۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

و این لباس زیباست...

مدل لباس پوشیدنم در حال عوض شدن است ( وشاید خودم هم). نمیدانم دلیلش بالا رفتن سن است و یا زندگی در این شهر که به نظرم مردمانش خوش لباس‌تر از جاهای دیگری هستند که من دیده‌ام.  روزها و حتی ماههای اول که از ایران بیرون آمده بودم انتخاب لباس برای روزهای عادی که نه مهمانی‌ای بود و نه پارتی و بایستی سر کلاس درس میرفتم خودش تجربه جدید و تازه‌ای بود. ایران  یا لباس منزل میپوشیدم یا لباس مهمانی برای مهمانی رفتن و یا مانتو شلوار و روسری یا مقنعه برای در خیابان بودن. حالا میبایستی لباسی را انتخاب کنم که جایگزین آن مانتو و روسری شود  و اینکه هر روز نمیشد همان لباس دیروز را پوشید. طول کشید تا تقریبا دستم بیاید که چه لباسهایی بهتر است و کدام مناسب نیست.  ولی همه این لباسها یک وجه مشخصه داشتند: شلوار ( اهم از جین و مخمل و ..) شلوار شده بود جز لاینفک لباسهای من. شاید چون شلوار همیشه جز جدا نشدنی مانتو بود و برای همین عادت کرده بود لباس پایین تنه‌مان همیشه شلوار باشد. دامن و پیراهن برایم لباس مهمانی بودند و آنهم نه هر نوع مهمانی‌ای. تعداد پیراهنهایی که داشتم کم و آنها هم به ندرت از گنجه بیرون می‌آمدند. همینطور دامن‌ها.
این بخش قضیه است که این روزها در حال تغییر است. دوست دارم این روزها دامن و پیراهن بپوشم. مثل دختر بچه‌ای شدم که تا چشمش به دامنها و پیراهنهای رنگی که می‌افتد ذوق زده میشود.  دیگر سری به بخش شلوار مغازه‌ها نمیزنم. مستقیم سراغ دامنها و پیراهنها میروم. اتفاق جدیدی است در زندگانی من. دیگر علاقه‌ای به جین ندارم. در هوای سرد هم همان دامن و پیراهنم را میپوشم با جورابها و ساقهای گرم.
دوست دارم این مدل جدید را. بیشتر از آن دوست دارم که در حال تغییر کردنم. به یک شکل ماندن را دوست ندارم.

درد...

بعضی دوستها تاریخ مصرف دارند. یعنی خودشان انگار دلشان میخواهد موقتی باشند برای یک مدت محدود. البته آدم نمیداند که اسمش را دوستی باید بگذارد یا چیز دیگر. به هر حال برای همان مدت کوتاه  دو آدم آنقدر نزدیک و صمیمی میشوند که از همه هم و غم هم خبر دارند. داستان زندگی همدیگر را از نزدیک دنبال میکنند. استرسها و نگرانی هر روزه هم رو میدونن.

یک روزی می‌آید که دیگر هیچ حرف مشترکی نیست. نگاهشان به همه چیز انقدر فرق کرده و فاصله فکری و مکانیشان انقدر زیاد شده که دیگر هیچ چیز نیست که درباره‌اش بتوان ساعتها حرف زد، مجادله کرد، خندید و به یاد آورد.
به این نقطه رسیدن خیلی‌ هم اسان نیست. درد خودش را دارد. به هر حال هر دل کندنی درد دارد، کم یا زیاد. اینکه یک واقعه را به خاطره تبدیل کنی درد دارد. دردی که بعدها که بهش فکر میکنی یک لبخند کمرنگ جایش را میگیرد. تمام شدن این دوستیها هم همینطور است.
برای من مدتیست که شروع شده این درد. دوستیهایی اینجا و آنجا دارند به خاطره تبدیل میشوند. از آن دردهاییست که دوست ندارم.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

...

«اکتیویسمش» خلاصه شده در ساختن یک صفحه فیس بوک و هر جا میرسه خودش رو فعال حقوق بشر معرفی میکنه ( شاید از سری مملکته داریم؟(

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

وااااااااییییی....

ایران که بودم یکی از هیجانهای زندگی برایم این بود که یک دوست قدیمی رو توی خیابون اتفاقی ببینم. کلی جیغ بکشم.  همو بغل کنیم. شاید اگه فرصتی حتی چند ساعتی با هم باشیم خاطرات و داستانهای قدیمی رو مرور کنیم. از دوستها مشترک سراغی بگیریم.
حالا که  ایران نیست و خیابونهاش که همچین اتفاقی بیفته، فیس بوک قرار کار دیدنهای اتفاقی و تصادفی رو انجام بده.  در خیابانهای مجازی اهواز  قدم میزنی، روی دیوارش یادگاری مینویسی و دوستی رد میشود و رد نوشته‌ات را میگیرد و به دیوارت میرسد. دیدارها بعد از سالها تازه میشود. این دفعه جیغهایت را با تکرار حروف نشان میدهی. وااااااااای باورررررررررم نمیشششششششه.
و قهوه‌ات را اینور دنیا هورت میکشی و از دوستت میخواهی که خبرهای همه این سالها را برایت بگوید. همانقدر هیجان انگیز است.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

بوی عید

خرید میکنم و خیال میکنم که «عید« داره نزدیک میشه، و با خودم میگم چه فرقی که این عید عید منه یا عید یکی دیگه. من خودم رو میسپرم به شلوغیه این روزهای می‌سیس و گپ و بنانا ریپابلیک و … و حس میکنم آه منم هم عید دارم، شاید برای چند ساعتی یادم بره که  اینجا خونه نیست و این عید من نیست.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

هنوز درد دارد

نمیدانم وقتی شاعری از درد میگوید و نسلهای بعد همچنان درد شاعر را با گوشت و پوست و استخوانشان لمس میکنند باید به شاعرش دست مریزاد گفت یا باید برای‌ آن نسل حسرت خورد که همچنان دردشان، درد شاعر است؟

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

«بیایید آن زنان را نجات دهیم»

دوست من تهرانیست.  در  سفری که چند سال پیش به خوزستان داشته، با دیدن« حضور کمرنگ» زنان در خیابانهای شهر، فکر کرده که باید رفت و «آنها را نجات داد». دوست من از آمریکا و اروپا نیامده است. چشم رنگی و موی بلوند ندارد.  بعد از انقلاب به دنیا آمده و  در ایران بزرگ شده است.  ولی فکر میکند که وضع زنان آن خطه «آنقدر بد است» که باید نجاتشان داد. چون در گرمای تابستان ۵۰ درجه اهواز هیچ زنی در کوچه و خیابان ندیده است. چونکه مردهایی که سر صف اتوبوس ایستاده‌اند برگشته‌اند و به این دوست من و دوستش خیره شده‌اند و یکی از جوانانشان سعی کرده سر صحبت را با آنها باز کند.  ( تصویر آشنایی برای دیگر جاهای آن کشور نیست؟)
من خوزستانیم. نگاهم به شهر و دیارم خیلی متفاوت از دوست تهرانیم بوده. زنها و دختران آن دیار هم در کوچه و خیابان دیده‌ام، هم در دانشگاهها، هم در کلاسهای زبان و هنر و هم در حال قدم زدن با معشوقها و دوست پسرهایشان در خیابان و کنار کارون. نمیدانم چرا وقتی دوست تهرانیم گفت که باید « این زنها را نجات داد» لورا بوش را تصور کردم که در دی سی بر روی مبل لم داده است و فکر کرده  باید بیاید برود و زنان افغانستان را نجات دهد و فکر کردم چقدر فاجعه‌بار خواهد بود اگر تهرانی‌های دیگر هم با این دوست من همفکر باشند و بخواهند بروند دوستان و اقوام من را  «نجات دهند». و فکر کردم چقدر دوست من به عنوان «یک زن تهرانی« هیچ مشکلی ندارد و به تمام حقهایش رسیده است و حالا  تنها وظیفه‌ای که دارد این است که برود و همشهری من را که «هیچ حقی ندارد« نجات دهد.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

جنبش زنان ایران، مورد طعنه و توهین و دیگر هیچ...

به دلایلی شخصی و غیر شخصی یک سری از فعالان جنبش زنان سال گذشته بعد از اینکه مدتی را در زندان گذراندند آمده‌‌اند بیرون.  از سال گذشته تا حال این فعالان جنبش زنان هر حرفی زده‌اند و هر نظری داده‌اند با عکس العملهای منفی آدمهایی روبرو شده‌اند که تا همین دیروز  نه هیچگاه با جنبش زنان  ایران همکاری کرده‌اند و نه برای حق زنی قلمی زده‌اند وقدمی برداشته‌اند و  نه به وجودش اهمیتی داده‌اند و وقعی گذاشته‌اند. علاوه بر اینها برخی از فعالان زنان  بودند که به هر دلیل شخصی و غیر شخصی در ایران مانده‌اند و باز هم به همین دلایل ایراداتی را به این اعضای بیرون آمده وارد میدانند. تا حدی که انگار به جز این اعضای جنبش زنان هیچ کس دیگری در رسانه‌ها اظهار نظری  نمیکند که باب طبع نیست و یا برخی افراد تمام وقتشان را منتظرند که از حرفهای یکی از این فعالان آتویی بگیرند که بهانه‌ای شود برای ترور شخصیتش.
ولی یک چیزی که در این میان ظاهرا هیچگاه به خاطر کسی نمی‌آید و حرفی از آن زده نمیشود، سالها فعالیتها و تلاشهای این اعضای «به خارج آمده»  بوده برای بهبود زندگی زنان آن مملکت. چه خوشمان بیاید از بعضی استراتژیهایشان چه خوشمان نیاید توانستند جان چندین آدم را آز سنگسار و مرگ نجات دهند. کار بزرگی است. حتی اگر تا آخر عمرشان هیچ قدم دیگری را را برای آن کشور برندارند. تاریخ این آدمها نباید پاک شود. کاشکی نمیگذاشتیم گذشته این آدمها نادیده گرفته شود توسط کسانی که شاید هیچوقت نتوانستند قدمی حتی برای خودشان بردارند و  فقط به خاطر اینکه در آن کشور نفس میکشند خود را محق میدانند که درباره دیگران حکم صادر کنند.
این بخشی از تاریخ این کشور و جنبش زنان این کشور است.
و باز هم در این حرکت «بر علیه هموطنان خارج نشین« نگاه ضد زنی به چشم میخورد. فریبا داوودی، شادی صدر و جدیدا محبوبه عباسقلی‌زاده شده‌اند سوژه بدو بیراه شنیدن و انگ خوردن و مسخره شدن. هر سه زن هستند. خبری از چنین حمله‌ها و عکس‌العملهایی در این سطح به مردانی که  از چنین معروفیتهایی برخوردارند و به همان دلایل به خارج آمده‌اند نمیبینم.. آخرین نمونه از این نوع نگاه  مصاحبه‌ای است که با فریبا داوودی شده، اگر چه انتظار میرفت فریبا در برابر این سوالات موضع بسیار سختتری بگیرد ولی وقاحت مصاحبه کننده برای بیان چنین سوالاتی کاملا از یک نگاه حق دخالت به حریم خصوصی یک زن توسط یک مرد غریبه نشان دارد لابد به این دلیل که آن زن با برداشتن روسریش دیگر  قابلیت احترام به حریم خصوصیش را از دست داده. ۰چگونگی برداشتن حجابش کاملا به خودش ربط دارد)
انصاف بعضی‌وقتها خوب چیزیست. یعنی برای همین روزهاست.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

daydream

خوشم می‌اید وقتی که در عرض چند دقیقه از گوشه دفترم در نیویورک پر میکشم به  سالهای دور در گوشه دیگر دنیا و برای دقایقی در آینده‌ای زندگی میکنم که شاید هیچوقت نیاید.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

بودن به معنای تجربه کردن

تجربه نکردن ناشناخته‌هاست  که به زندگیمان هیجان میدهد. و این ترسی که در جانمان سرشته است اگر جرات نکند تجربه جدید کند هیچ کاری نکرده است جز بازتولید همان کلیشه‌ها و نقش‌های قدیمی و تکراری.  ترس از تجربه  و ترس از قضاوت دیگران است که گاهی فکر میکنم بعضی از روزهای زندگیم را به  بی‌رنگترین روزها تبدیل کرده. بیشتر از پیش تحسین میکنم آدمهایی را که تجربه‌های ناب میکنند  نقشهای متفاوت می‌آفرینند حرفهای جدید میزنند بدون اینکه حضور دیگرانی که منتظر سقوطشانند لحظه‌ای شک به دلشان راه دهد.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

بودن یا نبودن مسئله این نیست

بودن در ایران یا نبودن، مسئله این نیست. مسئله این است که بتونی هم خودت و هم دیگران رو توجیه کنی برای تصمیمی که گرفتی و من هیچ اصراری ندارم برای اینکه خودم رو و تصمیمم  رو بخوام برای دیگران توضیح بدم و توجیه کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

اندر باب داشتن...

در هنگام نداشتن میبافیم که آه چه خوب است و لذت بخش.‬ دم میزنیم از استقلال نداشتنش و حس آزادی که از این رهایی حس میکنیم. روشنفکریمان میگیرد ‫که ‬همه دنیا را هدایت کنیم که نداشته باشید و ‫وقتی هم ( به دلایل نام نبرده شده( دارا شدیم باز هم میرویم سر منبر که ای مردم نمیدانید چه از دست داده‌اید دنیاتان بر فناست. بزرگترین عشق است این، که شما نچشیده‌اید. به قول دوستی چنین مردمانی هستیم ما. ‬

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

انسان موقوفه

‎امروز خبر «اهدای» زمینهای بهاییان یک روستا به رهبر توسط مسلمانهای اون روستا رو میخوندم‫. همزمان هم دارم کتاب «انسان مقدس« جورجو آگامبن رو میخونم که میگه انسان مقدس ‫(‬ شاید هم باید معنی وقف شده ترجمه بشه‫/ معنای مذهبی مقدس رو کاملا فراموش کنید برای اگامبون این کاملا یک مفهوم سیاسیه  که ریشه در روم باستان داره‫)‬ انسانیه که نه خدایان قبولش میکن به عنوان قربانی و نه بر اساس  حقوق انسانی بر روی زمین ازش محافظت میشه‫.‬ انسانی خارج از دایره حق و مذهب‫.‬ انسانی بدون سرزمین‫.‬  کسی که هیچ حقوق مدنی و انسانی براش در نظر گرفته  نشده‫ و همه اینها به اسم »دفاع از امنیت عمومی«. ‬
‎انسانی  رانده شده به یک منطقه تاریک که اگر چه توسط حاکم و قوه قهریه قانون ساخته شده ولی درش نه قانونی وجود داره نه حقی‫.‬
‎و فکر کنم همه ما در مراتبی انسان موقوفه‌ایم.‬

پی‌نوشت: وقف شدن در فرهنگ ما بار مذهبی‌ داره ولی شاید در اصل زمین وقف شده زمینیه که  مالک خصوصی نداره و دولت نمیتونه دست روش بذاره مگر به زور یعنی میتونه فلسفه‌اش این بوده باشه، زمینی خارج از محدوده قانون/ بخوانید حاکمیت.

افاضات

ادم فقط تو دوران جوونی باید آنارشیست بشه؟ اگه تو پیری فهمید که این تنها راهش بود چی؟

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

...



‎چند نفر از ما به خاطر اینکه در آینده زندگانیمان «بی‌عرضه» و «حمال» خطاب نشویم مسیرهایی را  در ‎زندگیمان طی کردیم که حتی اگر به چشم دیگران قابل ستایش و تشویق بود برای خودمان شادی و رضایت نیاورد؟

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

بدن من هویت تو

مصادیق زن غربزده از نگاه انقلابیون ۵۷ ( اسلامی و سکولار):

زنی که آرایش غلیظ دارد- دامن کوتاه  [مینی ژوپ] یا شلوار تنگ میپوشد- موهایش را بیش از حد کوتاه میکند- در روابطش با مردان خیلی راحت است- بلند میخندد- در مکان عمومی سیگار میکشد.از نگاه اسلامیون بیحجابی کافی بود که زنی مصداق این تعبیر باشد.
(از مقاله  مخاطرات مدرنیته و  اخلاقیات  نوشته افسانه نجم ‌آبادی(


البته خصوصیت مرد غربزده را هنوز برخورد نکرده ام  و جایی نخوانده‌ام. اگر مصداق  برای مردان لباس غربی  بوده یا باشد که آنوقت خود جلال آل احمد و شریعتی میشوند غربزده. (همانطور که خیلی از اساتید فن نوشته اند( معمولا زنان مصداق و سمبل فساد و عصمت و غربزدگی و مسلمانی هستند و این بدن زنان است که هویت یک فرهنگ و یک دین و یک سیاست بر رویش نوشته میشود.

مرتبط:

مطلبی که سه سال پیش برای سایت میدان نوشتم

صبح بخیر وبلاگ...

امروزم رو اینجا مینویسم که در تاریخ ثبت بشه. ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم  و ساعت ۷ در حال ورزش کردن بودم. سابقه نداشته. من آدم صبح زود نیستم (نبودم؟). به هیچوجه. در طول دوران مدرسه هم پدرم با هزار سختی و بدبختی من رو بیدار میکرد که برم مدرسه.  «بابا یک دقیقه دیگه فقط یک دقیقه دیگه بذار بخوابم.» بر عکس خواهر و برادرم.   تا اونجایی که میتونستم کلاسهای دانشگاه رو صبح زود نمیگرفتم که مجبور نشم دودرشون کنم.

ولی امروز را مینویسم.
حس خوبی دارم که ورزش کرده، دوش گرفته، صبحانه بیگل با پنیر خامه‌ای خورده دارم این پست را مینویسم.
زنده باد تغییر.

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

دلم خانه‌ام را میخواهد...

دلم زبان خودم را میخواهد. دلم میخواهد هر روز در خیابانهایی قدم بزنم که آواهایش آشناست. آدمهایی ببینم که اشاره سر و دستشان را میفهمم. بتوانم لب خوانی کنم. نجواها را بی ترجمه بگیرم. بتوانم فحشی بدهم که دلم را خنک کند موقع عصبانیت. شعری، ضرب المثل نابی بیندازم وسط جمله‌ام. لهجه‌ام بیگانه نباشد.
دلم خانه‌ام را میخواهد. دلم زبان خودم را میخواهد.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

...

دوست دارم قهوه و سیگار و رویابافی در قهوه‌خانه همدمم باشند این روزها: از کتابخانه ملولم و کافه‌ای در پاریسم آرزوست.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

معنویت به مثابه یک امر لوکس

فیلم »بخور، دعاکن و عشق بورز« ( چه ترجمه زشتی شد) رو دیشب دیدم. طولانی بود  با پایانی کشدار و حوصله سر بر. میتوانم بگویم  دوستش نداشتم.  پر بود از کلیشه‌های  فرهنگی. آمریکایی‌های ( بخوانید سفیدها) ثروتمندی که نمیدانند با زندگیشان چه کنند بلند میشوند بار و بندیلشان را جمع میکنند میروند اروپا (ایتالیا در این فیلم) تا چند ماهی از شراب و سکس و غذای ایتالیایی لذت ببرند و بعدش هم رو به شرق کنند جایی که معنویت و اسپیریچوالیتی در هوایش جریان دارد. اسپیریچوالیتی چیزی بیشتر از یک امر لوکس ‬( لاکژری) نبود برای سفید پوستانی که رو به بالی و هند میکردند. مردمان فقیر و بدبخت هند و اندونزی که  پول  و مهربانی آمریکایی لبخند به لبانشان می‌أورد وقتی غرقند در بدبختی و بیچارگی، معنویتشان چیزی نیست مگر بخشی از زندگی روزمره‌شان نه یک  امری که  در ویلاهای زیبا وسط جنگلشان همراه با قایق‌های تفریحیشان و یا  پارتی‌های کنار ساحل روزی دو ساعت را به آن اختصاص دهند و مدیتیشن کنند.
فیلم دلت را میسوزاند برای شرقی که هیچ نداشت الا معنویت در برابر غربی که «همه چیز داشت الا معنویت» و آخر سر به نظر من این «معنویت« شرق نبود که پیروز شد بلکه این همه چیز داشتن غرب بود که میتوانست با امکاناتش «معنویت« را داشته باشد نه شرقی که با «معنویتش» نمیتوانست هیچ چیز دیگری داشته باشد.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

...مسئله این است

این روزها پر از احساسات متناقضم. مهمترین سوال عمرم را که شاید از بچگی ازم میپرسیدن باز دارم از خودم سوال میکنم. بزرگ که شدم قرار است چه کاره شوم؟ برای من تا «بزرگ شدن» سه سال بیشتر فاصله نیست. میخواهم چه کار کنم با مدرک دکترایی که این روزها به نظر دیگر نمیشود وجودش  را به راحتی کتمان کرد  ( مثل بچه ای است که حالا دارد در شکمت بزرگ میشود و تو نمیتوانی منکرش شوی). دو ماه دیگر امتحان میدهم و بعد از آن میشود گفت که رسما دیگر برای دکتر شدن فقط یک تز میماند. سوال فقط این نیست که میخواهم چه کاره شوم بلکه میخواهم چه کار کنم با این مدرک.  چه فرقی است بین قبل و بعد از گرفتنش. میخواهم چه مشکلی از خودم را  ) چه برسد به دیگران)  حل کنم ؟
برای چه مخاطبی میخواهم کار کنم . هر روز ازم سوال میکنند درست که تمام شد برمیگردی؟ و من میگویم بعید میدانم حداقل نه در آینده نزدیک و با این جواب نه تنها عذاب وجدان میگیرم بلکه تمام وجودم پر از ترس میشود. ترس نرفتن و ترس  نتوانستن  و ترس افتادن در  دوری که دیگرانی که سی سال پیش آمدند به آن دچارند. امید به دانستن و برگشتن و مثمر ثمر بودن برای جایی که هنوز تمام فکر و ذکرشان است.  قاعده بازی حاکم بر آکادمی آمریکایی را نمیدانم. برایم غریب است اینجا هنوز ‪)‬البته اینکه بتوانی واردش شوی هنوز سوال بیجوابی است برای من). و جزیی از آکادمی ایرانی بودن محال  است ظاهرا.  اصلا آکادمیسین بودن چیزیست که من میخواستم/ میخواهم؟ ظاهرا دیگر آن چیزهایی که قبلا میخواستم را نمیخواهم و در مرز بین نخواستن و ندانستن چیزی که میخواهم مانده ام.
شاید  دیر است این سوالها را پرسیدن.  ولی حس کسی را دارم که دارد  کشیده میشود به مسیری که  چیزی از آن نمیداند.  و این ترس دارد.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

...

بهمان یاد ندادند که چطور در جهان زندگی کنیم ولی یاد داده بودند که جهانمان را به اندازه کوچه‌مان تنگ و باریک ببینیم.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

گاهی خنده، گاهی گریه...

استرس دارم. به لیست کتابها نگاه میکنم استرسم بیشتر می‌شود. هفتاد تا کتاب باید در کمتر از ۳ ماه خوانده شود.  باید بنشینم سه ساعت به سوالات سه نفر درباره این کتابها جواب دهم. فکر کنم مهمترین امتحان زندگیم است بعد از کنکور.) عدد ۳ مهمترین عدد این روزهایم است ظاهرا(   همه افکار بد و منفی این روزها در سرم میچرخد. اگر قبول نشوم چه؟ همه این همه سال درس خواندن به فنا میرود. همیشه که اشکم دم مشکم بود این روزها بیشتر از سابق. ذهنم در آن واحد هزار جا میرود با زنان قاجار و انقلابی و سکولار و مذهبی مدام در حال مکالمه ذهنیم.  با اصلاح طلبها  و سلطنت‌طلبها و اسلامیست‌ها دارم مشاجره میکنم. با فوکو و اسپیوک و باتلر هم لاس میزنم که تو رو خدا یقه‌ام را نگیرید سر این امتحان لعنتی که میدونم میگیرن اونم چطور.

* چهار روز دیگر میشود ده سال. نمیدانم چه میکردم اگر تو نبودی اینجا در زندگیم. کم می‌اوردم مطمئنم کم می‌آوردم. این غرغرها را تویی که گوش میدهی و بعد ارومم میکنی. میخندونیم. وسط گریه‌ها میتونی لبخند به لبم بیاری و همین لحظه‌هاست که فکر میکنم چقدر خوشبختم.
ده سالگیمان مبارک.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مانیفست

خسته‌ام از توضیح دادن. از اینکه هر یک جمله‌ای که میگویم باید عوضش اندازه یک کتاب توضیح بدهم. خسته‌ام که باید از ترس «بازجویی‌ها» فضای مجازی و غیر مجازی خودم را  سانسور کنم.  اصلا دلم میخواهد برداشت تخمی خودم را از هر چیزی داشته باشم که لزوما با برداشت »روشنفکرانه«  تو جور در نمی‌آید. دوست هم ندارم برایش جواب پس بدهم.   اگر میخواستم میرفتم یک مقاله علمی مینوشتم در ژورنال چاپش میکردم. در وبلاگم میخواهم  گاهی وقتها گل واژه بگویم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

»شبیه‌ترین به غربیها« در خاورمیانه

مدتی پیش فیلمی میدیدم درخت لیمو درباره زن فلسطینی که دسترسی به باغ  لیمویش به دلیل همجواریش با خانه یکی از مقامات اسرايیلی از او سلب میشود و تلاش او برای بازپس گیری زمینش. داستان فیلم کاملا داستانی بر ضد سیاستهای شهرک‌سازیها‌ی دولت اسراییل و به طرفداری از فلسطینی‌ها.
موضوع جالب برای من در این فیلم رابطه بین اسراییلی‌ها و فلسطینی‌ها نبود. بلکه چطور به تصویر کشیدن اسراییلی‌ها بود.     منظورم ساده‌ترین بخش شخصیت‌ این آدمها نه لزوما شخصیت‌ سیاسیشان. اسراییلی‌ها نوع لباس پوشیدنشان آنچه بود که غربی گفته میشود. در خانه‌های مدرن مثل خانه‌های اروپایی و‌امریکایی زندگی میکردند. مهمانی‌ها غربی میدادند. مثل غربیها شراب و نوشیدنی میخوردند و زن و مردشان مثل غربیها با هم اختلاط میکردند.  یعنی کاملا فضایی که یک مخاطب غربی حس نمیکند که آن اسراییلی الان در خاورمیانه است و از یک فرهنگ دیگر است. در حالیکه  کاملا این حس را نسبت به بازیگر عرب و مسلمان  دارد. ( باز هم تاکید میکنم، که این فیلم کاملا هدف به زیر سوال کشیدن سیاستهای اسراییل را داشته).  فقط این فیلم نیست. حتی در گزارشهای خبری اسراییلی‌ها شبیه‌ترین آدمها از نظر سبک زندگی و نوع پوشش   به غربیها نشان داده میشوند.  که به نظر من ا یک همچین تصویرسازی در ایجاد حس همدلی غربیها با اسراییلی‌ها کاملا موثر است. همین تصویرسازی درباره یهودیان  در آمریکا وجود دارد. نه تنها مثل آمریکاییها «سفید پوست» هستند، بلکه  سبک زندگیشان هم یکی است. حتی اگر یهودیها آدمهای خلافکار، احمق و خنده‌دار تصویر شوند در کنارشان آدمهای  سفید پوست غیر یهودی هم همانطور تصویر میشود. اتفاقا خیلی وقتها خودشان را مسخره میکنند همانطور که «مسیحی‌ها« میکنند.  یعنی اینها به همان اندازه «کول« هستند و همانقدر «سفیدند». این ها اصلا به معنای این نیست که من ندانم که یهودیها آدمهای به شدت سختکوش و کاری هستند، حداقل در رشته ما کلی فیلسوف و صاحبنظران یهودی هستند. همینطور میدانم در فیلدهای دیگر. یعنی این نیست که یهودیهافقط به خاطر پولشان قدرت دارند بلکه از نظر علمی  و حرفه‌ای هم خیلی آدم کاردرست دارند. از نظر فرهنگی به قضیه نگاه کنید سعی کردند به جامعه غربی القا کنند که ما در خاورمیانه »شبیه‌ترین» هستیم به شما. و من فکر کنم موفق هم بوده‌اند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ایده ورای آدم

‎چطور می‌شود که ایده‌ها را از افراد جدا میکنند و انسانها آنچنان درباره ایده‌شان سخن میگویند که انگار که ایده وجودی است زاییده شده از هیچکس‫.‬ وجودی است ماورای فرد‫.‬ آنقدر وجودش را بالا میبرند که همسنگ خدایی میکنند که به آن اعتقاد دارند‫.‬ مارکسیسم را به اسم مارکسیستها ننویسید‫.‬
‎اسلام را به اسم مسلمانها‫.‬ سکولاریسم را به اسم سکولاریست‌ها‫.‬
‎باور کردنش شاید سخت باشد ولی ایده‌ای بدون آدم وجود ندارد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

...

از دید و بازدیدها در محیط  مجازی خسته شده‌ام. دلم دیدارهای واقعی میخواهد. بازدیدهای لمس گوشت و پوست.  بازدیدهای بغل کردنهای طولانی. از آن  به سینه فشردنهای محکم. بوسه. دلم بوسه میخواهد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

توالت ایرانی/فرنگی

دیشب خواب دیدم همه توالتها ایرانی‌ان. دربه در دنبال یک توالت فرنگی میگشتم. وحشت از پیدا نشدنش مستولی شده بود. توالتهای ایرانی غریبه و ترسناک بودن. رسما خوابم به کابوس بدل شده بود. مثل فیلم های سفید و سیاهی که مکانهای ترسناک را با سایه روشنهایی بیشتر  و کلوزآپ‌ها رمزآلود و ترسناک میکنند. تصاویر توالت‌های ایرانی هم در خوابم همینطور بود. تنها بودم.  و به خودم نهیب میزدم که تا همین چهارسال پیش هر روز در دانشگاه و خانه همین توالتهای ایرانی بود و مشکلی نداشتی. ولی باز هم آروم نمیشدم. نمیدانم چه شد که از خواب پریدم. باید به دستشویی میرفتم. از اتاق تا به توالت برسم یک لحظه فکر کردم نکند حالا اینجا توالت ایرانی باشد آنوقت چه خاکی به سر کنم. خوشبختانه توالت فرنگی بود و قضای حاجت شد.  ولی کی فکرش را میکردم توالت ایرانی چنین چیز مخوفی باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

گوگل امروز و من

ورژن آمریکایی گوگل امروز متفاوت بود . با باز کردن صفحه اول گوگل دایره های رنگارنگ صفحه را میپوشاندند و با حرکت دادن موس بر روی آنها به این طرف و آن طرف میرفتند. باهاشان بازی میکردم و هر وقت که میخواستند سرجایشان برگردند و کلمه گوگل را دوباره بسازند نمیگذاشتم. حال میکردم به هیئت سابقشان باز نگردند. نسازند آن کلمه قدیمی را. دوباره ننویسند گوگل. نمیدانم. دوست داشتم این دایره های رنگارنگ را همینطور در فضای معلق صفحه نگه دارم. یک حالت بی ثباتی و یک جا ننشینی خاص.  میخواستم همینطور آزاد و رها  از هم در صفحه پرواز کنند. نمیخواستم مجبور باشند برگردند و کنار هم بنشینند مثل  قبل.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

دوستی بعضی‌ها

نسبت به بعضی‌ آدمها احساس دوستی میکنی. به نظرت آدمهای خیلی باحالی هستند طوری که دوست داری باهاشان معاشرت کنی. آن‌ها هم همینطور نشان میدهند، خوشرو هستند و با تو طوری رفتار میکنند که فکر میکنی رفیقشان هستی. دوست نزدیک. مدتی میگذرد و  میفهمی که نه.  آنها وقتی که تو سلام میکنی لبخند میزنند و میپرسند حالت چطور است و هیچوقت را یادت نمی آید که آنها سلام کرده باشند و  پرسیده باشند حالت را.   در اصل آنها با تو حال نمیکردند فقط مودب بودند و تو بودی که خوشان خوشانت بود که دوستشانی. وقتی این را فهمیدی باید به خودت قول بدهی که بار دیگر تو اول سلام نکنی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

ناتور دشتم آرزوست...

مقاله ای درباره  سالینجر در نیوزویک میخواندم وقتی به اسم کتاب  ‫The Catcher in the Rye‬
رسیدم فکر کردم که یک نفر باید چقدر خلاق باشد که ناتور دشت را برای عنوان فارسی این کتاب انتخاب کند. اسم آهنگین و ترکیب دلچسبی که وقتی یک بار میشنوی طوری در ذهنت نقش میبندد که خیال میکنی هیچوقت فراموش نمیشود.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

دلهره

نکند زنگ بزند، نفهمم. پیغام بدهد، نگیرم. صدایم کند، نشنوم. روزهای عاشقیتمان با این دلهره‌ها گذشت...اگر گذشته باشد

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

...

فقط سه ماه از شهر دور بودم. آمدم دیدم آپارتمان را رنگ نو زده اند، پلاک طبقات و خانه ها را نو کرده اند. لوستر راهروها عوض شده بود. رستوران سر کوچه دکوراسیون جدید داشت. برای ایستگاه متروی دانشگاه، دستگاه الکترونیک جدید نصب کرده بودند که میگفت چند دقیقه دیگر به آمدن قطار مانده ( متروی نیویورک در این مورد از بقیه دنیا عقب است).  و البته اینها چیزهایی است که به چشم من آمده. بعد با خودم فکر کردم با اینهمه تغییر فقط در اطراف خانه ام در عرض سه ماه، تهران چقدر در عرض چهار سالی که نبوده ام تغییر کرده؟ اصلا چطور افراد بعد از سی سال دور بودن از آن کشورهنوز میتوانند بگویند که میشناسنش؟

تو بی اوپن مایندد

خوش آمدن یا بد آمدن از یک نفر حق هر کسی است. نمیتوان کسی را مورد محاکمه قرار داد وقتی از کسی خوشش نمی آید یا تیپ و قیافه و کردار یک نفر به دلش نمیشیند. نمیتوان یک نفر را مورد بازخواست قرار داد که تو داری »قضاوت میکنی» که از ریخت کناریت  یا مدل موی آن یکی خوشت نمی آید.
احترام گذاشتن و قضاوت نکردن در باره دیگران این نیست که از همه چیزهای دیگران خوشمان بیاید و هر فکر و عقیده و مرام و مدل مو و لباس و غیره را تحسین کنیم به به چه چه کنیم که  ما خیلی »روشنفکریم» به نظر من این است که نخواهیم نظرمان را و نگاهمان را به طرف تحمیل کنیم. نخواهیم که او هم حتما مثل ما فکر کند.

و اینکه انتقاد کردن به معنی عدم احترام نیست.  اگر بخواهیم از هر انتقادی به عنوان توهین و عدم احترام یاد کنیم که با خودمان رو راست باشیم و بگوییم انتقاد را بگذارید در کوزه آبش را بخورید. از همه چیز باید بشود انتقاد کرد نه اینکه از دولت و مجلس و سیاسیون و روشنفکران انتقاد کنیم ولی همچین که به کسی یا چیزی برسد که ما اسم مقدس رویش گذاشته ایم، نظر دادن و انتقادکردن را تعطیل کنیم. خط قرمز، خط قرمز است، یکی اینورتر میگذارش دیگری آنورتر. نمیتوان ولی ادعا کرد که خط قرمز نداریم و خیلی اوپن ماینددیم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

واژه های سرکوب

باوقار، سنگین و متین واژگانیند که تخریب کرده اند همه این سالها حس خواستن را و بوییدن را و بوسیدن را و رها شدن را. واژه هایی که به من میگویند لیاقت داشتنشان به ازای همه سالهایی است که در بند کرده ام خواسته های تنم را. و خوشا آن روزی که دیگر لایقشان نیستی.

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

خودزنی

میخواهیم منطقی باشیم و یک طرفه به قاضی نرویم. میخواهیم «بی طرفانه» موضوع رو به بحث بگذاریم ولی گاهی آنقدر اسراف میکنیم که به خودزنی دچار میشویم و این شده حال و حکایت بعضی از روشنفکران امروز ما.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

...

غرب کامل نیست، بهشت نیست، شاید رویایی هم نباشد ولی فرصتی برای از زندگی لذت بردن و بدون هراس عشق ورزیدن، خواندن، دیدن و نوشتن به من داد که کشورم از من دریغ کرد. همین.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

برای آن نیمه دیگر

بعضی آدمها رو دوست داری چون دقیقا چیزی هستند که تو نیستی. گاهی نقطه مخالف. دوستشان داری  چون که تجربه کرده اند چیزهایی رو که همیشه میخواستی تجربه کنی . کارهایی را انجام داده اند که تو از  روی ترس یا به هر دلیل دیگری انجام نداده ای.  دوستشان داری  چون طغیان گرند. تبلور نیمه سرکوب شده تو ان. نیمه ای که  دوستترش داشتی.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

برگی از تاریخ شکنجه

کتاب «‬اعترافات شکنجه شدگان« (؟( ابراهامیان را میخوانم. تاریخچه استفاده از شکنجه، زندان  و اعتراف تحت شکنجه در تاریخ مدرن ایران مخصوصا از دوره رضا شاه به این طرف را مرور میکند. در بخش رضاشاه و به نقل از اعضای حزب کمونیست و اعضای گروه ۵۳ نفر نقل میکند که آنچه در دهه های بعدی در زندانها گذشت اصلا قابل مقایسه با دوران زندان آنها در دهه ۱۹۳۰ میلادی نیست. تقریبا میتوان گفت که شکنجه به معنای الان ان برای این زندانیان وجود نداشته است. بعضی ها بیشترین مصداق شکنجه را بودن در سلولهای انفرادی میدانستند. ضرب و شتم به آن معنا وجود نداشته است. و انهایی که اوایل ۱۹۳۰ زندانی شدند گفته اند که در بازجوییهایشان خشونت فیزیکی را تجربه نکرده اند. یکی از دلایلی که آبراهامیان ذکر کرده برای عدم وجود شکنجه این است که حکومت رضاشاه یک حکومت ایدئولوژیک نبوده و از اونجایی که استفاده از شکنجه بیشتر برای نادم کردن زندانی  از عقاید ایدئولوژیک مخالف دولت و حکومت بوده)  در اصل آنچه که امروز ارشاد زندانی گفته میشه( و به خاطر اینکه حکومت رضا شاه ایدئولوژیک نبوده، شکنجه زندانیان سیاسی برای گرفتن چنین اعترافاتی هم ظاهرا کارکرد آنچنانی نداشته.
البته این قضیه برای زندانیان سیاسی بوده  و با کسانی که به عنوان جاسوس  دستگیر میشدند و یا در عملیات  مسلحانه علیه دولت شرکت میکردن ظاهرا بسیار خشن برخورد میشده. ولی روزنامه نگاران و فعالانی مثل ارانی، بزرگ علوی، احسان طبری و برخی دیگر از امکان ملاقات، مطالعه، ورزش و حتی خدمات درمانی مناسب برخوردار بودند. البته طبقه اجتماعی ظاهرانقش موثری داشته . هر چه از خانواده های متمول تر و پر نفوذتر وضعت در زندان بهتر.
به هر حال خیلیهاشان  وضع نسلهای بعدی زندانیان را مخصوصا اواخر ۱۹۷۰ و دهه  ۱۹۸۰  ( و ما میتونیم اضافه کنیم ۲۰۰۹-۲۰۱۰ رو) را بسیار بد توصیف میکنند.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

دل تنگشم...

از چهل روزی که مدرسه رفت فقط فحش و آزارهای جنسی رو به یاد داره که پسرها و مردهای محله و شهر ازش دریغ نکردن. همونم باعث شد که هیچوقت خوندن و نوشتن یاد نگیره ( حدود ۳۰ سال گذشته بود از ایجاد مدارس دخترانه در تهران ولی شهرستان ها داستان دیگه ای داشتن ). ۱۱ سالگی هم که شوهر کرد و بعدش اینقدر با ده تا بچه ای که در طول ۲۰ سال دور وبرش رو گرفتن سرش شلوغ بود که دیگه به درس خوندن و سواد اینها فکر نمیکرد.
با این وجود از منی که تقریبا تمام عمرم رو به درس خوندن گذروندم حکایت و شعر بیشتر حفظ بود و همیشه یک مصرع شعر یا یک  حکایتی آماده داشت برای هر موقعیت. با این همه مصیبتی که در طول زندگی به سرش رفته بود نمیدونم چطور حافظه اش اینقدر خوب کار  میکنه.
با اینکه بی سواد بود ولی هیچوقت کم نمیدید خودش رو برای رفتن حتی پیش رییس دیوانعالی کشور ( اردبیلی بود گمونم) برای پیگیری کار پسرش، که حتی اسم خارجی عقیده اش رو شاید نمیتونست خوب تلفظ کنه. کلمه مارکسیست هیچ چیز به خاطرش نمیورد غیر از بچه هاش که به خاطرش زندانی شده بودن و جونشون رو سرش گذاشته بودن. شاید به همون اندازه که از حکومتی که بچه هاش رو شکنجه داده بود از مارکس و مارکسیست ها هم بدش میومد که باعث «بدبختی» بچه هاش شده بودن.
تعریف میکرد وقتی یه بار رفته بود ملاقات ازش خواسته بودن روسریش رو بکشه جلو تا اجازه ملاقات بهش بدن ( زنهای بختیاری به طریق سنتی موهاشون رو کامل نمیپوشونن) اونم جواب داده بود این رسممونه و اینقدر پافشاری کرده بود که سربازه همینطور گذاشته بود بره ملاقات.
مامانم میگه هر روز داره رنجورتر میشه. مخصوصا از وقتی  پسر بزرگش دو سال پیش مرد  ( سومین پسری بود که از دست میداد)
همیشه با خودم میگفتم که یه روز میشینم و ازش میخوام که داستان زندگیش رو کامل بگه . هیچوقت عملی نشد. الان هم نمیدونم کی همچین موقعیتی پیش بده. یعنی ترسم اینه که هیچوقت اتفاق نیفته. راستش رو بخواین یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم اینه که نتونم یک بار دیگه تو زندگیم ببینمش. ترس بزرگیه.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

...

وقتی بهش رسیدی نباید بترسی که فصل جدیدی رو شروع کنی. ببندی فصل قبلی رو و بری جلو. سخته ولی گاهی لازمه در غیر اینصورت میبینی سالها گذشته و تو همچنان داری برای قدم بعدی رو برداشتن این پا و اون پا میکنی. فصل تازه باید از همین الان شروع بشه.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

آی آم استاک هیر

یکجا نشینی مرا خواهد کشت. اجدادم تا همین چند دهه پیش قرار و آرام نداشتن وقتی که یک جایی میماندن. اگر رضا شاه نیامده بود و آنها را ساکن یک جا نمیکرد من هنوز داشتم ییلاق و قشلاقم را میکردم شاید. حتی «متمدن« و به قول فرنگیها «سیوی لایزد« هم به اجبار شده باشی بالاخره یک جایی خودش را نشان میدهد. بعد از نزدیک صد سال یکجا نشینی فکر کنم روح عشایری در من حلول کرده. قبل از آمریکا آمدنم لذت میبردم از این همه سفر کردن. به خودم میبالیدم که  پاسپورت ایرانیم ( که گاهی برایش به اندازه یک پول سیاه هم  ارزش قائل نیستن) صفحاتش پر از ویزاهای جور وا جور است. ولی وقتی ماه پیش پاسپورت جدیدم را گرفتم دلم لرزید که تا ۵ سال دیگر یک ویزا هم  نخواهد خورد. اینکه حس کنم در آمریکا گیر افتادم یکی از بدترین حس هاست. با روحیه عشایریم جور در نمی آید. کاری که نمیتوانم بکنم. هی از این شهر به آن شهر میروم و خوشحالم که اجدادم به من میبالند که در ینگه دنیا سعی میکنم سنت ایل را زنده نگه دارم.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زن »جهان سومی«

در جدال بین استعمار و ملی گرایی [و اسلام گرایی[ زنان به یک زندانی ‪مضاعف‬ بدل میشوند. آگر چه زنان الجزایزی [و ایرانی[ موضوع جدال سخت بین استعمار (فرانسه(، روحانیون و نیروهای آزادی بخش الجزایز بودند ولی آنها در این مبارزه به عنوان مولف حاضر نشدند. به گفته گایاتری اسپیواک : »زنان جهان سوم جایی بین پدرسالاری و امپریالیست  هستند… گرفتار بین سنت و مدرنیته«

ترجمه با اندکی تلخیص از  فانتزیهای استعماری ، میدا یگونگلو

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

...

صادق باش و به من غیر مذهبی بگو که حق نداری تا اینکه بگویی حق داری مادامی که من مذهبی را به عنوان تنها حقیقت و روش من را به عنوان تنها روش ممکن بپذیری.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

...

اگر یاد بگیریم وقتی از کسی انتقاد میکنیم به تخریب شخصیت طرف نپردازیم و روی انتقاد رو به سمت زیر سوال بردن هستی طرف نچرخونیم، قدم خیلی بزرگی برداشتیم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سال اسب

تقریبا یک ماه قبل از حادثه زلزله رودبار بود که از دستش دادیم. خانواده باور نمیکرد که یکی از جوانترینهایش را از دست بدهد. البته جوانمرگی در خانواده بی سابقه نبود. شاید شیوعش به همان اندازه پیر مرگی بود. از خانه رفت به امید دیدن فوتبال در استادیوم شهر و دیگر برنگشته بود. سه سال بیشتر با من اختلاف سنی نداشت. با هم بزرگ شده بودیم. به امید دیدنش به شهرستان میرفتم. نزدیک بودن سن و سال هیچوقت باعث نشد که دایی صدایش نکنم.  یکی از ذوقهایم این بود که وسایل تحریر جدیدی که خریده بود و به نظم در کمدش چیده بود نشانم بدهد ( بچه جنگ بودیم و لواز التحریر قشنگ ندیده). با کمی لوس کردن خودم شاید من هم ازشان بهره ای میبردم. اولین خواهر زاده اش بودم دیگر.

و حالا ۲۰ سال از آن روزها گذشته. اگر میبود حالا ۳۵ ساله بود. اوایل فکر میکردم که هست و  من نمیبینمش. پذیرش مرگ به معنای عدم تقریبا برایم غیر ممکن بود.  تمام این ۲۰ سال خاطره اش با بغض و اشک بود برایم.

سالی که زلزله رودبار آمد گفتند که سال اسب بوده . آمده و تاخته و ویران کرده و رفته. ما جنوب بودیم و از رودبار به اندازه هزار کیلومتر دور.  قبل از رودبار زلزله مرگش به سختی تکانمان داده بود و خانمانمان را بر باد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

روزمره؟!

زندگی در جریان است. میخوانم، مینویسم و گه گاه سیگاری میگیرانم. دود میکنم و خوشحالم که زندگی در جریان است.  یکی از دلخوشیهای کوچک زندگی وقتی که ترس دنیای سیاست زده دورو برم را برای لحظه ای میخواهم به عقب بزنم. زندگی اینقدر آغشته به سیاست میترساندم. از این حضور سیاستمداران و سیاست پیشگان در لحظه لحظه زندگیم از اینکه صداهاشان و سخنهاشان در دور و برم پراکنده اند و هوای اطرافم را پر کرده اند. و یادم رفته است که روزمرگی بدون حضور سیاست یعنی چه؟ احساساتمان هم بوی سیاست دارد  و کلمات عاشقانه قبل از همخوابگیمان هم سیاست زده است ( نکند داریم در کتابهای میلان کوندرا زندگی میکنیم این روزها؟)  فاصله گرفتن از این فضاهم به راحتی ممکن نمیشود وقتی همه اطرافیانت  دستخوش آنند. وقتی که پدر اولین جمله بعد از سلامش این است که آیا فلان خبر را خوانده ام؟ دیده ام فلان مسئول چه گفته است؟ حتی سیاست ملاک خوب و بد بودن  دوست و آشنا شده است. دیگر هیچ چیز مهم نیست مگر اینکه کدام طرفی باشی. یا با مایی یا علیه مایی ( داستان تکراری است، نه؟) اگر با ما نیستی حتی اگر ادعای دموکراسی خواهی و آزادی بیانمان گوش فلک را کر کرده است حذفت میکنیم.  مقدس میکنیم آدمها را و هر کسی بگوید بالای چشمشان ابرو به صلابه میکشیم‪.‬ فضای نقد را جمهوری اسلامی به اسم دفاع از انقلاب و ارزشهای انقلابی و امنیت ملی میبندد و گروه دیگر به اسم اتحاد و بهانه دست دشمن ندادن.  جالبیش این است که معمولا زیاد طول نمیکشد که بهانه ای برای خفه کردن صدای مخالف پیدا کنیم.  یادمان هم نرود که تخریب شخصیت فرد منتقد را فراموش نکنیم.
و دلم خوش بود میخواهم غیر سیاسی بنویسم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

...

‪برای اولین بار در این ده سال است که قرار است زمانی بیشتر از یکماه را بی وقفه با هم میگذرانیم. تا ایران بودیم که زندگی کردنمان محدود بود به روزها را با هم گذراندن و شبها خداحافظی کردن. خارج هم که آمدیم یا من یک کشور دیگر بودم و او یکجای دیگر. حالا هم که در یک کشوریم، شهرهایمان اندازه دو کشور اروپایی با هم فاصله دارند. نمیدانم شاید یکی از دلایل ماندگاری این رابطه همین با هم نبودنهای طولانی است، اگر چه مطمئنم بخش مهمی از دل نگرانی ها و استرسهای هر روزه من ناشی از این  جداییهاست. روزی دوستی میگفت وقتی از سی رد شوی تازه میفهمی که نیاز داری برای خودت خانه ای داشته باشی که به آن احساس تعلق کنی.  من تقریبا  در ده  پانزده سال گذشته خانه ای نداشتم که فکر کنم برای همیشه با من میماند. زندگی کولی وار از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور به علاوه زندگی دانشجویی، که همیشه یک حس  عدم استقرار را با خود داشته، تقریبا شده است بخشی از روحیات من. برای همین است که وقتی که تصمیم گرفتم که بیایم و سه ماه تابستان را با هم باشیم، ‬ یک حس نگرانی با من بود که نکند نتوانم. نکند زیر یک سقف بودن طولانی، که برای جفتمان پدیده تقریبا جدیدی است، اثرات منفی داشته باشد.  این حس نا امنی و نگرانی ظاهرا همیشه با من هست. چه وقتی از او دورم و چه وقتی که قرار است به خاطر با او بودن نگرانی نداشته باشم. میسازمش دیگر. دست خودم نیست ظاهرا.
اینکه کی به آن حس استقرار که آن دوست میگفت برسم  ، نمیدانم . ولی نمیتوانم کتمان کنم که بعضی وقتها دلم یک جایی را میخواهد که بدانم حالا حالاها قرار نیست ترکش کنم و خداحافظ بگویم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

...

شاید برای آروم کردن خودت که در ایران نیستی همین بس که یادت بیاد در امانی از نگاه کنجکاو و پرسشگر همسایه، دوست، و فامیل در لحظه لحظه زندگیت.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

گور بابای غرب کرده...

چند بار تا حالا شده که وقتی خواستم موضوعی درباره جنسیت و جنس کار کنم، از بعضی اساتید مطرح این رشته که به دلیل کارهای پست کلنیالیشون مطرح هستند، شنیدم که «فکر میکنی این مشکلات و موضوعاتی که تو داری دربارش حرف میزنی توی آمریکا اتفاق نمیفته؟» و یا برن بالای منبر و از نگاه انتقادی به آمریکا و سیاستها و .. حرف بزنن. نمیگم با همه حرفاشون مخالفم. ولی واقعا قیاسها  بعضی وقتها قیاس مع الفارقه  مثلا در یک مورد طرف گفته در آمریکا روزنامه های به قولی «چپ» و یا مخالف سیاستهای آمریکا به دلیل قدرت داشتن  و پروپاگاندای قوی سازمانهای رسانه ای بزرگ ، مخاطبین بسیار بسیار کم دارن  و این رو مقایسه کرده با «محدودیت های» روزنامه نگاری و روزنامه نگاران در ایران! بحث من هم  البته اصلا مقایسه نیست. بحث اصلیه من اینه که در همه کشورهای دنیا  ( چه جهان اولی چه سومی چه هر جهانی) هم اتفاقات هولناک میفته و ناعدالتی و بدبختی های جور وا جور وجود داره، ولی حالا چون که کشورها «پیشرفته» هم این طورن و وضعشون عالی نیست من باید درباره بدبختیهای کشورم سکوت کنم؟ کی گفته من باید خودم رو هر روز با غرب مقایسه کنم ( اون هم موارد منفی غرب) و بگم اینها وقتی اینها هم همین مشکلات رو دارن پس حالا چه وقتشه از ایران گفت؟ اگه این نوع مقایسه خودش یک مقایسه اورینتالیستی  ( اصطلاح  رایج) نیست پس چیه؟  در اصل  مدل جدیده همون جملات اورینتالیستی سابقه که «کشورهای پیشرفته » هم همینطورن چه بر سه « به کشورهای جهان سومی و حالا بذار اینها حل بشه مشکلاتشون بعدش نوبت به بقیه جاهای دنیا هم میرسه« مثال دیگه این قضیه سر ریختن ملت تو خیابون بود در یکسال گذشته که خیلی از همین آدمها گفتن آمریکا اینها رو تحریک کرده و دست آمریکا تو کاره.  که باز هم  به نظر من  یعنی اینکه « اینها که نمیدونن آزادی و دموکراسی اینها چیه، حالا که دارن دربارش حرف میزنن حتما دست یک کشوری و قدرتی در کاره که بهتر این چیزها رو میدونه». بعضی وقتها  واقعا دوست دارم برگردم بهشون بگم  بابا  گور بابای غرب و آمریکا و هر جای دیگه کرده، من واسم مهمه که مملکتم بهتر از اینی که هست بشه. یه روزی باشه مردمم نفس بکشن. شما میخواهید هر چی اسمش رو بذارید.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

از چه میترسیم؟

جودیت باتلر، فیلسوف و نظریه پرداز فمینیست ، در کتاب  «خنثی کردن جنسیت« ( این ترجمه رو از خودم نوشتم نمیدونم واقعا فارسیش چی ترجمه میشه( با اشاره به قتل یک پسر همجنس گرا مینویسد: » کشتن کسی که  با نرمهای جنسیتی نمیخواند [این پیام را در خود دارد] که خارج از این هنجارها قرار گرفتن در اصل  به معنای خارج از تعریف زنده بودن قرار گرفتن است. تهدید به خشونت، از یک باور انعطاف ناپذیر  و بیمناکی  ناشی  میشود که صرف بودن و زندگی کردن [یک همجنس گرا یا ترانس]  را به  تضعیف بخشی از معنای هستی جهان و هستی خویشتن تعبیر میکند…« (۳۴) موضوعی که باتلر مطرح میکند- و به نظر من وقتی که صحبت درباره نوع دیگری از زندگی ) حال بگیریم جنسی( باید در نظرداشت- این است که وقتی ما با یک فرم متفاوتی از رفتار جنسی و هویت جنسیتی روبرو میشویم و نسبت به آن با عصبانیت و نفرت سخن میگوییم در اصل از خودمان بپرسیم چرا؟ این نوع رفتار چه وجهی از بودن ما و هویت ما را زیر سوال میبرد؟ و یا «تضعیف » میکند؟ که ما چنین عکس العمل خشنی در قبال آن نشان میدهیم. سوال عمیقتر این است که ازخودمان بپرسم هنجارها و نرمهای جنسیتی به چه نیازهایی و  ‪امیالی از ما پاسخ میدهند و متفاوت با این امیال و نیازها بودن چگونه  ما را  و بودنمان را به چالش میکشد؟ در یک کلام از خود بپرسیم از چه میترسیم؟ ‬

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

...

و چه  از این بالاتر برای تو ای زن که این روزها به صفات «غیور« و «متعصب« و «مردانه« مفتخر شده ای؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ایران سکسی ایران جذاب

اگر کتاب پردیس مهدوی به عنوان یک کتاب زرد ژورنالیستی درباره زندگی یک گروه از بچه بالا شهریهای تهران مطرح میشد من کاملا قبول میکردم و هیچ انتظاری هم نداشتم که اطلاعات مفیدی درش پیدا کنم. ولی وقتی کتاب توسط انتشارات دانشگاه استنفورد به عنوان یک کتاب آکادمیک چاپ میشه  فقط اتفاقی که میفته اینه که با خوندن هر جمله یا پاراگراف متعجب بشی. کتابی پر از   جملات کلیشه ای و توضیحات کلیشه ای (با دوصفحه کتابشناسی(.  کتابی که فقط با تمرکز روی زندگی تعداد محدودی از جوونهای بالا شهر تهرانی  میخواد بگه در ایران »انقلاب جنسی» در حال رخ دادنه، بدون اینکه اصلا توضیح بده چارچوب تئوریش چیه؟ منظورش از انقلاب جنسی  چیه؟  طوری از انقلاب جنسی  در این کتاب حرف زده شده که گویا «انقلاب جنسی« یک سازمانه که چندتا جوون رهبری و هدایتش میکنند. کلماتی مثل «رهبران« انقلاب جنسی در ایران یا «بازیگران اصلی» انقلاب جنسی در ایران. یا جملاتی مثل « مثل اینه که من یک روز صبح بیدار شدم …و دیدم یک انقلاب جنسی در حال اتفاق افتادن و فکر کردم من هم میخواهم جزش باشم» به نقل از یکی از همین جوونها (ص ۵۴). «در حالیکه در پارک قدم میزدیم درباره آینده بازاریابی در ایران و انقلاب جنسی و فرهنگی حرف زدیم» ص ۵۵ و یا «در خلال سفرم به ایران از صدها جوان اصطلاح انقلاب جنسی را شنیدم» ص ۹
این نویسنده که در زمان انقلاب در  آمریکا از یک خانواده ایرانی متولد شده، برای اولین بار در سال ۲۰۰۰ به ایران سفر کرده و بعد از اون تا سال ۲۰۰۷ چندسفرتابستونه داشته که این سفرها  به نوشتن این کتاب ختم شده. و این سوال برای من پیش اومده که چرا من که از روز اول زندگیم تا سال ۲۰۰۶ در ایران زندگی کردم واژه «انقلاب جنسی» رو از کسی نشنیدم حتی طبقه روشنفکران،روزنامه نگاران و فعالان جنبش زنان. (با چند تا از دوستان در جنبش زنان هم چک کردم آنها هم نشنیده بودند( و اینکه چطور یک حرکتی که اسمش رو میشه انقلاب گذاشت فقط به یک گروه کوچک از شمال شهریهای تهران تعلق داره؟ و یا اینکه چطور این  نوع زندگی، که پردیس مهدوی براش سورپرایز بوده چون اصولا با تصویری که از ایران در تمام عمرش داشته منطبق نبوده،  متفاوته با نوع زندگی بالاشهریهای تهران در قبل از انقلاب؟ پارتیها، مدل لباس پوشیدن ، ارایشها که مهدوی به عنوان نشانه های انقلاب جنسی بهش نگاه میکنه فرق ماهوی چندانی  با زندگی متفاوت بالاشهریها ی تهران قبل از انقلاب نداره. چطور این «انقلاب جنسی» به تعبیر پردیس مهدوی الان داره اتفاق میفته؟ در ظرف ۷ سال و با شروع قرن ۲۱ میلادی؟ و چطور در زمان شاه در بین طبقه بالا جامعه در  حال اتفاق افتادن نبود؟
خلاصه اینکه به نظرم اتفاقی که داره میفته اینه که یک سری کتابها منتشر میشه توسط ایرانی- آمریکایی های که هیچوقت در ایران نبوده اند و شناخت  دقیقی از زندگی ایران ندارن و  تصویری از ایران رو ارایه میدن که خیلی وقتها با واقعیت های موجود نمیخونه و برای اینکه مخاطب غربی رو جذب کنن  جامعه ایران رو اغراق آمیز به تصویر میکشن و باعث گسترده شدن یک سری از کلیشه های رایج میشه و یا یک سری کلیشه جدید بازسازی میکنن برای مخاطب غربی، که به همون اندازه هم از ایران  شناخت نداره. و این وقتی تاسف آورتره که به اسم کتاب آکادمیک چاپ میشه. البته ناگفته نمونه که من با چند تا از اساتید این حوزه که کار پردیس مهدوی رو خونده بودن صحبت کردم و اونها اصلا کارشو علمی نمیدونستن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

...

و خداوند «فمنیستهای ایرانی/وطنی« را آفرید که ظاهرا فحش خورشان ملس است و هر کس از طرفش قهر میکند یک فحش هم نثار این جماعت میکند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

...

و چه کسی گفته است در جنده خطاب کردن دختری، که با مردانی بیشتر ازتعداد انگشتان دستت خوابیده است، یک حس حسادت نهفته نیست؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

تیر خلاص

خانم توحیدلو!
نمیدانم شما بچگیتان رو چگونه گذراندید. ولی بچگی من پر بود از فریادهای ضجه و زاری و شیون از مرگ و زندانی عزیزان. مادر و مادر بزرگی که جلوی چشمانی منی  که قد میکشیدم هر روز سیاه پوش بودند . فکر کنم سه سالم بود که برای اولین بار کلمه تیر خلاص را شنیدم.میدانید که چیست؟ یعنی همان آخرین تیر که بر شقیقه زندانی خالی میکنند تا جان دهد. دایی من ۲۳ ساله بود. مادرم تعریف میکند جسدش را شبانه وقتی پاسداران تمام خانه را محاصره کرده اند لحظه ای دیده، جای تیرها بر روی پاهایش دیده میشد. میگفتند اول پاها راتیر باران میکنند تا زندانی دیگر نتواند سر پا بایستد . بعد شلیک نهایی در مغز. ساعتش را به پدربزرگم دادند وقتی رفت بود برای ملاقاتیش همراه با جملاتی که لیاقت خودشان را داشت. هر روز خبر مرگ عزیزی از دوستان و آشنایان بود که میرسید. قبرستان کوچکی در شهر مادربزرگم که نامش  را قبر ستان «منافقان» گذاشته اند پر از قبر جوانانی است که بی نام و نشان کنار هم خوابیده اند. فقط تهران خاوران ندارد. جای جای این کشور جای پای این کشتارها هست. هر از چندگاهی هم قبرهایی که سنگ ندارند و فقط با سیمان پوشیده شده اند شکسته میشوند و مادربزرگ پیر من باید هر بار شخصی را پیدا کند که قبر عزیزش را که در قبرستانی خارج از شهر دفن است بار دیگر سیمانی کند. دایی من نه منافق بود نه محارب بود نه آرزویی داشت جز اینکه شکم کارگر و معلم همسایه  اش را  گرسنه نبیند. نه اسلحه برداشت و نه کسی از او شکایت کرده بود.
خانم تو حیدلو!
دایی من به دستور «رهبر»  عزیز شما  کشته شد.   و دیگر داییها و خاله هایم در زندانهای او شکنجه شدند.
نوشته شما برای من حکم توهین را دارد. برای من و خانواده ام که سالها به زور محکوم به سکوت شدیم و برای منی که میبینم بعد از این همه سال از کسی که دستور این همه اعدامهای بدون دادگاه را داده همچنان بت ساخته میشود و روایت میکنند «رافتهایش» را آنگونه که از  قدیسان روایت میکنند.  من و امثال من چشم امید به عدالت  نبسته ایم که وقتی همچنان منتقدان «اصلاح طلب» حکومت لب به اعتراف نمیگشایند و همچنان در مدح و ستایش « آقایشان»  سخن میگویند امید به عدالت خنده دار است.  به این امید بسته بودیم که حداقل بیشتر از این نیازارندمان که گویی این هم خواسته ای زیادی است.
و در آخر اینکه ، لطفا کمی تاریخ بخوانید خانم توحیدلو!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

«یک نفر در آب دارد میسپارد جان»

شادی مطلبی نوشته  چندی پیش و همچنان افراد در حال جواب دادنن و مطلب است پشت مطلب که در گودر شر میشود از جوابهایی که ملت به مقاله شادی داده اند. ظاهرا تمامی ندارد و لذت بخش هم هست حاشیه های یک متن را خواندن و شنیدن و شر کردن. چیزی که این وسط سوال است که چرا مقاله شادی و حاشیه هایش آنقدر مهم میشود. ولی شرایط اسفناک  بعضی از پناهندگان در ترکیه حتی ارزش شر کردن هم نداره. چرا سخنان شادی احساسات ملت را جریحه دار میکند ولی تجاوز به یک دختر پناهنده  در یک خانه بدون امکانات در تر کیه به هیچ جای هیچکس بر نمیخورد. چشممان را خیلی راخت میبندیم به این مصیبت آشکار و منتظریم یکی بهمان بگوید متلک گفته ایم که یا سرش خراب شویم و یا سوژه ای پیدا کند که بنویسیم و هی بنویسیم و هی شر کنیم و خوشحال از اینکه بحثی راه افتاده برای فحش و فحش دادن و به هیچ جایمان هم نیست که «یک نفر در آب دارد میسپارد جان».

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

زبان

از آخرین باری که رمان خواندم چند سال میگذرد. این بار برای درسی که تدریس میکنم باید ترجمه انگبسی رمان یک نویسنده عرب را بخوانم. هیچوقت خواندن یک رمان به زبانی غیر از فارسی برایم جذاب نبوده. دوست دارم به زبانی رمان بخوانم که کلماتش را خوب میشناسم. به زبانی که عشق بازیم به آن زبان است. به زبانی که کلماتش از وجودم میجوشد. بهشان فکر نمیکنم خودشان سرازیر میشوند. زبانی که به قلبم نزدیکتر است تا به عقلم.

* سه پست در عرض یک روز! خودش یک جور رکورد زدن است. شاید از نتایج غیر فعال کردن فیس بوک باشد.

...

و این روزها شعرهای شاعرانی را باز میگویند که زمانی نه چندان دور پدرانشان ممنوع کرده بودند.

گردن کج

گردن درد امانم را بریده این چند روز. همه اش هم نتیجه لم دادنهای شبانه  است روی تخت و کتاب خواندنهای طولانی. دیگر آب گرم و ماساژ هم افاقه نمیکند ظاهرا. تابستانی هم پیش رو است که قرار است تمام روزهایش پر شود با خواندن و خواندن و خواندن. همینطوریهاست که گردن آدم کج میشود؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

فاک یو!

واقعیت اینه که من خسته شدم از آدمهایی که فقط وقتی باهات کار دارن زنگ میزنن و حال و احوالت رو میپرسن و در باقی مواقع انگار تو وجود خارجی نداری. واقعیت اینه که از امروز به بعد بهشون خواهم گفت فاک یو!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بوی شرجی

یک روز داغ تابستانی که بوی شرجی تمام اتاقهای آپارتمان من در منهتن را پر کرده است خیال من هیچ جا پر نمیکشد جز به آسفالتهای داغ کوچه پس کوچه های اهواز وقتی که تمام تنت پر از بوی شرجی بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

به قول دوستی«حقیقت ته خیار است»

یادم است زمانی در دفتر خیابان کاخ کودک با شادی نشسته بودیم و منتظر که بقیه بچه ها برسند که جلسه سایت زنان ایران را شروع کنیم. یادم نیست بحث چطور شروع شد ولی یادم است به اینجا کشید که من میگفتم که همیشه مردها نیستند که خشونت بر زنها را روا میدارند بلکه برخی از زنها هم بر علیه زنهای دیگرند. شادی میگفت که قبول ندارد بلکه به نظرش زنها به خاطر اینکه در موقعیت فرودست تری بوده اند در طول تاریخ ناخودآگاه همیشه احساس خطر و نا امنی بیشتری دارند و دعواهای رایج بین زنها هم از همین حس نا امنی که در جامعه مردسالار برآنها تحمیل شده سرچشمه میگیرد. ولی به نظرم آنچه که شادی در نظر نگرفت بحث قدرت است و زنان هم با اینکه تقریبا در مرتبه پایینتر قدرت از مردان بوده اند سعی کرده اند به همان نسبت به پایین دستانشان اعمال قدرت کنند و در این میان هم گاهی بر علیه زنان دیگر از همراهی مردها کمک گرفته آند. شاید همراهی مردها نه ولی همراهی با قوانین مردسالار به آنها حس قدرت داشتن می‌بخشید. همان قوانین مردسالاری که آنها را محدود هم می‌کرد. من نمیخواهم درباره مطلب شادی بحث کنم که به نظرم به اندازه کافی بحث شده است که البته به قول دوستی جنگ بوده است و نه بحث. خشونت چه جنسی و چه غیر جنسی علیه زنان به طور سیستماتیک و نظام ‌مند در جامعه مردسالار وجود داشته و وجود دارد. جامعه مردسالار را تقلیل دادن به تک تک مردان ساده انگاری است. مردسالاری یعنی نظام مبتنی بر فرو انگاشتن زنان و زنان زیادی وجود دارند که هم‌چون بسیاری از مردان به این فرو دست بودن اعتقاد دارند. ولی موضوعی که همیشه در این میان فراموش میشود این است که زنان به دلیل همین موقعیت فرودست تقریبا نتوانسته اند بدون حضور در قلمرو مردانه و طی طریق کردن به روش مردانه به قدرتی هم دست مردان برسند. در نتیجه جامعه مردسالار نه تنها مردان مردسالاری دارد بلکه زنان مردسالاری هم تولید میکند. این زنان که امنیت و ارتقا و رشد خود را در سایه حفظ این نظام میبیند همانند مردان دست به هر تدبیری میزنند تا از این ریسمان آویزان بمانند. برخی دیگر از این زنان البته برای اینکه بتوانند از حمایت مردانه برخوردار باشند نقش زنی را بازی میکنند که جامعه مردانه از آنها میخواهد. هر دو گروه این زنها کسانی هستند که مدعی هستند که در جامعه مرد و زن بودن مهم نیست و انچه مهم است انسان بودن است(بدون اینکه توجه کنند که هر دختری که به دنیا می آید از روز تولد کاملا تربیت متفاوتی را برخوردار میشود و حضورش در جامعه متفاوت دیده میشود و تعبیر و تفسیر میشود و نقشهایی که برایش تعریف شده است هم منطبق با جنسی است که برای او رقم خورده است.)هر دو اینقدر ارزشهای جامعه مردسالار را در درون خود نهادینه کرده اند که فراموش کرده اند که اگر فکر میکنند برابرند برای این است که ارزشهای جامعه مردسالار را به سوال نکشیده اند. ولی به این معنا نیست که این زنان هم مورد خشونت قرار نگرفته اند ولی میتوان گفت در میان کسانی بودند که حتی اگر مورد خشونت هم بودند بیشتر از دیگران درباره این خشونت سکوت کرده اند. نه تنها درباره خشونت که به خودشان روا رفته بلکه درباره خشونتی که به دیگر زنان روا رفته است ( و در این مورد شاید با مردان مورد مخاطب بحثهای درگرفته شباهت داشته باشند) مسئله ا ی که به نظرم باید شناخت این است که کجاست و چه موقع است که ما زنان ترجیح میدهیم به این ارزشها احترام بگذاریم و یا آنها را به چالش بکشیم و چرا وقتی آنها را به چالش میکشیم با واکنشهایی که با اعتراض ما تناسب نداشته اند روبرو میشویم و چرا زنان دیگر که شاید در برهه ای مردسالاری را به سوال کشیده اند این اعتراض به تندی مردان معترض به باد انتقاد میگیرند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

ای کیندل ای جان دل

کیندل (یک نوع کتابخوان الکترونیکی) خریده ام. کرمش چند ماهی بود به جانم افتاده بود تا اینکه ماه گذشته استاد عزیز لطف کرد و چند روزی کیندلش را به من قرض داد ببینم چطوری کار میکند. به این امید بودم که هوس باشد و از سرم بیفتد که نبود. و حالا چرا کیندل خریده ام. اینها دلایلی است که خودم را باهاشان قانع کرده ام.


۱- کیندل مثل لپ تاپ لامپ ندارد. یعنی مثل کاغذ کتاب میماند. نور باشد میخوانیش نباشد نمیخوانی و وقتی هم در زیر نور خورشید لم داده ای انعکاس نور بر صفحه اش مانعی برای خواندنت نیست. همچنین برای کسانی  مثل من خوب است که چشمانشان اذیت میشود وقتی مدت زیادی به صفحه مونیتور خیره  میشوند. کیندل به دلیل همین نداشتن لامپ این مشکل را ندارد.


۲- داشتن کیندل این است که چندین هزار کتاب را در یک وسیله سبک حمل کنی بدون اینکه از کت و کول بیفتی. برای منی که دارم سه ماه تابستان را میروم مسافرت تا برای امتحان جامعم درس بخوانم و آماده شوم نعمتی است برای حمل نکردن بسیاری از کتابها و سبکتر شدن بارم.


۳- در مقایسه کیندل و آی پد که به نظرم فقط یک آیفون بزرگ است به جز مزیت لامپ نداشتن این است که برای اینترتش مجبور نیستی ماهانه پولی به حساب این شرکتهای مخابرات بریزی و اینکه چون جستجوگر (براوزر) ندارد در هنگام خواندن نمیتوانی در اینترنت پرسه بزنی و در نتیجه هرکار کنی به جز کتاب خواندن و درس خواندن.


۴- از آنجایی که من وقتی در اوج استرس کاری و درسی هستم باید تنوعی ایجاد کنم تا روحیه ام برای ادامه کار بهتر شود و در این مواقع یا میروم یک بلایی سر موهایم می آورم و یا یک چیزی میخرم این دفعه خودم را یک کیندل مهمان کردم.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

...

واقعا روسپی و مطرب را کنار قصاب و آخوند و طالبان باید گذاشت آقای جامی؟ نه کسی را کشته اند نه کسی را خفه کرده اند نه نفس کسی را بریده اند. یکی از بدن خودش ارتزاق میکند آن یکی از سازش. اینها را چطور گذاشتید کنار هم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

...

بدتر از تو غربت مردن، از دست دادن عزیزته وقتی تو غربتی. جایی که حتی قبر عزیزت نیست که بری یه دل سیر سرش گریه کنی.باهاش حرف بزنی. وحشتناکتر اونه که یادت میاد که چه راحت همه اون روزهایی که میتونستی باهاش باشی رو از دست دادی. غربت  جایی که هیچکس نیست دلداریت بده. بیاد و بهت تسلی بده. خودتی و خودت با بزرگترین غم دنیا.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

چرا چادر سیاه و نه رنگی؟

چرا زنان مذهبی در نماز جمعه چادر رنگی میپوشند و در زمان حضور در جامعه چادر سیاه؟ البته به این توجه دارم که تا همین اواخر زنان اصفهانی  ( و شاید هنوز هم) وقتی در خیابان بودند چادر رنگی میپوشیدند.ولی از یک زمان تاریخی به بعد
( که فکر میکنم بعد از انقلاب بود) چادر سیاه نه تنها شد یک نشان زن دولتی/حکومتی/ اسلامی بلکه همینطور شد یک نشان برای تفاوت طبقه اجتماعی. معمولا زنانی که در خیابان چادر رنگی میپوشیدند از طبقه پایین اجتماع قلمداد میشدند. در فیلم فارسیهای قدیم هم زنان طبقه پایین شهر تهران که «سنتی» خوانده میشدند چادر رنگی میپوشیدند و البته یکی از وجوه تمایز زنهای طبقه بالا و پایین همین داشتن و عدم داشتن همین چادر رنگی بود ولی بعد از انقلاب طبقه جدیدی که از زنهای مذهبی و حکومتی به وجود آمد چادر سیاه رو انتخاب کردند به عنوان پوشش رسمی. چرا چادر رنگی انتخاب نشد؟ به دلیل همان نشانه طبقه پایین بودن؟ و چرا این چادر مشکی جایگزین چادر مشکی نشد در هنگام نماز؟ شاید دلیل مذهبی دارد که من نمیدانم. بعضی از مذهبیون میگویند برای حضور در برابر خدا بهتر است تمیزترین و بهترین لباسها بر تن باشد. آیا چادر مشکی بهترین لباسها نیست؟  آیا اگر لباس رنگی تحریک آمیز است و مناسب زنان در خیابان نیست چرا در برابر خداوند ایستادن با لباس «نامناسب» مورد ایراد نیست؟ چرا در یک مقطع تاریخی خاص لباس رنگی پوشیدن تحریک آمیز قلمداد میشود؟ از چه زمانی مشکی پوشیدن شد نشانه ای برای وقار و سنگینی؟ زنان طبقه بالا اجتماعی در دوران قاجار سیاه میپوشیدند البته با این توجه که پوشیه هایشان سفید بود. چه شد که به مرور همان پارچه سفید هم دیگر استفاده نشد؟ جواب هیچکدام را نمیدانم دقیقا ولی به نظرم موضوع جالبیست برای یک کار تحقیقی.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

زنان در قدرت

شماره این هفته نیوزویک مقاله ای دارد با عنوان «انقلاب برقع» نوشته رعنا (رانا) فروهر. جدا از عنوان کلیشه ایش، نویسنده درباره نقش مشارکت سیاسی زنان و رابطه ان با  بهبود وضعیت زنان در کشورهای «در حال توسعه » در آفریقا و خاورمیانه  مینویسد. آمارهایی که در این متن دوصفحه ای داده شده به نظر من قابل توجه ان. یکی میزان زنان نماینده مجلس در روانداست که حدود ۵۶.۳ نمایندگان رو تشکیل  و و بیشترین آمار در سطح جهانه. و اینکه در روسیه در ۷۳ درصد شرکتهای تجاری حداقل یک زن رو در بالاترین حوزه مدیریتی دارند. در باره ایران نوشته که زنان در صف جلوی جنبش سبز هستند و اینکه  یکی از چهره های اصلی مخالفان دولت ایران (زهرا رهنورد) زن است یکی از کشورهایی است که  جنبش زنانش حضور فعال دارد و اینکه قدرت اقتصادی زنها به سرعت در تمام دنیا رو به افزایش است.


ولی سوال اصلی همچنان آنکه  آیا افزایش حضور زنان در عرصه های سیاسی میتواند وضعیت زنان را به میزان زیادی تغییر دهد؟ نمونه های که در این مقاله ذکر شد دوران نخست وزیری مارگرت تاچر و ایندیرا گاندی در انگلیس و هند بود که نشان داد لزوما رهبران زنان از مردان همکارشان  » ملایم تر/ صلح دوست تر» نیستند. نمونه دیگرش ( که در این مقاله ذکر نشده) البته میتواند آنجلا مرکل باشد که حداقل در سیاستش علیه ایران بسیار سخت گیر است و همانند  سارکوزی فرانسوی به شدت به دنبال تحریم های بیشتر علیه ایران. در آخر هم این مقاله نتیجه گرفته که ولی شاید یکی از فرقهایی که بتوان بین سیاستمداران زن و مرد مشاهده کرد توجه بیشتر زنان به مسائلی مثل آموزش، بهداشت عمومی و   مراقبت از کودکان است.


ولی در آخر سوال این است که آیا بهبود در این حوزه ها  میتواند به برابری بیشتر بین زنان و مردان  بینجامد؟  آیا افزایش سطح آموزش و یا مشارکت سیاسی لزوما به کاهش خشونت علیه زنان و یا  تغییر قوانین نابرابر منجر خواهد شد؟ به نظرم موضوع اصلی این نیست که زنان در بدنه قدرت باشند بلکه مهم آن است که زنانی در بدنه قدرت باشند که علاقه به تغییر وضع موجود و بهبود شرایط را داشته باشند.

...

"براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند"


احمد شاملو




۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

معلق...

دو پاره شده ایم بین آن دنیای قبلی و آن دنیای آینده. دیگر نه آنیم و نه هنوز این شده ایم. اکتیویست سابق، روزنامه نگار سابق، بلاگر سابق، عکاس سابق، و همه سابقهایی که دیگر نیستند ولی هنوز خاطره شان حضورشان را سنگینتر از همیشه به رخت میکشد.

نه  آینده  آمده و هی در پیش میرویم و میرویم و انگار نمیرسیم. استاد دانشگا آینده، نویسنده آینده،‌آکادمیسین آینده. از اینجا رانده و به آنجا نرسیده ایم انگار. معلق.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

مرا با آرمانهای «کوچکم» رها کنید...

شما به «بزرگی» خودتون ببخشید که من یک دختر طبقه متوسط شهریم و آرمانهای بزرگی مثل شما ندارم. آرمان ضد امپریالیست به سرکردگی آمریکا و آرمان دفاع از جنبشهای آزادیبخش جهانی. آرمان من در حد خودم است. آرمانم به «سادگی» این است که وقتی پاسپورت کشورم رو در دست میگیرم برای عبور از هر مرزی دست و دلم نلرزد و به طور تحقیر آمیزی از صف مسافران جدا نشوم. آرمان من ،ببخشید اگر از نظر شما که میخواهید دنیا رو نجات دهید «حقیر» به نظر میرسد، ولی این است که یک روز در خیابانهای کشورم بدون ترس و واهمه بتوانم معشوقم را ببوسم. بوسه ای به طولانی ای همه روزهای وحشت و ترس و تحقیر و اینکه موهایم را در خیابانهای تهران پریشان کنم و  بر روی چمنهای پارک ها با قه قه های مستانه غلت بزنم و جنده خطاب نشوم. نه اینکه جنده به نظرم تحقیر آمیز می آید بلکه به خاطر اینکه گوینده فکر میکند سخیفترین صفت را به من نسبت داده چونکه غلت زدن یک دختر با خنده های بلند مصداق بارز یک عمل سخیف است.

بگذارید من برای آرمانهای «کوچکم»بجنگم و شما برای آرزوهای «بزرگتان» و از من نخواهید  آنها را برای رسیدن به آرمانهای شما رها کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

یک فشارهرزه دست

خیلی از داستاهای زندگیمان از حلقه دایره زنانه مان آن ورتر نمیرود. داستانهای تجاوزات و دستمالی شدنهای دوران کودکی تا خاطرات عاشقی ها و مغازله های بزرگسالی. همه را در گوشی با مادر و خواهر و دوست و رفیق مونثمان زمزمه میکنیم  و مراقبیم نکند به گوش مردها نرسد.

نکند به گوش مردها برسد که یکی از همجنسانشان در شبی از شبهای کودکی من و تو دستش را به تمامی نقاط ممنوعه بدنمان کشید. مردی که طبق تمام عادتها و سنتها و فرهنگهای این کره خاکی قرار بود دستانش امن ترین و امین ترین دستان حامی من و تو باشد. داستانهای عموها و دایی ها و گاهی پدربزرگها و پدرهایی که تمام آرامش و شادمانی کودکی را با یک «فشار هرزه دستی» به جهنم کابوسها بدل کردند.

این داستانها هیچگاه به گوش مردان نمیرسید. در دل ها و ذهنهای تمام زنان مدفون میشد و پس از سالها فقط خاطره ای گذرا میشد که برای ثانیه ای میتوانست همه وجودت را به هم بریزد. این داستانها داستانهایی «زنانه» بود. داستان مردهای متجاوز در بین زنان میماند بدون اینکه ذره ای خاطرشان را مکدر کند.

زنان قرار بود این داستان را به کدام مرد زندگیشان بگویند؟ چه دادی بود که بستانند؟ وقتی که شحنه و داروغه خود دزد بودند از چه کسی می خواستند داد بگیرند؟

داستانهایی که به سادگی اسمش را «زنای با محارم» گذاشتند هر روز تکرار میشوند بدون اینکه زنان جرات کنند بازگویشان کنند. قربانی و محکوم یکیست . دختر بچه ای که مورد آزار جنسی و سو استفاده قرار گرفته هم قربانی است هم محکوم است به سکوت. حتی سالها با خودش درگیر است تا این داستان ویران کننده را با مادرش درمیان گذارد و در آخر هم نصیحت میشنود که دیگر هیچ جا نگویدش. مبادا به گوش متجاوز برسد.

داستانها را میشنویم بدون اینکه فریادمان را بلند کنیم از این همه وحشتی که تمام وجودمان را فرا میگرفت.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

زن «سنتی» و نامه عاشقانه؟!

چند روز پیش برنامه ای از بی بی سی پخش شد درباره نامه های «عاشقانه» ای که همسران زندانیان سیاسی که بعد از انتخابات دستگیر شدند خطاب به همسرانشان ( در اصل به شوهرانشان، نامه ای از شوهران زنان زندانی خطاب به آنها نشنیدم) نوشته اند. چرا نوشتن چنین نامه های عاشقانه ای  به موضوع یک برنامه در بی بی سی  تبدیل میشه؟ چه چیز این نامه ها با نامه های عاشقانه دیگه فرق داره که برای مخاطب ممکنه جذاب باشه؟ من فکر میکنم که ما یک سری پیش فرضهایی از یک قشر خاصی از جامعه داریم و به نظرمون این نامه ها با اون پیش فرضها نمیخونه. حالا کارشناس میاریم ( دکتر آفاری) تو برنامه که برامون بگه که ما چرا چنین حرکتی  از چنین قشری برامون عجیبه؟ و ظاهرا کارشناس هم تنها جوابی که داره اینه که اینها «سنتی » هستند و از اونجایی که ما از قشر «سنتی» انتظار نداریم از احساسشون بگن برای همین ما دچار تعجب میشیم. البته در اینجا اصلا توضیح داده نمیشه قشر «سنتی» یعنی چی؟ یعنی مذهبی؟ یعنی اینها چون مذهبی هستند لزوما «سننی» هستند؟ درباره قشر «سنتی» که «مذهبی» نیستند چی؟ اصلا چطور طبقه بندی میشه «سنتی» و «مدرن»؟ و این طبقه بندی چرا لازمه برای درک چنین موضوعی؟ خانواده ای که مذهبی نیستند و در بورلی هیلز لوس آنجلس زندگی میکنند و دخترشون حق داره مینی ژوپ بپوشه ولی حق نداره دوست پسر داشته باشه در طبقه بندی «مدرن» قرار میگیره یا «سنتی»؟ و موضوع بعدی اینکه چرا خانوم آفاری فکر کردن  که حالا جنبش زنان راحتتر میتونه روی روابط ازدواج بر اساس عشق مانور بده؟ یعنی واقعا خانوم افاری هنوز با دید فمینیسم لیبرال ویکتوریایی به جنبش زنان و زنان در ایران نگاه میکنه؟ حالا ما باید علاوه بر تغییر حقوق به ترویج ازدواج بر اساس عشق هم بپردازیم چون دیگه زنهای «سنتی» ما هم «مدرن» شده اند و نامه های عاشقانه مینویسند؟ نگاه نخبه گرا و الیتیست که فکر میکنه زنان ایران همچنان در بند خواسته های قرن نوزدهمی اروپایی هستند در صحبتهای خانوم آفاری موج میزنه که من بیشترش رو به دلیل عدم شناخت دقیق از زنان امروز ایران میدونم. نگاهی که قشر «سنتی»‌ و «مذهبی»‌همچنان از دید «مدرنیته غربی»‌ نگاه میکنه و به خاطر همین نگاه، همیشه در حال تعجب «پیشرفتهای» این قشر رو نظاره میکنه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

جا پای کی داریم میذاریم؟

من شخصا هیچ فرقی بین به هم زدن کنسرت به اصطلاح «صلح» ارکستر سمفونیک ایران با به هم زدن کنفرانس برلیننمیبینم. اینکه پرچم ها امروز سبزه و دیروز قرمز بود در ماهیت این حرکت تغییری ایجاد نمیکنه. اون افرادی که به عنوان هنرمند این برنامه رو اجرا کرده اند وابستگان سیاسی جمهوری اسلامی نیستند ( در حالی که برخی از شرکت کنندگان برلین زمانی جزیی از بدنه قدرت بودند) و حمایت مالی سفارت ایران از این برنامه به هم ریختنش رو توجیه نمیکنه ( در تهران بسیاری از جنبش سبزیها به دیدن فیلم های جشنواره فجر میرن بدون اینکه مشکلی از بابت حمایت دولت از اون داشته باشن). بهترین عکس العمل میتونست عدم شرکت در کنسرت باشه.  ویدیوی این اقدام توسط کسانی دست به دست در اینترنت میگشت که زمانی از منتقدان سرسخت اپوزیسیون خارج از کشور بودند و اونها رو محکوم میکردن و به دیده تحقیر بهشون نگاه میکردن. ولی ظاهرا تاریخ باز هم داره نشون میده که همین افراد در موقعیت مشابه، مثل اونها عمل میکنند.

من قبلا هم از امکان اینکه اپوزیسیون امروز جای پای اپوزیسیون سابق بذاره نوشته بودم . این به معنی نیست که ما خشم و عصبانیتی که اون گروه از جمهوری اسلامی داشت درک نمیکردیم بلکه چنین عکس العملهایی رو نابخردانه و غیر منطقی میدونستیم. آیا ما داریم میگیم که اگر ما هم به جای اونها بودیم همین طور عمل میکردیم؟ در این صورت انتقادات از این گروه و عملکرد گذشته شون به قولی محلی از اعراب نداره.

بی ربط:

به دلایلی که من نمیدونم وبلاگ من دیگه در ایران قابل دسترس نیست.  فکر کنم با این حساب مطالبم فقط از طریق آدرس فیدم قابل پیگیری باشه http://feeds.feedburner.com/femirani

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

روز تولد یک سالگیم روزنامه ها تیتر زدند «شاه رفت» و من از آن روز تا به امروز ـ که سی و دو ساله میشوم ـ به  تیتر روزنامه ها به امیدی دیگر نگاه می اندازم…

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

...

حکومت پهلوی حجاب را به اسم آزادی  از سر زن ایرانی برداشت و جمهوری اسلامی به نام مصونیت آن را بر بدنش تحمیل کرد و نه او آزادی آورد و نه این مصونیت.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

برای بوسه

همیشه برای پیدا کردن جایی که بتونیم همدیگه رو برای کسری از ثانیه ببوسیم باید تمام خیابونها رو میگشتیم تا بالاخره یک بن بست نیمه تاریک و خلوت پیدا بشه و باز هم چشمهای نگرانمون در حین بوسیدن اطراف رو میپایید که نکنه کسی ناغافل «مچمون رو بگیره».

از انوقت تا امروز هیچوقت مبارزه برای داشتن  طولانی ترین بوسه  از لب یار در خیابانهای تهران ارزشش  برایم کمتر از مبارزه برای آزادی بیان نبود.