به رخ کشیدن آنچه هستند، در کمال سادگی و افتادگی لحظاتی را میتوانم باهاشان بگذرانم، تجربه نابی بود که تصمیم دارم فعلا از آن بیشتر یاد بگیرم، حتی اگر از کتابی که برای دیدار بعدی باید بخوانم اصلا خوشم نیاید.

*best sellers

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

ترسهایی در سطح خرد...

یک چیزی که یاد نگرفته بودم و اینجا باید آهسته آهسته و با ترس و آزمون و خطا یاد میگرفتم حق انتقاد کردن بود. بخشی از آن را البته با دادن هزینه‌ای گزاف یاد گرفتم که ترامایش احتمالا تا سالیان سال با من خواهد بود.
 باید یاد میگرفتم هر جا که رفتاری عادلانه به نظرم نمیرسید و یا به نظرم نوعی زورگویی است چگونه نترسم و صدای اعتراضم را بلند کنم و موضوع را حل کنم. درباره اتفاقات روزمره زندگی و در سطحی بسیار شخصی صحبت میکنم نه اعتراض به حکومت و دولت و سیستم. و منظورم هم غرغر کردن نیست و یا زیر لب فحشی حواله کردن.

 آدمهایی که اینجا بزرگ شده‌اند ظاهرا یاد گرفته‌اند که اگر به عنوان مثال  سرویس خوبی از شرکتی دریافت نکنند و یا به نظرشان شخصی کارش را درست انجام نمیدهد در هر محل کاری، انتقادشان را بیان کنند و اگر جواب نگرفتند نترسند که مدیر را بخواهند و به شیوه‌ای ارام ولی قاطع و منطقی اعتراضشان را بیان کنند و البته نتیجه بگیرند. صدایشان نلرزد، بغضشان نگیرد ( یا حتی نترکد)، و البته منتظر تحقیر هم  نباشند.

هنوز با سرعتی بسیار پایین باید یاد بگیرم که حقی دارم و بر ترسم برای گرفتنش غلبه کنم. سالها یاد گرفتم که اگر اعتراض کنم حتما به خاطرش تنبیه خواهم شد و احتمالا کارم نه تنها راه نخواهد افتاد که در آن بیشتر کارشکنی خواهد شد. حالا کم کم در این محیط مشاهده میکنم که همیشه هم اعتراض نتیجه‌ منفی ندارد. حداقل در سطح خرد میتوانی کمی تمرینش کنی ( در سطح کلان هم میتوانی داد بزنی ولی شاید خیلی هم گوش شنوایی نباشد ولی اجازه میدهند همچنان فریاد بزنی). در سطح خرد برای حفظ مشتری و بیزنس هم که شده مجبورند با تو راه بیایند. ولی من یادم می‌آید در ایران به عنوان مثال چقدر پس بردن یک جنس خریداری شده میتوانست استرس زا باشد چون نمیتوانستی رفتار صاحب مغازه را حدس بزنی. نمیتوانستی نگران نباشی که طرف ممکن است بی‌احترامی کند، حرف نامناسب بزند و کل پس دادن کالا را به یک ماجرای سردرد آور تبدیل کند.

اینجا حداقل با خیال راحت مینویسم از رنگش خوشم نیامد میگذارم در جعبه میدهم به پست و آنها هم نامه میزنند که ممنون دریافت شد و متاسفیم که خوشت نیامد. اینجا طول کشید که یاد بگیرم ( و هنوز در حال یادگیریم) که برای خوشم نیامدن از چیزی کسی نباید مرا مورد توهین قرار دهد. اینجا آرام ارام یاد میگیرم که مورد اخم و تخم و عتاب قرار نمیگیرم اگر به مدیر ساختمان بگویم که کارش را درست انجام نداده است. که حق با من است. اینها را باید خیلی قبل از این یاد میگرفتم ولی ترس آنچنان در وجودم ( یا وجودمان) رخنه کرده که پس زدنش شاید به اندازه همه سالهای زندگی طول بکشد. 

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

my big smile

معدود عکسی دارم که در آن نخندیده باشم. معمولا هم به لبخند قناعت نمیکنم. خنده‌ام از آن خنده‌هاست که نیمی از پهنای صورتم را میگیرد. اصلا همینکه دوربین روی صورتم زوم میشود، این لبهایم غیر ارادی به دو طرف کشیده میشوند به حدی که تمام دندانهایم پیدا میشود (معمولا همراه با لثه‌هایم، برای همین گاهی بسیار شبیه قهقهه است). البته اینجوری هم نیست که من ثانیه‌ای قبل مغموم بودم و حالا بخواهم جلوی دوربین تظاهر کنم. نه. ولی اگر قبلش لبخند و خنده کوچکی بود در برابر دوربین عرضش زیادتر میشود کمی. انگار دارم به مخاطب آینده آن عکس فکر میکنم و اینکه احتمالا ترجیح میدهد خنده ببیند در عکسها. 
البته بعید میدانم اگر از آدمهای دور و بر هم بپرسی بگویند فقط جلوی دوربین عکاسی اینطور است و بقیه موقع‌ها اخمو و یا غمزده است. احتمالا خواهند گفت «اگر در حال خندیدن نیست دارد در یک بحثی به صورت پشنت ( پر انرژی؟) شرکت میکند». مگر اینکه بحث را بسیار حوصله سر بر بدانم که در آن صورت با یک چیز دیگری سرم را گرم میکنم.
واقعیت این است که بسیاری از آدمها یا خنده‌ام را به یاد می‌آورند یا فعال بودنم در بحثها. چون هر آنچه غیر از این اگر اتفاق بیفتد معمولا در جمع و در میان دوستان اتفاق نمیفتد. گریه‌هایم، غصه‌هایم مال خودم است و عزیزانم. که آنها هم کم نمیبینند.
با این حال، یکی از مهارتهایی که کسب کرده‌ام طی سالهای زندگیم این است که میتوانم در کسری از ثانیه وقتی همانطور که اشک هنوز به پایان صورتم نرسیده، به موضوع خنده‌داری بخندم. این اتفاق در حین فیلم دیدنهایم بسیار اتفاق میفتد. هنوز از گریه صحنه قبل فارغ نشدم که دارم به جمله سکانس بعدی میخندم و یادم میرود صحنه قبل را. البته شنیده‌ام کودکان بیشترین مهارت را در این نوع رفتار دارند. ظاهرا این کودک درون من حالا حالاها قصد جدا شدن ندارد. توجه هم نمیکند به این تعداد شمعهایی که روی کیک تولد هر سال تعدادشان بیشتر میشود.
ولی خب بعضی از آدمها دارایی‌های زیادی در زندگی ندارند. منابع من هم محدودند و از جمله‌شان است همین خنده‌های پهنم.

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

روز تولدم

۱-واقعیت این است که روز تولدم با همه روزها برایم فرق دارد (یا شاید امیدوارم که اینطور باشه). یعنی اگر روزهای سال سلسله مراتبی داشته باشند روز تولدم در بالای این هرم است حتی بالاتر از روز عید (روز عید هم خوب خاص). دلیلش را نمیدانم یا از روی خودشیفتگی است و یا از روی القائات پدر و مادر ولی هر چه باشد اگه همه ۳۶۴ روز دیگر سال در حال بد وبیراه گفتن به زمین و زمانم و یا گله کردن از چرخ گردون در این روز تاریخی از دی‌ماه فکر میکنم که جهان جای خیلی خیلی بهتری از آن است که من تصور میکنم.

۲-این احتمال را میدهم که در میان گروههای سیاسی، سلطنت‌‌‌طلبان اصلا در مورد روز تولدم با من موافق نباشند و اتفاقا روز تولد من را منحوسترین روز تاریخ این مملکت «آریایی» بدانند ولی از آنجایی که من در یک خانواده انقلابی به دنیا آمده‌ام حتی از این منظر هم روز تولدم قابل تقدیر است. البته من تلاش خاصی نکردم ولی به هر حال احتمالا خاص بودن این روز تاریخی ربطی به من دارد. چون من میتوانستم یک روز دیرتر یا زودتر به دنیا بیایم. البته مادرم اعتقاد دارد که من یک چند روزی دیرتر از موعد به دنیا آمده‌ام، پس حتما محاسبه‌ای کرده بودم قبل از به دنیا آمدن.

۳- به هر حال سی و اندی سال از آن روز گذشته و من نظرم درباره خاص بودن این روز تغییر نکرده است ( شاید هم دارم لجبازی میکنم.) اصلا از روی همین علاقه به روز تولدم زمستان فصل مورد علاقه‌ام است حتی اگر از سرما در حال بندری رقصیدن باشم ولی باز هم از آنجایی که من جنوبی هستم و بندری رقص مورد علاقه‌ام است و حتی به درجاتی از مهارت در آن دست پیدا کرده‌ام باز هم به نظرم بندری رقصیدن در سرمای دی‌ماه بخشی از مراسم جشن گرفتن این روز است. 

۴-یک واقعیت دیگر هم در  وجود دارد. من هیچوقت کار فوق‌العاده و خاصی درمورد روز تولدم نکرده‌ام. به جز همان مراسم کیک خوردن و شمع خاموش کردن. یعنی هیچوقت نخواسته‌ام آرامش این روز را با انجام یک کار جدید و ماجراجویانه به هم بزنم. من اصولا آدم خیلی ماجراجویی نیستم. معمولا ترجیح میدهم از هر آنچه که کمی ناراحتی معادل uncomfortability  برایم بیاورد دوری کنم. تمام کارهای ماجراجویانه زندگی که همه میگویند که خوب است انجام شود را محول کرده‌ام بعد از تولد ۸۰ سالگیم. مطمئنا در آن موقع نگران نیستم که زودتر از موعد به خاطر یک ماجراجویی «غیر لازم» بمیرم. 

۵- اینکه این متن یک روز قبل از روز تولدم منتشر میشود به این معناست که من دارم خودم را آماده میکنم برای این روز و خودخواهانه از شما همچین انتظاری دارم.