۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

تا بزرگ شدنم فقط چند ساعت راه بود. بانی و باعثش هم یک خبر و یک رویداد. حالا مانده‌ام که چه بکنم با این بزرگ شدن نابهنگام.

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

به من گفت «خراب» و من خفه شدم...

نگاهی تاریخی به مفهوم «خراب بودن» در همین سی ساله گذشته نشون میده که دامنه این صفت اونقدر وسیع بوده که از  آدی داس سفید پوشیدن و دو تار مو از زیر ابرو یا پشت لب روبرداشتن قبل از ازدواج رو در برمیگیره تا  چندین  همخوابه داشتن. تعریف «خراب بودن» معمولا به گونه‌ای  بوده که   تعداد زیادی از زنها رو در هر دوره تاریخی در بر میگرفته و دلیل و بهانه‌ای  برای متنبه کردن و  تربیت کردن خیل زیادی از زنها. «خراب بودن» تنها مفهومی بوده و هست که زنها در هر سن و هر طبقه اجتماعی تمام سعیشون رو کرده و میکنند که  بهش منتسب نشن و به نظر من  ترس و هراسی که زنها رو تهدید میکنه از این که «خراب» نامیده بشن  هنوز  به  عنوان یکی از مهمترین ابزار قدرت برای دیسپلین اونها به کار گرفته میشه.  شاید روزی که نترسیم از این واژه و به سمتی بریم که این واژه یا دایره استفاده اش محدودتر بشه و یا اینکه کلا بار معناییش رو برای خیلی از ماها و برای جامعه از دست بده بتونیم فکر کنیم به سمتی در حال حرکتیم که آزادانه تر رفتار میکنیم بدون اینکه خودمون رو سانسور کنیم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

دیگه نخواب!

تجربه نابی بود دیدن نمایش «دیگه نخواب/ یا بیشتر نخواب». برداشت آزادی از مکبث شکسپیر. متفاوت با هر نمایشی که تا حالا دیده بودم. همزمان در صحنه بازی بودن و دنبال کردن بازیگران نمایش. کشف کردن، هیجان و ترس و کنجکاوی. به دنبال شخصیت مورد نظر دویدن. پله ها را بالا و پایین رفتن برای تعقیب کردن داستان. در یک قدمی شخصیت داستان ایستادن با ماسکهایی که تو را ناشناخته باقی میگذاشت. همین شناخته نشدن و ماسک بر صورت داشتن اجازه میداد که احساسات و هیجاناتی که بر صورتت مینشیند از دید دیگران مخفی بماند و این  مخفی بودن به تو آزادی عمل بیشتری میداد. شخصیتهای مختلف، داستانهای مختلف و تویی  که تصمیم میگرفتی کدام را تا کجا تعقیب کنی و داستانش را بدانی. فضای تاریک و نسبتا خوفناکی که در هر گوشه اش یا جنایتی اتفاق میافتاد یا همخوابگی و عشق ورزی. میرقصیدند، میخندیدند، میخواندند، لخت میشدند، میبوسیدند، می نوشیدند، میکشتند، میگریستند و همه اینها در فاصله یک قدمی تو اتفاق میفتاد. میتوانستی دستت را دراز کنی و مانعشان شوی و یا کمکشان کنی. و نفسهایشان را روی صورتت حس میکردی. آنقدر  نزدیک بودی  که گاهی فراموش میکردی که شاهدی و تماشاگر یا  بخشی از نمایش. تجربه نفس گیری بود. بعد از سه ساعت تعقیب و هیجان خسته میشوی. ولی هنوز شخصیتهای زیادی مانده که دنبال نکردی و داستانهایی که کشف نکردی. همین وسوسه ات میکند که بخواهی صد دلار پول بلیط بدهی و باز  بروی تا بقیه رازها را بدانی.