۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه
و این لباس زیباست...
این بخش قضیه است که این روزها در حال تغییر است. دوست دارم این روزها دامن و پیراهن بپوشم. مثل دختر بچهای شدم که تا چشمش به دامنها و پیراهنهای رنگی که میافتد ذوق زده میشود. دیگر سری به بخش شلوار مغازهها نمیزنم. مستقیم سراغ دامنها و پیراهنها میروم. اتفاق جدیدی است در زندگانی من. دیگر علاقهای به جین ندارم. در هوای سرد هم همان دامن و پیراهنم را میپوشم با جورابها و ساقهای گرم.
دوست دارم این مدل جدید را. بیشتر از آن دوست دارم که در حال تغییر کردنم. به یک شکل ماندن را دوست ندارم.
درد...
یک روزی میآید که دیگر هیچ حرف مشترکی نیست. نگاهشان به همه چیز انقدر فرق کرده و فاصله فکری و مکانیشان انقدر زیاد شده که دیگر هیچ چیز نیست که دربارهاش بتوان ساعتها حرف زد، مجادله کرد، خندید و به یاد آورد.
به این نقطه رسیدن خیلی هم اسان نیست. درد خودش را دارد. به هر حال هر دل کندنی درد دارد، کم یا زیاد. اینکه یک واقعه را به خاطره تبدیل کنی درد دارد. دردی که بعدها که بهش فکر میکنی یک لبخند کمرنگ جایش را میگیرد. تمام شدن این دوستیها هم همینطور است.
برای من مدتیست که شروع شده این درد. دوستیهایی اینجا و آنجا دارند به خاطره تبدیل میشوند. از آن دردهاییست که دوست ندارم.
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
...
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
وااااااااییییی....
حالا که ایران نیست و خیابونهاش که همچین اتفاقی بیفته، فیس بوک قرار کار دیدنهای اتفاقی و تصادفی رو انجام بده. در خیابانهای مجازی اهواز قدم میزنی، روی دیوارش یادگاری مینویسی و دوستی رد میشود و رد نوشتهات را میگیرد و به دیوارت میرسد. دیدارها بعد از سالها تازه میشود. این دفعه جیغهایت را با تکرار حروف نشان میدهی. وااااااااای باورررررررررم نمیشششششششه.
و قهوهات را اینور دنیا هورت میکشی و از دوستت میخواهی که خبرهای همه این سالها را برایت بگوید. همانقدر هیجان انگیز است.
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
بوی عید
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
هنوز درد دارد
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
«بیایید آن زنان را نجات دهیم»
من خوزستانیم. نگاهم به شهر و دیارم خیلی متفاوت از دوست تهرانیم بوده. زنها و دختران آن دیار هم در کوچه و خیابان دیدهام، هم در دانشگاهها، هم در کلاسهای زبان و هنر و هم در حال قدم زدن با معشوقها و دوست پسرهایشان در خیابان و کنار کارون. نمیدانم چرا وقتی دوست تهرانیم گفت که باید « این زنها را نجات داد» لورا بوش را تصور کردم که در دی سی بر روی مبل لم داده است و فکر کرده باید بیاید برود و زنان افغانستان را نجات دهد و فکر کردم چقدر فاجعهبار خواهد بود اگر تهرانیهای دیگر هم با این دوست من همفکر باشند و بخواهند بروند دوستان و اقوام من را «نجات دهند». و فکر کردم چقدر دوست من به عنوان «یک زن تهرانی« هیچ مشکلی ندارد و به تمام حقهایش رسیده است و حالا تنها وظیفهای که دارد این است که برود و همشهری من را که «هیچ حقی ندارد« نجات دهد.
۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
جنبش زنان ایران، مورد طعنه و توهین و دیگر هیچ...
ولی یک چیزی که در این میان ظاهرا هیچگاه به خاطر کسی نمیآید و حرفی از آن زده نمیشود، سالها فعالیتها و تلاشهای این اعضای «به خارج آمده» بوده برای بهبود زندگی زنان آن مملکت. چه خوشمان بیاید از بعضی استراتژیهایشان چه خوشمان نیاید توانستند جان چندین آدم را آز سنگسار و مرگ نجات دهند. کار بزرگی است. حتی اگر تا آخر عمرشان هیچ قدم دیگری را را برای آن کشور برندارند. تاریخ این آدمها نباید پاک شود. کاشکی نمیگذاشتیم گذشته این آدمها نادیده گرفته شود توسط کسانی که شاید هیچوقت نتوانستند قدمی حتی برای خودشان بردارند و فقط به خاطر اینکه در آن کشور نفس میکشند خود را محق میدانند که درباره دیگران حکم صادر کنند.
این بخشی از تاریخ این کشور و جنبش زنان این کشور است.
و باز هم در این حرکت «بر علیه هموطنان خارج نشین« نگاه ضد زنی به چشم میخورد. فریبا داوودی، شادی صدر و جدیدا محبوبه عباسقلیزاده شدهاند سوژه بدو بیراه شنیدن و انگ خوردن و مسخره شدن. هر سه زن هستند. خبری از چنین حملهها و عکسالعملهایی در این سطح به مردانی که از چنین معروفیتهایی برخوردارند و به همان دلایل به خارج آمدهاند نمیبینم.. آخرین نمونه از این نوع نگاه مصاحبهای است که با فریبا داوودی شده، اگر چه انتظار میرفت فریبا در برابر این سوالات موضع بسیار سختتری بگیرد ولی وقاحت مصاحبه کننده برای بیان چنین سوالاتی کاملا از یک نگاه حق دخالت به حریم خصوصی یک زن توسط یک مرد غریبه نشان دارد لابد به این دلیل که آن زن با برداشتن روسریش دیگر قابلیت احترام به حریم خصوصیش را از دست داده. ۰چگونگی برداشتن حجابش کاملا به خودش ربط دارد)
انصاف بعضیوقتها خوب چیزیست. یعنی برای همین روزهاست.
۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه
daydream
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
بودن به معنای تجربه کردن
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
بودن یا نبودن مسئله این نیست
۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
اندر باب داشتن...
۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه
انسان موقوفه
انسانی رانده شده به یک منطقه تاریک که اگر چه توسط حاکم و قوه قهریه قانون ساخته شده ولی درش نه قانونی وجود داره نه حقی.
و فکر کنم همه ما در مراتبی انسان موقوفهایم.
پینوشت: وقف شدن در فرهنگ ما بار مذهبی داره ولی شاید در اصل زمین وقف شده زمینیه که مالک خصوصی نداره و دولت نمیتونه دست روش بذاره مگر به زور یعنی میتونه فلسفهاش این بوده باشه، زمینی خارج از محدوده قانون/ بخوانید حاکمیت.
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
...
چند نفر از ما به خاطر اینکه در آینده زندگانیمان «بیعرضه» و «حمال» خطاب نشویم مسیرهایی را در زندگیمان طی کردیم که حتی اگر به چشم دیگران قابل ستایش و تشویق بود برای خودمان شادی و رضایت نیاورد؟
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
بدن من هویت تو
زنی که آرایش غلیظ دارد- دامن کوتاه [مینی ژوپ] یا شلوار تنگ میپوشد- موهایش را بیش از حد کوتاه میکند- در روابطش با مردان خیلی راحت است- بلند میخندد- در مکان عمومی سیگار میکشد.از نگاه اسلامیون بیحجابی کافی بود که زنی مصداق این تعبیر باشد.
(از مقاله مخاطرات مدرنیته و اخلاقیات نوشته افسانه نجم آبادی(
البته خصوصیت مرد غربزده را هنوز برخورد نکرده ام و جایی نخواندهام. اگر مصداق برای مردان لباس غربی بوده یا باشد که آنوقت خود جلال آل احمد و شریعتی میشوند غربزده. (همانطور که خیلی از اساتید فن نوشته اند( معمولا زنان مصداق و سمبل فساد و عصمت و غربزدگی و مسلمانی هستند و این بدن زنان است که هویت یک فرهنگ و یک دین و یک سیاست بر رویش نوشته میشود.
مرتبط:
مطلبی که سه سال پیش برای سایت میدان نوشتم
صبح بخیر وبلاگ...
ولی امروز را مینویسم.
حس خوبی دارم که ورزش کرده، دوش گرفته، صبحانه بیگل با پنیر خامهای خورده دارم این پست را مینویسم.
زنده باد تغییر.
۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه
دلم خانهام را میخواهد...
دلم خانهام را میخواهد. دلم زبان خودم را میخواهد.
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
...
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
معنویت به مثابه یک امر لوکس
فیلم دلت را میسوزاند برای شرقی که هیچ نداشت الا معنویت در برابر غربی که «همه چیز داشت الا معنویت» و آخر سر به نظر من این «معنویت« شرق نبود که پیروز شد بلکه این همه چیز داشتن غرب بود که میتوانست با امکاناتش «معنویت« را داشته باشد نه شرقی که با «معنویتش» نمیتوانست هیچ چیز دیگری داشته باشد.
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
...مسئله این است
برای چه مخاطبی میخواهم کار کنم . هر روز ازم سوال میکنند درست که تمام شد برمیگردی؟ و من میگویم بعید میدانم حداقل نه در آینده نزدیک و با این جواب نه تنها عذاب وجدان میگیرم بلکه تمام وجودم پر از ترس میشود. ترس نرفتن و ترس نتوانستن و ترس افتادن در دوری که دیگرانی که سی سال پیش آمدند به آن دچارند. امید به دانستن و برگشتن و مثمر ثمر بودن برای جایی که هنوز تمام فکر و ذکرشان است. قاعده بازی حاکم بر آکادمی آمریکایی را نمیدانم. برایم غریب است اینجا هنوز )البته اینکه بتوانی واردش شوی هنوز سوال بیجوابی است برای من). و جزیی از آکادمی ایرانی بودن محال است ظاهرا. اصلا آکادمیسین بودن چیزیست که من میخواستم/ میخواهم؟ ظاهرا دیگر آن چیزهایی که قبلا میخواستم را نمیخواهم و در مرز بین نخواستن و ندانستن چیزی که میخواهم مانده ام.
شاید دیر است این سوالها را پرسیدن. ولی حس کسی را دارم که دارد کشیده میشود به مسیری که چیزی از آن نمیداند. و این ترس دارد.
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
...
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
گاهی خنده، گاهی گریه...
* چهار روز دیگر میشود ده سال. نمیدانم چه میکردم اگر تو نبودی اینجا در زندگیم. کم میاوردم مطمئنم کم میآوردم. این غرغرها را تویی که گوش میدهی و بعد ارومم میکنی. میخندونیم. وسط گریهها میتونی لبخند به لبم بیاری و همین لحظههاست که فکر میکنم چقدر خوشبختم.
ده سالگیمان مبارک.
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
مانیفست
۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
»شبیهترین به غربیها« در خاورمیانه
موضوع جالب برای من در این فیلم رابطه بین اسراییلیها و فلسطینیها نبود. بلکه چطور به تصویر کشیدن اسراییلیها بود. منظورم سادهترین بخش شخصیت این آدمها نه لزوما شخصیت سیاسیشان. اسراییلیها نوع لباس پوشیدنشان آنچه بود که غربی گفته میشود. در خانههای مدرن مثل خانههای اروپایی وامریکایی زندگی میکردند. مهمانیها غربی میدادند. مثل غربیها شراب و نوشیدنی میخوردند و زن و مردشان مثل غربیها با هم اختلاط میکردند. یعنی کاملا فضایی که یک مخاطب غربی حس نمیکند که آن اسراییلی الان در خاورمیانه است و از یک فرهنگ دیگر است. در حالیکه کاملا این حس را نسبت به بازیگر عرب و مسلمان دارد. ( باز هم تاکید میکنم، که این فیلم کاملا هدف به زیر سوال کشیدن سیاستهای اسراییل را داشته). فقط این فیلم نیست. حتی در گزارشهای خبری اسراییلیها شبیهترین آدمها از نظر سبک زندگی و نوع پوشش به غربیها نشان داده میشوند. که به نظر من ا یک همچین تصویرسازی در ایجاد حس همدلی غربیها با اسراییلیها کاملا موثر است. همین تصویرسازی درباره یهودیان در آمریکا وجود دارد. نه تنها مثل آمریکاییها «سفید پوست» هستند، بلکه سبک زندگیشان هم یکی است. حتی اگر یهودیها آدمهای خلافکار، احمق و خندهدار تصویر شوند در کنارشان آدمهای سفید پوست غیر یهودی هم همانطور تصویر میشود. اتفاقا خیلی وقتها خودشان را مسخره میکنند همانطور که «مسیحیها« میکنند. یعنی اینها به همان اندازه «کول« هستند و همانقدر «سفیدند». این ها اصلا به معنای این نیست که من ندانم که یهودیها آدمهای به شدت سختکوش و کاری هستند، حداقل در رشته ما کلی فیلسوف و صاحبنظران یهودی هستند. همینطور میدانم در فیلدهای دیگر. یعنی این نیست که یهودیهافقط به خاطر پولشان قدرت دارند بلکه از نظر علمی و حرفهای هم خیلی آدم کاردرست دارند. از نظر فرهنگی به قضیه نگاه کنید سعی کردند به جامعه غربی القا کنند که ما در خاورمیانه »شبیهترین» هستیم به شما. و من فکر کنم موفق هم بودهاند.
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
ایده ورای آدم
اسلام را به اسم مسلمانها. سکولاریسم را به اسم سکولاریستها.
باور کردنش شاید سخت باشد ولی ایدهای بدون آدم وجود ندارد.
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
...
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
توالت ایرانی/فرنگی
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
...
مرتبط:
قضیه سوزاندن قرآن در فلوریدا
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
گوگل امروز و من
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
دوستی بعضیها
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
دشمن من...
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
ناتور دشتم آرزوست...
رسیدم فکر کردم که یک نفر باید چقدر خلاق باشد که ناتور دشت را برای عنوان فارسی این کتاب انتخاب کند. اسم آهنگین و ترکیب دلچسبی که وقتی یک بار میشنوی طوری در ذهنت نقش میبندد که خیال میکنی هیچوقت فراموش نمیشود.
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
دلهره
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
...
تو بی اوپن مایندد
احترام گذاشتن و قضاوت نکردن در باره دیگران این نیست که از همه چیزهای دیگران خوشمان بیاید و هر فکر و عقیده و مرام و مدل مو و لباس و غیره را تحسین کنیم به به چه چه کنیم که ما خیلی »روشنفکریم» به نظر من این است که نخواهیم نظرمان را و نگاهمان را به طرف تحمیل کنیم. نخواهیم که او هم حتما مثل ما فکر کند.
و اینکه انتقاد کردن به معنی عدم احترام نیست. اگر بخواهیم از هر انتقادی به عنوان توهین و عدم احترام یاد کنیم که با خودمان رو راست باشیم و بگوییم انتقاد را بگذارید در کوزه آبش را بخورید. از همه چیز باید بشود انتقاد کرد نه اینکه از دولت و مجلس و سیاسیون و روشنفکران انتقاد کنیم ولی همچین که به کسی یا چیزی برسد که ما اسم مقدس رویش گذاشته ایم، نظر دادن و انتقادکردن را تعطیل کنیم. خط قرمز، خط قرمز است، یکی اینورتر میگذارش دیگری آنورتر. نمیتوان ولی ادعا کرد که خط قرمز نداریم و خیلی اوپن ماینددیم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
واژه های سرکوب
۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه
خودزنی
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
...
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
برای آن نیمه دیگر
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
برگی از تاریخ شکنجه
البته این قضیه برای زندانیان سیاسی بوده و با کسانی که به عنوان جاسوس دستگیر میشدند و یا در عملیات مسلحانه علیه دولت شرکت میکردن ظاهرا بسیار خشن برخورد میشده. ولی روزنامه نگاران و فعالانی مثل ارانی، بزرگ علوی، احسان طبری و برخی دیگر از امکان ملاقات، مطالعه، ورزش و حتی خدمات درمانی مناسب برخوردار بودند. البته طبقه اجتماعی ظاهرانقش موثری داشته . هر چه از خانواده های متمول تر و پر نفوذتر وضعت در زندان بهتر.
به هر حال خیلیهاشان وضع نسلهای بعدی زندانیان را مخصوصا اواخر ۱۹۷۰ و دهه ۱۹۸۰ ( و ما میتونیم اضافه کنیم ۲۰۰۹-۲۰۱۰ رو) را بسیار بد توصیف میکنند.
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
دل تنگشم...
با این وجود از منی که تقریبا تمام عمرم رو به درس خوندن گذروندم حکایت و شعر بیشتر حفظ بود و همیشه یک مصرع شعر یا یک حکایتی آماده داشت برای هر موقعیت. با این همه مصیبتی که در طول زندگی به سرش رفته بود نمیدونم چطور حافظه اش اینقدر خوب کار میکنه.
با اینکه بی سواد بود ولی هیچوقت کم نمیدید خودش رو برای رفتن حتی پیش رییس دیوانعالی کشور ( اردبیلی بود گمونم) برای پیگیری کار پسرش، که حتی اسم خارجی عقیده اش رو شاید نمیتونست خوب تلفظ کنه. کلمه مارکسیست هیچ چیز به خاطرش نمیورد غیر از بچه هاش که به خاطرش زندانی شده بودن و جونشون رو سرش گذاشته بودن. شاید به همون اندازه که از حکومتی که بچه هاش رو شکنجه داده بود از مارکس و مارکسیست ها هم بدش میومد که باعث «بدبختی» بچه هاش شده بودن.
تعریف میکرد وقتی یه بار رفته بود ملاقات ازش خواسته بودن روسریش رو بکشه جلو تا اجازه ملاقات بهش بدن ( زنهای بختیاری به طریق سنتی موهاشون رو کامل نمیپوشونن) اونم جواب داده بود این رسممونه و اینقدر پافشاری کرده بود که سربازه همینطور گذاشته بود بره ملاقات.
مامانم میگه هر روز داره رنجورتر میشه. مخصوصا از وقتی پسر بزرگش دو سال پیش مرد ( سومین پسری بود که از دست میداد)
همیشه با خودم میگفتم که یه روز میشینم و ازش میخوام که داستان زندگیش رو کامل بگه . هیچوقت عملی نشد. الان هم نمیدونم کی همچین موقعیتی پیش بده. یعنی ترسم اینه که هیچوقت اتفاق نیفته. راستش رو بخواین یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم اینه که نتونم یک بار دیگه تو زندگیم ببینمش. ترس بزرگیه.
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
...
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
آی آم استاک هیر
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
زن »جهان سومی«
ترجمه با اندکی تلخیص از فانتزیهای استعماری ، میدا یگونگلو
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
...
۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
...
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
سال اسب
و حالا ۲۰ سال از آن روزها گذشته. اگر میبود حالا ۳۵ ساله بود. اوایل فکر میکردم که هست و من نمیبینمش. پذیرش مرگ به معنای عدم تقریبا برایم غیر ممکن بود. تمام این ۲۰ سال خاطره اش با بغض و اشک بود برایم.
سالی که زلزله رودبار آمد گفتند که سال اسب بوده . آمده و تاخته و ویران کرده و رفته. ما جنوب بودیم و از رودبار به اندازه هزار کیلومتر دور. قبل از رودبار زلزله مرگش به سختی تکانمان داده بود و خانمانمان را بر باد.
۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه
روزمره؟!
و دلم خوش بود میخواهم غیر سیاسی بنویسم.
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
...
اینکه کی به آن حس استقرار که آن دوست میگفت برسم ، نمیدانم . ولی نمیتوانم کتمان کنم که بعضی وقتها دلم یک جایی را میخواهد که بدانم حالا حالاها قرار نیست ترکش کنم و خداحافظ بگویم.
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
...
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
گور بابای غرب کرده...
۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه
از چه میترسیم؟
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
ایران سکسی ایران جذاب
این نویسنده که در زمان انقلاب در آمریکا از یک خانواده ایرانی متولد شده، برای اولین بار در سال ۲۰۰۰ به ایران سفر کرده و بعد از اون تا سال ۲۰۰۷ چندسفرتابستونه داشته که این سفرها به نوشتن این کتاب ختم شده. و این سوال برای من پیش اومده که چرا من که از روز اول زندگیم تا سال ۲۰۰۶ در ایران زندگی کردم واژه «انقلاب جنسی» رو از کسی نشنیدم حتی طبقه روشنفکران،روزنامه نگاران و فعالان جنبش زنان. (با چند تا از دوستان در جنبش زنان هم چک کردم آنها هم نشنیده بودند( و اینکه چطور یک حرکتی که اسمش رو میشه انقلاب گذاشت فقط به یک گروه کوچک از شمال شهریهای تهران تعلق داره؟ و یا اینکه چطور این نوع زندگی، که پردیس مهدوی براش سورپرایز بوده چون اصولا با تصویری که از ایران در تمام عمرش داشته منطبق نبوده، متفاوته با نوع زندگی بالاشهریهای تهران در قبل از انقلاب؟ پارتیها، مدل لباس پوشیدن ، ارایشها که مهدوی به عنوان نشانه های انقلاب جنسی بهش نگاه میکنه فرق ماهوی چندانی با زندگی متفاوت بالاشهریها ی تهران قبل از انقلاب نداره. چطور این «انقلاب جنسی» به تعبیر پردیس مهدوی الان داره اتفاق میفته؟ در ظرف ۷ سال و با شروع قرن ۲۱ میلادی؟ و چطور در زمان شاه در بین طبقه بالا جامعه در حال اتفاق افتادن نبود؟
خلاصه اینکه به نظرم اتفاقی که داره میفته اینه که یک سری کتابها منتشر میشه توسط ایرانی- آمریکایی های که هیچوقت در ایران نبوده اند و شناخت دقیقی از زندگی ایران ندارن و تصویری از ایران رو ارایه میدن که خیلی وقتها با واقعیت های موجود نمیخونه و برای اینکه مخاطب غربی رو جذب کنن جامعه ایران رو اغراق آمیز به تصویر میکشن و باعث گسترده شدن یک سری از کلیشه های رایج میشه و یا یک سری کلیشه جدید بازسازی میکنن برای مخاطب غربی، که به همون اندازه هم از ایران شناخت نداره. و این وقتی تاسف آورتره که به اسم کتاب آکادمیک چاپ میشه. البته ناگفته نمونه که من با چند تا از اساتید این حوزه که کار پردیس مهدوی رو خونده بودن صحبت کردم و اونها اصلا کارشو علمی نمیدونستن.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
تیر خلاص
نمیدانم شما بچگیتان رو چگونه گذراندید. ولی بچگی من پر بود از فریادهای ضجه و زاری و شیون از مرگ و زندانی عزیزان. مادر و مادر بزرگی که جلوی چشمانی منی که قد میکشیدم هر روز سیاه پوش بودند . فکر کنم سه سالم بود که برای اولین بار کلمه تیر خلاص را شنیدم.میدانید که چیست؟ یعنی همان آخرین تیر که بر شقیقه زندانی خالی میکنند تا جان دهد. دایی من ۲۳ ساله بود. مادرم تعریف میکند جسدش را شبانه وقتی پاسداران تمام خانه را محاصره کرده اند لحظه ای دیده، جای تیرها بر روی پاهایش دیده میشد. میگفتند اول پاها راتیر باران میکنند تا زندانی دیگر نتواند سر پا بایستد . بعد شلیک نهایی در مغز. ساعتش را به پدربزرگم دادند وقتی رفت بود برای ملاقاتیش همراه با جملاتی که لیاقت خودشان را داشت. هر روز خبر مرگ عزیزی از دوستان و آشنایان بود که میرسید. قبرستان کوچکی در شهر مادربزرگم که نامش را قبر ستان «منافقان» گذاشته اند پر از قبر جوانانی است که بی نام و نشان کنار هم خوابیده اند. فقط تهران خاوران ندارد. جای جای این کشور جای پای این کشتارها هست. هر از چندگاهی هم قبرهایی که سنگ ندارند و فقط با سیمان پوشیده شده اند شکسته میشوند و مادربزرگ پیر من باید هر بار شخصی را پیدا کند که قبر عزیزش را که در قبرستانی خارج از شهر دفن است بار دیگر سیمانی کند. دایی من نه منافق بود نه محارب بود نه آرزویی داشت جز اینکه شکم کارگر و معلم همسایه اش را گرسنه نبیند. نه اسلحه برداشت و نه کسی از او شکایت کرده بود.
خانم تو حیدلو!
دایی من به دستور «رهبر» عزیز شما کشته شد. و دیگر داییها و خاله هایم در زندانهای او شکنجه شدند.
نوشته شما برای من حکم توهین را دارد. برای من و خانواده ام که سالها به زور محکوم به سکوت شدیم و برای منی که میبینم بعد از این همه سال از کسی که دستور این همه اعدامهای بدون دادگاه را داده همچنان بت ساخته میشود و روایت میکنند «رافتهایش» را آنگونه که از قدیسان روایت میکنند. من و امثال من چشم امید به عدالت نبسته ایم که وقتی همچنان منتقدان «اصلاح طلب» حکومت لب به اعتراف نمیگشایند و همچنان در مدح و ستایش « آقایشان» سخن میگویند امید به عدالت خنده دار است. به این امید بسته بودیم که حداقل بیشتر از این نیازارندمان که گویی این هم خواسته ای زیادی است.
و در آخر اینکه ، لطفا کمی تاریخ بخوانید خانم توحیدلو!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
«یک نفر در آب دارد میسپارد جان»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
زبان
* سه پست در عرض یک روز! خودش یک جور رکورد زدن است. شاید از نتایج غیر فعال کردن فیس بوک باشد.
گردن کج
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
فاک یو!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
بوی شرجی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
به قول دوستی«حقیقت ته خیار است»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
ای کیندل ای جان دل
کیندل (یک نوع کتابخوان الکترونیکی) خریده ام. کرمش چند ماهی بود به جانم افتاده بود تا اینکه ماه گذشته استاد عزیز لطف کرد و چند روزی کیندلش را به من قرض داد ببینم چطوری کار میکند. به این امید بودم که هوس باشد و از سرم بیفتد که نبود. و حالا چرا کیندل خریده ام. اینها دلایلی است که خودم را باهاشان قانع کرده ام.
۱- کیندل مثل لپ تاپ لامپ ندارد. یعنی مثل کاغذ کتاب میماند. نور باشد میخوانیش نباشد نمیخوانی و وقتی هم در زیر نور خورشید لم داده ای انعکاس نور بر صفحه اش مانعی برای خواندنت نیست. همچنین برای کسانی مثل من خوب است که چشمانشان اذیت میشود وقتی مدت زیادی به صفحه مونیتور خیره میشوند. کیندل به دلیل همین نداشتن لامپ این مشکل را ندارد.
۲- داشتن کیندل این است که چندین هزار کتاب را در یک وسیله سبک حمل کنی بدون اینکه از کت و کول بیفتی. برای منی که دارم سه ماه تابستان را میروم مسافرت تا برای امتحان جامعم درس بخوانم و آماده شوم نعمتی است برای حمل نکردن بسیاری از کتابها و سبکتر شدن بارم.
۳- در مقایسه کیندل و آی پد که به نظرم فقط یک آیفون بزرگ است به جز مزیت لامپ نداشتن این است که برای اینترتش مجبور نیستی ماهانه پولی به حساب این شرکتهای مخابرات بریزی و اینکه چون جستجوگر (براوزر) ندارد در هنگام خواندن نمیتوانی در اینترنت پرسه بزنی و در نتیجه هرکار کنی به جز کتاب خواندن و درس خواندن.
۴- از آنجایی که من وقتی در اوج استرس کاری و درسی هستم باید تنوعی ایجاد کنم تا روحیه ام برای ادامه کار بهتر شود و در این مواقع یا میروم یک بلایی سر موهایم می آورم و یا یک چیزی میخرم این دفعه خودم را یک کیندل مهمان کردم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
چرا چادر سیاه و نه رنگی؟
( که فکر میکنم بعد از انقلاب بود) چادر سیاه نه تنها شد یک نشان زن دولتی/حکومتی/ اسلامی بلکه همینطور شد یک نشان برای تفاوت طبقه اجتماعی. معمولا زنانی که در خیابان چادر رنگی میپوشیدند از طبقه پایین اجتماع قلمداد میشدند. در فیلم فارسیهای قدیم هم زنان طبقه پایین شهر تهران که «سنتی» خوانده میشدند چادر رنگی میپوشیدند و البته یکی از وجوه تمایز زنهای طبقه بالا و پایین همین داشتن و عدم داشتن همین چادر رنگی بود ولی بعد از انقلاب طبقه جدیدی که از زنهای مذهبی و حکومتی به وجود آمد چادر سیاه رو انتخاب کردند به عنوان پوشش رسمی. چرا چادر رنگی انتخاب نشد؟ به دلیل همان نشانه طبقه پایین بودن؟ و چرا این چادر مشکی جایگزین چادر مشکی نشد در هنگام نماز؟ شاید دلیل مذهبی دارد که من نمیدانم. بعضی از مذهبیون میگویند برای حضور در برابر خدا بهتر است تمیزترین و بهترین لباسها بر تن باشد. آیا چادر مشکی بهترین لباسها نیست؟ آیا اگر لباس رنگی تحریک آمیز است و مناسب زنان در خیابان نیست چرا در برابر خداوند ایستادن با لباس «نامناسب» مورد ایراد نیست؟ چرا در یک مقطع تاریخی خاص لباس رنگی پوشیدن تحریک آمیز قلمداد میشود؟ از چه زمانی مشکی پوشیدن شد نشانه ای برای وقار و سنگینی؟ زنان طبقه بالا اجتماعی در دوران قاجار سیاه میپوشیدند البته با این توجه که پوشیه هایشان سفید بود. چه شد که به مرور همان پارچه سفید هم دیگر استفاده نشد؟ جواب هیچکدام را نمیدانم دقیقا ولی به نظرم موضوع جالبیست برای یک کار تحقیقی.
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
زنان در قدرت
شماره این هفته نیوزویک مقاله ای دارد با عنوان «انقلاب برقع» نوشته رعنا (رانا) فروهر. جدا از عنوان کلیشه ایش، نویسنده درباره نقش مشارکت سیاسی زنان و رابطه ان با بهبود وضعیت زنان در کشورهای «در حال توسعه » در آفریقا و خاورمیانه مینویسد. آمارهایی که در این متن دوصفحه ای داده شده به نظر من قابل توجه ان. یکی میزان زنان نماینده مجلس در روانداست که حدود ۵۶.۳ نمایندگان رو تشکیل و و بیشترین آمار در سطح جهانه. و اینکه در روسیه در ۷۳ درصد شرکتهای تجاری حداقل یک زن رو در بالاترین حوزه مدیریتی دارند. در باره ایران نوشته که زنان در صف جلوی جنبش سبز هستند و اینکه یکی از چهره های اصلی مخالفان دولت ایران (زهرا رهنورد) زن است یکی از کشورهایی است که جنبش زنانش حضور فعال دارد و اینکه قدرت اقتصادی زنها به سرعت در تمام دنیا رو به افزایش است.
ولی سوال اصلی همچنان آنکه آیا افزایش حضور زنان در عرصه های سیاسی میتواند وضعیت زنان را به میزان زیادی تغییر دهد؟ نمونه های که در این مقاله ذکر شد دوران نخست وزیری مارگرت تاچر و ایندیرا گاندی در انگلیس و هند بود که نشان داد لزوما رهبران زنان از مردان همکارشان » ملایم تر/ صلح دوست تر» نیستند. نمونه دیگرش ( که در این مقاله ذکر نشده) البته میتواند آنجلا مرکل باشد که حداقل در سیاستش علیه ایران بسیار سخت گیر است و همانند سارکوزی فرانسوی به شدت به دنبال تحریم های بیشتر علیه ایران. در آخر هم این مقاله نتیجه گرفته که ولی شاید یکی از فرقهایی که بتوان بین سیاستمداران زن و مرد مشاهده کرد توجه بیشتر زنان به مسائلی مثل آموزش، بهداشت عمومی و مراقبت از کودکان است.
ولی در آخر سوال این است که آیا بهبود در این حوزه ها میتواند به برابری بیشتر بین زنان و مردان بینجامد؟ آیا افزایش سطح آموزش و یا مشارکت سیاسی لزوما به کاهش خشونت علیه زنان و یا تغییر قوانین نابرابر منجر خواهد شد؟ به نظرم موضوع اصلی این نیست که زنان در بدنه قدرت باشند بلکه مهم آن است که زنانی در بدنه قدرت باشند که علاقه به تغییر وضع موجود و بهبود شرایط را داشته باشند.
...
"براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند"
احمد شاملو
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
معلق...
نه آینده آمده و هی در پیش میرویم و میرویم و انگار نمیرسیم. استاد دانشگا آینده، نویسنده آینده،آکادمیسین آینده. از اینجا رانده و به آنجا نرسیده ایم انگار. معلق.
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
مرا با آرمانهای «کوچکم» رها کنید...
بگذارید من برای آرمانهای «کوچکم»بجنگم و شما برای آرزوهای «بزرگتان» و از من نخواهید آنها را برای رسیدن به آرمانهای شما رها کنم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
یک فشارهرزه دست
نکند به گوش مردها برسد که یکی از همجنسانشان در شبی از شبهای کودکی من و تو دستش را به تمامی نقاط ممنوعه بدنمان کشید. مردی که طبق تمام عادتها و سنتها و فرهنگهای این کره خاکی قرار بود دستانش امن ترین و امین ترین دستان حامی من و تو باشد. داستانهای عموها و دایی ها و گاهی پدربزرگها و پدرهایی که تمام آرامش و شادمانی کودکی را با یک «فشار هرزه دستی» به جهنم کابوسها بدل کردند.
این داستانها هیچگاه به گوش مردان نمیرسید. در دل ها و ذهنهای تمام زنان مدفون میشد و پس از سالها فقط خاطره ای گذرا میشد که برای ثانیه ای میتوانست همه وجودت را به هم بریزد. این داستانها داستانهایی «زنانه» بود. داستان مردهای متجاوز در بین زنان میماند بدون اینکه ذره ای خاطرشان را مکدر کند.
زنان قرار بود این داستان را به کدام مرد زندگیشان بگویند؟ چه دادی بود که بستانند؟ وقتی که شحنه و داروغه خود دزد بودند از چه کسی می خواستند داد بگیرند؟
داستانهایی که به سادگی اسمش را «زنای با محارم» گذاشتند هر روز تکرار میشوند بدون اینکه زنان جرات کنند بازگویشان کنند. قربانی و محکوم یکیست . دختر بچه ای که مورد آزار جنسی و سو استفاده قرار گرفته هم قربانی است هم محکوم است به سکوت. حتی سالها با خودش درگیر است تا این داستان ویران کننده را با مادرش درمیان گذارد و در آخر هم نصیحت میشنود که دیگر هیچ جا نگویدش. مبادا به گوش متجاوز برسد.
داستانها را میشنویم بدون اینکه فریادمان را بلند کنیم از این همه وحشتی که تمام وجودمان را فرا میگرفت.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
زن «سنتی» و نامه عاشقانه؟!
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
جا پای کی داریم میذاریم؟
من قبلا هم از امکان اینکه اپوزیسیون امروز جای پای اپوزیسیون سابق بذاره نوشته بودم . این به معنی نیست که ما خشم و عصبانیتی که اون گروه از جمهوری اسلامی داشت درک نمیکردیم بلکه چنین عکس العملهایی رو نابخردانه و غیر منطقی میدونستیم. آیا ما داریم میگیم که اگر ما هم به جای اونها بودیم همین طور عمل میکردیم؟ در این صورت انتقادات از این گروه و عملکرد گذشته شون به قولی محلی از اعراب نداره.
بی ربط:
به دلایلی که من نمیدونم وبلاگ من دیگه در ایران قابل دسترس نیست. فکر کنم با این حساب مطالبم فقط از طریق آدرس فیدم قابل پیگیری باشه http://feeds.feedburner.com/femirani
۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه
۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه
...
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
برای بوسه
از انوقت تا امروز هیچوقت مبارزه برای داشتن طولانی ترین بوسه از لب یار در خیابانهای تهران ارزشش برایم کمتر از مبارزه برای آزادی بیان نبود.