برای ماهایی که فعالیتهایمان وابسته به ایران است. و در ایران زندگیمان وابسته به فعالیتهای اجتماعیمان بود و زندگی هر روزهمان به یک فعالیت فرهنگی اجتماعی ربط داشت. و زندگی اجتماعیمان در واقع در بسیاری از موارد با در ایران بودنمان معنی پیدا میکرد.شاید جدایی از جامعه ایران و در بطن حوادث و تغییرات نبودن باعث شود که فکر کنیم داری تمام میشویم.
ارتباطت گسسته است و کارهایت و نظراتی که میدهی شاید دیگر چندان ربطی به آنچه واقعا در آنجا دارد میگذرد پیدا نکند. تغییرات را از نزدیک لمس نمیکنیم و نمیتوانیم واقع بینانه دربارهشان نظر دهیم. وقتی از ایران دوری اوج فعالیت شاید بشود زیر یک پتیشنی را امضا کردن و یا نهایتا مقالهای در سایتی نوشتن و یا مطلبی در وبلاگت.
نمیدانم شاید برای اینکه فکر نکنی دیگر کاری برای عرضه نداری و یا نمیتوانی کمکی کنی ( فکری که من این روزها به سختی درگیرش هستم) این هست که در کشور جدید سعی کنی چیزی را یاد بگیری که بعدها با خودت فکر کرده باشی که روزهایت را به بطالت نگذراندهای.
نمیدانم، فکر میکنم درباره ایران یاد گرفتن و در کارهای علمی و پژوهشی درباره ایران درگیر شدن یکی از کارهایی هست که میتوانم انجام دهم شاید ذرهای از حس بی تاثیر بودن و یا تمام شدن و یا بی مصرف شدن نجات پیدا کنم.
فکر میکنم این روزها تنها چیزی که میتواند آرامم کند که در ایران نیستم و کاری از دستم برنمیآید همین است که به خودم بقبولانم که عوضش دارم چیزی یاد میگیرم که فردا به درد آنجا میخورد.
برای خودم دلیل میتراشم تا راحتتر نبودنم در آنجا را توجیه کنم. هنوز فکر میکنم آنجا بودن شاید مفیدتر باشد برای هدفی که در زندگی دارم. ولی دل خودم را خوش میکنم که این درس و دانشگاه هم در راستای همان هدف است و به آن کمک خواهد کرد.