بعد از سالها یه مسافرت دو نفری رفتیم. ایران که بودیم از ترس بگیر و ببندها کلی احتیاط میکردیم و داغ یه مسافرت دو نفره تنها به دلمون موند(البته زیاد بودن افرادی که راحت مسافرت میکردن ولی خوب ما کلی محتاط بودیم).
به هر حال یه سفر اروپا دو نفری رفتیم که خیلی خوش گذشت و این یک سفر یک هفتهای فلوریدا. هم هتل خیلی تروتمیز و شیک بود. ( کلی پیاده شدیم) . هم هوا خوب بود.
ولی خوشگذرونیهای سفر به یک طرف این خوابهای شبانه من در سفر هم به یک طرف.
اولین شب که خواب دیدم داییم ( که حدود 26 سال پیش به جرم فعالیت سیاسی اعدام شده بود) زنده شده و من دارم واسش تعریف میکنم که وقتی مرده بوده چه اتفاقهایی افتاده. من بزرگ شده بودم ولی اون تو همون شکل وقیافه 20 سالگیش (زمانی که اعدامش کردن) مونده بوده.
خوابهای من به صورت سریالی از گذشته بود. گذشتهای که من چیزی ازش یادم نیست چون خیلی بچه بودم و عجیب که این گذشته در این خوابها مرتب تکرار میشد..
شب بعد پاسدارها به خونه خالم حمله کرده بودن و همه اسباب و اثاثهاش رو باخودش بردن.
این اتفاق البته سالهای دهه 60 بارها برای خونواده پدربزرگم تکرار شده بود. حملههای نصف شب و سحر سپاه که خودشون میدونستن بیشتر از چند تا تیکه روزنامه و یا کتاب پیدا نمیکنن (البته همونها کافی بود تا خاله و داییهای من رو سالها در زندان نگه دارن(.
یه نفر تصمیم گرفته بود من رو به جرم " داشتن رابطه نامشروع" بکشه. این خواب شب بعد بود. خیلی وحشتناک بود. مثل فیلمهای پلیسی از در و پنجره فرار میکردم که کشته نشم. در مسیر همین گریزها این ماجرای کشتن به حکم به اعدام تبدیل شد و من داشتم از قاضی پرونده تقاضای بخشش میکردم. بهش گفتم شاهرودی نامه داده شما نمیتونید من رو اعدام کنید. نمیدونم این وسط سرو کله سروش از کجا پیدا شد که اره براساس منابع فقهی حکم اعدام درسته. ولی به خیر گذشت و من در حال جروبحث با قاضی بیدار شدم. ولی وحشت مرگ، تمام طول خواب دیوانم کرد.
حس وحشتناکیه. موندن در انتظار روزی که بخوان طناب مرگ رو به گردنت بندازن. بدترش وقتیه که فکر کنی بیگناه داری بالای دار میری و به این ضرب المثل احمقانه بخندی که سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره.
قسمت آخر خواب ، آخرین قسمت هیجانانگیز زندگیم بود.مهاجرت. داشتیم فکر میکردیم با چه کشتیای از ایران بریم. حالا کشتی چرا هیچ ایدهای نداشتم. توی خواب که نرفتیم ولی توی واقعیت رفتیم.
رفتیم و حسرتش هر روز به دلمونه که کاش ایران بودیم. نمیدونم شاید اگه ایران بودم اینها دیگه خواب نبودن و واقعیت زندگیم بودن.
حتما بودن. چون الان هم داییهای زیادی تو زندانن که تنها گناهشون اینه که به فکر یه زندگی بهترو آزادتر برای خواهرزادههاشونن. شاید اونها هم نتونن مثل دایی من بزرگ شدن خواهرزادهشون رو ببینن و بدونن که همین کوچولوها روزی بهشون افتخار میکنن.
۵ نظر:
چه خواب های ترسناکی! چه ذهن مشوشی داشتین شما! من فکر این خوابها رو هم نمی تونم کنم!
یه بار زندگی رو مرور کردی
به قول قديمي ها ، خير باشه !
راستش من هم ديشب چندتا خواب ديدم كه مهمترينش رو ميگم .
خودم رو تو يه اتاق با دو نفر ديدم كه يه نفرشون كلتش رو گذاشته بود روي سرم . مني كه ميگم اصلا از مردن ترسي ندارم و اينا ... باور كن تو همون خوابش هم كلي ترسيده بودم و اشكم در اومد . شايد بيشتر ترسم از درد باشه ! آيا مردن درد داره ؟
عزییییییییزم! چرا این قدر پریشون؟!!! نگران چی هستی که این خوابا رو میبینی؟ ناراحت شدم......
لیلا: واسه خودم هم عجیب بود نسیم. خوشبختانه الان خوبم. واستون یه نامه مفصل امروز فردا مینویسم.
فکر کنم تو باید از خجالت دائی و کسانی مثل اون بمیری که داری دشمنان اونها رو شاد میکنی . اون بیچاهر ها اغدام شدن برای دنیای بهتر و احمق هائی مثل تو با دستمال یزدی اقتادن دنبال خاتمی و ادامه حکومت اسلامی در ایران ، شرم کن . باشه که کابوس ها برات زنگ حطری بشه . شاید شد خدا ر و چه دیدی ؟
ارسال یک نظر