خستهام. بار ۲۰ سال مهاجرت خانوادگی را تازه بر زمین گذاشتهام ولی همچنان خستهام و ناآرام. خراشهایی که ۲۰ سال جدایی مرزهای جغرافیایی بر ذهن و روحم گذاشتهاند بعید میدانم به این سادگی ترمیم پیدا کند.
مرزها وقتی هنوز یک نوجوان بودم بخش ملموس زندگی من شدند. وقتی که تصمیم گرفت که برود به امید زندگی آرامتر آنسوی آبها فکر نمیکردم که ده سال طول بکشد تا دوباره ببینمش. سفری را شروع کرده بود که پایانش برای کل اعضای خانواده ۲۰ سال طول کشید. عدد ۲۰ حک شده یک جایی در روح من. ۲۰ سال ترس، نگرانی، اشک، احساس عدم امنیت، عدم تعلق، معلق بودن.
تمام این سالها یک مرزی در یک سوی این زمین من را جدا کرده بود از انها. تمام این سالها آرزویم گذاشتن از مرزها بود. وقتی یکی یکی میرفتند و من یکی یکی آنها را در فرودگاه بدرقه میکردم فکر نمیکردم روزی بیاید که موقع رفتنم دیگر کسی نمانده که به بدرقهام در فرودگاه بیاید. آخرین نفر بودم که ایران را ترک میکردم با یک چمدان. هیچکدامشان نبودند، همگی یک به یک رفته بودند: پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، یارم همه زودتر از من سوار هواپیمایی به مقصد یک نقطه دیگر کره زمین شده بودند و من هر بار میماندم در فرودگاه و تنها برمیگشتم تا سلامی دیگر که گاهی نمیدانستم کی خواهد بود.
مرزها من را از رفتن به خانه هم بازداشته بودند، هر جا که بود. من را محروم کرده بودند از اینکه در آغوششان بکشم، ببوسمشان، لمسشان کنم. و من را محروم کرده بودند که در لحظه نیاز کنارشان باشم. مرزهای جغرافیایی همه این سالها من را ترسانده بود. ترس ندیدن دوباره کسانی که دوستشان دارم. گاهی چقدر دور از ذهن بود زمان گذشتن از مرز.مرزها بودن من را تعریف میکردند. رابطه من کنترل میکردند. حتی حس عاطفه و عشق هم تحت تاثیر مرزها دگرگون شد و گاهی غبار گرفت.
رابطه یک مهاجر با مرزها رابطه غمانگیزی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر