۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

it sucks....

منتظری هر روز - البته با یک استرس و نگرانی جدید-  که بالاخره اون لذت زندگی که حرفش است و گفته میشه رخ بنماید و تو هپیلی اور افتر زندگی کنی. دهه بیست تموم میشه و وارد دهه سی میشی و میبنی همچنان منتظری. اصلا تو این گذر از بیست سالگی به سی سالگی که مثل یک عمر گذشته هر روز یک چیز تازه تجربه کردی که فکر کردی قرار کمک کنه به رسیدن به اون لذت زندگی. عاشق شدی، درس خوندی، مهاجرت کردی با هزار و یک مشکل و دردسر و فکر کردی فقط یک قدم مونده برای رسیدن بهش ولی ظاهرا اون یک قدم لعنتی قرار برای همیشه طول بکشه برداشتنش. من هیچوقت یاد نگرفتم بگم گور باباش. هر چی شد، شد. بذار یک امروز رو حالشو ببریم. خدا میدونه فردا چی میشه. همیشه لحظه هام رو در نگرانی از اتفاق افتادن یک چیز بد سپری کردم. اگرچه اتفاق بد وقتی منتظرش بودم نیفتاده و معمولا تراماهای زندگیم مال وقتی بود که هیچ انتظارش رو نداشتم. اصلا این به یک مکانیسم تدافعی تبدیل شده. نگران باش تا اتفاقی نیفتد. وقتی نگران نیستی امکان دارد حادثه بدی اتفاق بیفتد. پس همیشه نگران بودن بهتر از هیچوقت نگران نبودن است.
من خودم رو روزی هزار بار روان کاوی میکنم و تقریبا برای هر رفتار و تفکرم میتوانم ساعتها توضیح بدهم و نظریه صادر کنم. کافی نیست. حتی مهارتهای ذهنی و عملی که تراپیست میگوید کار ساز نیست. این نگران بودن و منتظر لحظه لذتی که هیچوقت نمیاد من رو رها نمیکنه. اصلا اسم این وبلاگ اشتباهی رهاست. چون که من رهایی رو حس نمیکنم. فکر نمیکنم ازادم. مطمئنا یکسری آدم اینجا رو میخونن و این رو فقط نشانه قدر نشناسی از شرایط میدانن که یقینا خیلی هم پر بیراه نیست. در یک شهر عالی زندگی کردن، یک دانشگاه خیلی خوب رفتن، بودن با کسی که دوستت دارد و تو دوستش داری ، پس باید آدم دیگر چه مرگش باشد؟ ولی هر روزی یک مرگی هست. هر روز فکر میکنی این زندگی نیست که همیشه میخواستی. ولی باز هم که فکر میکنی نمیدانی چه زندگی میخواستی؟ اصلا میخواستی چه غلطی در زندگیت کنی که حالا نمیکنی؟ اصلا آن زندگی که دنبالش هستی کجاست؟ ایده آل چیست؟ لذت زندگی چیست؟ و در آخر هیچ جوابی نیست و دوباره من هستم و کوهی از نگرانیها. در یک دور باطل افتادن. و هی این روند خودش را تکرار کردن. دیگر دارد سرم گیج میرود. همین روزهاست که از سرگیجه پس بیفتم.  

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

کات...

دوازده سال بود گمش کرده بود. از دوران ابتدایی هم کلاس بودیم . راهنمایی هم با هم بودیم. از  دبیرستان مدرسمون جدا شده بود ولی چون هم محله ای بودیم همدیگه رو مرتب میدیدیم. حتی وقتی من برای دانشگاه رفتم تهران، هر سال عید که برمیگشتیم اهواز میرفتم بهش سر میزدم. تا زد و خونشون رو عوض کردن. نه شماره تلفنی داشتم و نه آدرسی. یک هو گم شد و هیچکس ازش خبر نداشت. از وقتی اینترنت فراگیر شد بارها اسمش رو سرچ کردم هیچ جا نبود. فیس بوکم نبود. خیلی وقتها یادش میفتادم که چه کار میکنه؟ دانشگاه رفته؟ ازدواج کرده؟ بچه دار شده؟ چی شده؟
امسال عید، یک نفر غریبه بهم مسیج داد توی فیس بوک که فلانی گفته دنبالت بگردم. خیلی دلش برات تنگ شده. خوشحالم که پیدات کردم. این شمارشه اگه میخواهی بهش زنگ بزن. کلی ذوق زده و هیجان زده. هی با خودم مرور میکردم که قرارچی بهش بگم. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تصویر گنگی تو ذهنم بود.
من همیشه دوست دارم بدونم دوستهای قدیمم کجان و چه کار میکنن. از دیدن  تصادفی یک دوست تو کوچه و خیابون کلی به وجد میام.  تو فیس بوک هم همینطور.
بعد از کلی سعی و تلاش وقتی که تو عید گرفتن شماره موبایل خودش یک پروژه است بالاخره ارتباط برقرار شد. صداش هیچ شباهتی با اونیکه تو ذهنم داشتم نداشت. صحبت کردیم. نزدیک یک ساعت. از هوا گرفته تا دوست پسرش و کارش و همه.  قرار شد وقتی از سفر برگشت بیشتر با هم حرف بزنیم.
همون شب دوستش برام عکسش رو فرستاد. نشناختمش. دماغش رو عمل کرده. خیلی خوشگلتر شده. ولی من نشناختمش. اگر تو خیابون میدیدمش هم نمیشناختمش. شباهتی به تصویری که در ذهنم نقش بسته بود نداشت. پایان اون مکالمه و دیدن اون عکس پایان حس کنجکاوی من بود. اون همه هیجان برای پیدا کردنش و دیدنش و حرف زدن باهاش بعد از یک ساعت تمام شده بود. وقتی گوشی رو گذاشتم نمیدونستم که دوباره صحبت خواهیم کرد یا نه. ۱۲ سال صحبت نکرده بودیم. احتمالا ۵۰ دیگه هم صحبت نکنیم اتفاقی نمیفتاد.  عطش دونستن بود که حالا دیگه وجود نداشت. الان میدونستم درباره‌اش. و این نقطه پایان بود. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

این روزهای خود را چگونه میگذرانم...

روزهای پر استرس و پر کاری رو میگذرونم. مرحله نوشتن پروپوزال با مرحله قبل یعنی کلاس رفتن و پیپر آخر ترم نوشتن خیلی فرق داره. تو این مرحله باید نشون بدی  این همه سال درس خوندن و کلاس گرفتن و کتاب خوندن و اینها قرار چطور تعیین کنه که میخواهی روی چی کار کنه. در اصل مرحله گذر از یک مرحله به یک مرحله دیگه. یکی از دلایل اهمیتش اینه که بعد از اینکه پایان نامه رو نوشتی، تخصصت میشه موضوع پایان نامه. مثل مرحله تخصص پزشکیه. فردا میخوای بری درخواست کار بدی پایان نامه ات میشه اساس. هر درفتی که مینویسم باید بفرستم برای استادها که نظر بدن، این بخش پر استرسترین قسمته. معمولا چند روز طول میکشه  و من در عرض این چند روز هر ۵ دقیقه یک بار ایمیلم رو چک میکنم. همین الان که دارم این رو مینویسم در این مرحله هستم. یعنی نگران که چه نظراتی ممکنه بدن. یا چقدر دیگه باید روش کار کنم. 
 این کلاس فارسی هم که این ترم مجبورم کردن درس بدم، بخاطر اینکه استاد اصلی نیست، خیلی وقت گیره. اصلا فارسی درس دادن کار ساده ای نیست مخصوصا برای کسی که فارسی رو به طور طبیعی یاد گرفته و هیچوقت شیوه تدریسش رو یاد نگرفته. بچه ها سر کلاس سوالهایی میپرسن  که بعضی وقتها  یه خرده طول میکشه تا براشون جواب پیدا کنم. گاهی هم اینقدر لهجه هاشون بده که باید چند بار بپرسم که منظورشون چی بوده. باید کلی حرف بزنم. جملات رو چند بار تکرار کنم و اگه آخرش نفهمیدن انگلیسیش رو بگم. این خیلی پیش میاد. هیچوقت فکر نمیکردم در زندگیم بخوام شعر سعدی و خیام درس بدم یا قابوسنامه و دایی جان ناپلئون.  
خلاصه اینکه، این روزها هم روزهایی هستند برای خودشون. مامانم اینها قرار یک ماه دیگه بیان و من بعد از چهار سال میبینمشون ولی استرس کار اینقدر زیاده که هنوز به هیجان اومدن اونها نرسیدم. البته این نگرانی باعث شد اینجا رو آپدیت کنم که خودش مصداق عدو شود سبب خیره.