۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و این لباس زیباست...

مدل لباس پوشیدنم در حال عوض شدن است ( وشاید خودم هم). نمیدانم دلیلش بالا رفتن سن است و یا زندگی در این شهر که به نظرم مردمانش خوش لباس‌تر از جاهای دیگری هستند که من دیده‌ام.  روزها و حتی ماههای اول که از ایران بیرون آمده بودم انتخاب لباس برای روزهای عادی که نه مهمانی‌ای بود و نه پارتی و بایستی سر کلاس درس میرفتم خودش تجربه جدید و تازه‌ای بود. ایران  یا لباس منزل میپوشیدم یا لباس مهمانی برای مهمانی رفتن و یا مانتو شلوار و روسری یا مقنعه برای در خیابان بودن. حالا میبایستی لباسی را انتخاب کنم که جایگزین آن مانتو و روسری شود  و اینکه هر روز نمیشد همان لباس دیروز را پوشید. طول کشید تا تقریبا دستم بیاید که چه لباسهایی بهتر است و کدام مناسب نیست.  ولی همه این لباسها یک وجه مشخصه داشتند: شلوار ( اهم از جین و مخمل و ..) شلوار شده بود جز لاینفک لباسهای من. شاید چون شلوار همیشه جز جدا نشدنی مانتو بود و برای همین عادت کرده بود لباس پایین تنه‌مان همیشه شلوار باشد. دامن و پیراهن برایم لباس مهمانی بودند و آنهم نه هر نوع مهمانی‌ای. تعداد پیراهنهایی که داشتم کم و آنها هم به ندرت از گنجه بیرون می‌آمدند. همینطور دامن‌ها.
این بخش قضیه است که این روزها در حال تغییر است. دوست دارم این روزها دامن و پیراهن بپوشم. مثل دختر بچه‌ای شدم که تا چشمش به دامنها و پیراهنهای رنگی که می‌افتد ذوق زده میشود.  دیگر سری به بخش شلوار مغازه‌ها نمیزنم. مستقیم سراغ دامنها و پیراهنها میروم. اتفاق جدیدی است در زندگانی من. دیگر علاقه‌ای به جین ندارم. در هوای سرد هم همان دامن و پیراهنم را میپوشم با جورابها و ساقهای گرم.
دوست دارم این مدل جدید را. بیشتر از آن دوست دارم که در حال تغییر کردنم. به یک شکل ماندن را دوست ندارم.

درد...

بعضی دوستها تاریخ مصرف دارند. یعنی خودشان انگار دلشان میخواهد موقتی باشند برای یک مدت محدود. البته آدم نمیداند که اسمش را دوستی باید بگذارد یا چیز دیگر. به هر حال برای همان مدت کوتاه  دو آدم آنقدر نزدیک و صمیمی میشوند که از همه هم و غم هم خبر دارند. داستان زندگی همدیگر را از نزدیک دنبال میکنند. استرسها و نگرانی هر روزه هم رو میدونن.

یک روزی می‌آید که دیگر هیچ حرف مشترکی نیست. نگاهشان به همه چیز انقدر فرق کرده و فاصله فکری و مکانیشان انقدر زیاد شده که دیگر هیچ چیز نیست که درباره‌اش بتوان ساعتها حرف زد، مجادله کرد، خندید و به یاد آورد.
به این نقطه رسیدن خیلی‌ هم اسان نیست. درد خودش را دارد. به هر حال هر دل کندنی درد دارد، کم یا زیاد. اینکه یک واقعه را به خاطره تبدیل کنی درد دارد. دردی که بعدها که بهش فکر میکنی یک لبخند کمرنگ جایش را میگیرد. تمام شدن این دوستیها هم همینطور است.
برای من مدتیست که شروع شده این درد. دوستیهایی اینجا و آنجا دارند به خاطره تبدیل میشوند. از آن دردهاییست که دوست ندارم.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

...

«اکتیویسمش» خلاصه شده در ساختن یک صفحه فیس بوک و هر جا میرسه خودش رو فعال حقوق بشر معرفی میکنه ( شاید از سری مملکته داریم؟(

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

وااااااااییییی....

ایران که بودم یکی از هیجانهای زندگی برایم این بود که یک دوست قدیمی رو توی خیابون اتفاقی ببینم. کلی جیغ بکشم.  همو بغل کنیم. شاید اگه فرصتی حتی چند ساعتی با هم باشیم خاطرات و داستانهای قدیمی رو مرور کنیم. از دوستها مشترک سراغی بگیریم.
حالا که  ایران نیست و خیابونهاش که همچین اتفاقی بیفته، فیس بوک قرار کار دیدنهای اتفاقی و تصادفی رو انجام بده.  در خیابانهای مجازی اهواز  قدم میزنی، روی دیوارش یادگاری مینویسی و دوستی رد میشود و رد نوشته‌ات را میگیرد و به دیوارت میرسد. دیدارها بعد از سالها تازه میشود. این دفعه جیغهایت را با تکرار حروف نشان میدهی. وااااااااای باورررررررررم نمیشششششششه.
و قهوه‌ات را اینور دنیا هورت میکشی و از دوستت میخواهی که خبرهای همه این سالها را برایت بگوید. همانقدر هیجان انگیز است.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

بوی عید

خرید میکنم و خیال میکنم که «عید« داره نزدیک میشه، و با خودم میگم چه فرقی که این عید عید منه یا عید یکی دیگه. من خودم رو میسپرم به شلوغیه این روزهای می‌سیس و گپ و بنانا ریپابلیک و … و حس میکنم آه منم هم عید دارم، شاید برای چند ساعتی یادم بره که  اینجا خونه نیست و این عید من نیست.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

هنوز درد دارد

نمیدانم وقتی شاعری از درد میگوید و نسلهای بعد همچنان درد شاعر را با گوشت و پوست و استخوانشان لمس میکنند باید به شاعرش دست مریزاد گفت یا باید برای‌ آن نسل حسرت خورد که همچنان دردشان، درد شاعر است؟