تجربه نابی بود دیدن نمایش «دیگه نخواب/ یا بیشتر نخواب». برداشت آزادی از مکبث شکسپیر. متفاوت با هر نمایشی که تا حالا دیده بودم. همزمان در صحنه بازی بودن و دنبال کردن بازیگران نمایش. کشف کردن، هیجان و ترس و کنجکاوی. به دنبال شخصیت مورد نظر دویدن. پله ها را بالا و پایین رفتن برای تعقیب کردن داستان. در یک قدمی شخصیت داستان ایستادن با ماسکهایی که تو را ناشناخته باقی میگذاشت. همین شناخته نشدن و ماسک بر صورت داشتن اجازه میداد که احساسات و هیجاناتی که بر صورتت مینشیند از دید دیگران مخفی بماند و این مخفی بودن به تو آزادی عمل بیشتری میداد. شخصیتهای مختلف، داستانهای مختلف و تویی که تصمیم میگرفتی کدام را تا کجا تعقیب کنی و داستانش را بدانی. فضای تاریک و نسبتا خوفناکی که در هر گوشه اش یا جنایتی اتفاق میافتاد یا همخوابگی و عشق ورزی. میرقصیدند، میخندیدند، میخواندند، لخت میشدند، میبوسیدند، می نوشیدند، میکشتند، میگریستند و همه اینها در فاصله یک قدمی تو اتفاق میفتاد. میتوانستی دستت را دراز کنی و مانعشان شوی و یا کمکشان کنی. و نفسهایشان را روی صورتت حس میکردی. آنقدر نزدیک بودی که گاهی فراموش میکردی که شاهدی و تماشاگر یا بخشی از نمایش. تجربه نفس گیری بود. بعد از سه ساعت تعقیب و هیجان خسته میشوی. ولی هنوز شخصیتهای زیادی مانده که دنبال نکردی و داستانهایی که کشف نکردی. همین وسوسه ات میکند که بخواهی صد دلار پول بلیط بدهی و باز بروی تا بقیه رازها را بدانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر