منتظری هر روز - البته با یک استرس و نگرانی جدید- که بالاخره اون لذت زندگی که حرفش است و گفته میشه رخ بنماید و تو هپیلی اور افتر زندگی کنی. دهه بیست تموم میشه و وارد دهه سی میشی و میبنی همچنان منتظری. اصلا تو این گذر از بیست سالگی به سی سالگی که مثل یک عمر گذشته هر روز یک چیز تازه تجربه کردی که فکر کردی قرار کمک کنه به رسیدن به اون لذت زندگی. عاشق شدی، درس خوندی، مهاجرت کردی با هزار و یک مشکل و دردسر و فکر کردی فقط یک قدم مونده برای رسیدن بهش ولی ظاهرا اون یک قدم لعنتی قرار برای همیشه طول بکشه برداشتنش. من هیچوقت یاد نگرفتم بگم گور باباش. هر چی شد، شد. بذار یک امروز رو حالشو ببریم. خدا میدونه فردا چی میشه. همیشه لحظه هام رو در نگرانی از اتفاق افتادن یک چیز بد سپری کردم. اگرچه اتفاق بد وقتی منتظرش بودم نیفتاده و معمولا تراماهای زندگیم مال وقتی بود که هیچ انتظارش رو نداشتم. اصلا این به یک مکانیسم تدافعی تبدیل شده. نگران باش تا اتفاقی نیفتد. وقتی نگران نیستی امکان دارد حادثه بدی اتفاق بیفتد. پس همیشه نگران بودن بهتر از هیچوقت نگران نبودن است.
من خودم رو روزی هزار بار روان کاوی میکنم و تقریبا برای هر رفتار و تفکرم میتوانم ساعتها توضیح بدهم و نظریه صادر کنم. کافی نیست. حتی مهارتهای ذهنی و عملی که تراپیست میگوید کار ساز نیست. این نگران بودن و منتظر لحظه لذتی که هیچوقت نمیاد من رو رها نمیکنه. اصلا اسم این وبلاگ اشتباهی رهاست. چون که من رهایی رو حس نمیکنم. فکر نمیکنم ازادم. مطمئنا یکسری آدم اینجا رو میخونن و این رو فقط نشانه قدر نشناسی از شرایط میدانن که یقینا خیلی هم پر بیراه نیست. در یک شهر عالی زندگی کردن، یک دانشگاه خیلی خوب رفتن، بودن با کسی که دوستت دارد و تو دوستش داری ، پس باید آدم دیگر چه مرگش باشد؟ ولی هر روزی یک مرگی هست. هر روز فکر میکنی این زندگی نیست که همیشه میخواستی. ولی باز هم که فکر میکنی نمیدانی چه زندگی میخواستی؟ اصلا میخواستی چه غلطی در زندگیت کنی که حالا نمیکنی؟ اصلا آن زندگی که دنبالش هستی کجاست؟ ایده آل چیست؟ لذت زندگی چیست؟ و در آخر هیچ جوابی نیست و دوباره من هستم و کوهی از نگرانیها. در یک دور باطل افتادن. و هی این روند خودش را تکرار کردن. دیگر دارد سرم گیج میرود. همین روزهاست که از سرگیجه پس بیفتم.