۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

در یک شهر جنوبی...

مکان: کافه ای در یک شهر جنوبی در آمریکا

وقت ناهار است و کافه که در مرکز شهر قرار دارد  پر از مشتری که بیشتر از کارکنان ادارات و شرکتهای مرکز شهرند. به جز من که خارجی هستم تقریبا میتوانم بگویم بقیه مشتریها سفید پوستن ( سفید پوست نه به معنایی که در ایران ما خودمان را جزوشان به حساب میاوردیم از نظر نژادی بلکه منظورم چشم آبی و مو بلند و پوست روشن است). تنها دو فرد سیاه پوست در کافه هستند که یک نفر مستخدم است و دیگری فروشنده.   این اولین بار نیست که در یک شهر جنوبی در آمریکا با این عدم گوناگونی نژادی در یک مکان برخورد میکنم.  تقریبا در شهرهای جنوبی که خیلی هم دانشجویی نباشند این یک امر عادی است.  موقع ورود هم معمولا  با نگاههای خیره کننده چند ثانیه ای به خصوص از جانب نسل قدیمی تر روبرو میشوی.  نگاهشان بیشتر کنجکاوانه است ( تا به حال هیچ برخورد نامناسبی را شاهد نبوده ام ولی حتی برای چند ثانیه تحت نگاه دیگران بودن حسن ناخوشایندی را ایجاد میکند).

 یک قرن و نیم از برده داری گذشته است و نیم قرن هم به مدد جنبش حقوق مدنی جدا سازی رسمی بین سیاه پوستان و سفید پوستان به پایان رسیده ولی  هنوز یک  مرز کشیده شده نامريی بین دو  گروه دیده میشود.  به ندرت دیده ام سفید پوستان و سیاه پوستان با هم در یک گروه باشند. معمولا هر کس رابطه اجتماعیش درون گروهی و با هم نژادی خودش  است. به ندرت  زوج سیاه و سفید ( به خصوص در جنوب آمریکا)  دیده ام . یعنی اینقدر نادر بوده که اگر دیده شود به سرعت توجه را جلب میکند. آنهایی که دیده ام بیشتر از نسل جوان بوده اند. 

بیشتر سیاه پوستانی که در مرکز شهر میبینم یا مستخدمین مغاره ها هستند و یا بی خانمانهایی که  در همان خیابانها زندگی میکنند.  به مراتب تعداد بیخانمانهای سیاه پوست از سفید پوست بیشتر است. کتابخانه عمومی شهر هم هر روز صبح که درهایش را باز میکند اولین مشتریانش  افراد بی خانمانی هستند که میتوانند چندین ساعت را به دور از گرما و سرمای هوا در کتابخانه بگذرانند و از کتاب و مجلات مجانی و اینترنت بسیار ارزان قیمت استفاده کنند. 

این جدایی محسوس بدون هیچ تحمیل قانونی ( بعد از اینکه سالهاست هر گونه اقدام تبعیض آمیز، حداقل روی کاغد غیر قانونی شده است) همچنان پابرجاست.  بیشتر  شاید نتیجه فرهنگ بازمانده از سالها جدایی و نژادپرستی بوده است که هنوز آثارش به شدت دیده میشود و به یاد میآورد که حتی اگر قوانین با تلاش و مبارزه تغییر کنند، اصلاح فرهنگ نسلها طول میبرد و تلاش مضاعفی را میخواهد.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

آن روزها رفتند...

فکر میکنم  از منظر موضوعی و نوشتاری، نوشته‌های  این وبلاگ را  بتونم تقسیم کنم به دوره قبل از انتخابات و بعد از انتخابات:  قبل از انتخابات بیشتر از خودم مینوشتم، شهرها و کشورهایی که میدیدم، کتابهایی که میخواندم، کلاسهایی که  داشتم  و  موضوعات مورد علاقه ام  به خصوص  زنان که کمی تحت تاثیر فضای تحصیلی  جدیدم قرار گرفته بود. خیلی وقتها متنهایم کمی مایه طنز داشت و وقتی این روزها دوباره میخوانمشان لبخندی به لبهام میشینه.
بعد از انتخابات لحن نوشته هایم  تغییر کرد. تمشان بیشتر عمومی و سیاسی شد. انگار ننگ میدانستم/میدانم درباره خودم و زندگی روزمره ‌ام بنویسم.  نه تنها مایه شرمساری بود وقتی که دیگران داشتند از خون و شعار و زندان مینوشتند بلکه نه روحیه اش بود نه دل و دماغش و نه انگیزه‌اش.  نوشته هایم  نه تنها طنز نداشت بلکه عصبانی و دلگیر و  سرخورده‌ بودند. از احساسم هم که حرف میزدم در حد دو جمله خیلی فانتزی و غیر مستقیم و رویایی بود. این مانده. ظاهرا عوض نمیشود شاید هم برای من عوض نمیشود. خیلی ها که در ایرانن و شاید تحت تاثیر مستقیم‌تر شرایط به ظاهر برگشته‌اند به زندگی روزمره شان و از آن مینویسند ولی انگار در من چیزی تغییر کرده که حالا حالاها به آنچه سابق بوده برنمیگردد. شاید هم در خیلی از ماها چیزی تغییر کرده ولی هر چه باشد دلم برای  روز نوشته های قبل از خرداد ۸۸م تنگ شده. دلم هوای آن نوشتنها بی غل و غش و ساده و خودمانی را میکند بدجور.

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

او هست ، خنده هست، سفر هست، عشق هم خودش را از لای انگشتهای دستش و بوسه‌هایش نشان میدهد. چه چیز بیشتر میخواهم؟