۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

خودزنی

میخواهیم منطقی باشیم و یک طرفه به قاضی نرویم. میخواهیم «بی طرفانه» موضوع رو به بحث بگذاریم ولی گاهی آنقدر اسراف میکنیم که به خودزنی دچار میشویم و این شده حال و حکایت بعضی از روشنفکران امروز ما.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

...

غرب کامل نیست، بهشت نیست، شاید رویایی هم نباشد ولی فرصتی برای از زندگی لذت بردن و بدون هراس عشق ورزیدن، خواندن، دیدن و نوشتن به من داد که کشورم از من دریغ کرد. همین.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

برای آن نیمه دیگر

بعضی آدمها رو دوست داری چون دقیقا چیزی هستند که تو نیستی. گاهی نقطه مخالف. دوستشان داری  چون که تجربه کرده اند چیزهایی رو که همیشه میخواستی تجربه کنی . کارهایی را انجام داده اند که تو از  روی ترس یا به هر دلیل دیگری انجام نداده ای.  دوستشان داری  چون طغیان گرند. تبلور نیمه سرکوب شده تو ان. نیمه ای که  دوستترش داشتی.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

برگی از تاریخ شکنجه

کتاب «‬اعترافات شکنجه شدگان« (؟( ابراهامیان را میخوانم. تاریخچه استفاده از شکنجه، زندان  و اعتراف تحت شکنجه در تاریخ مدرن ایران مخصوصا از دوره رضا شاه به این طرف را مرور میکند. در بخش رضاشاه و به نقل از اعضای حزب کمونیست و اعضای گروه ۵۳ نفر نقل میکند که آنچه در دهه های بعدی در زندانها گذشت اصلا قابل مقایسه با دوران زندان آنها در دهه ۱۹۳۰ میلادی نیست. تقریبا میتوان گفت که شکنجه به معنای الان ان برای این زندانیان وجود نداشته است. بعضی ها بیشترین مصداق شکنجه را بودن در سلولهای انفرادی میدانستند. ضرب و شتم به آن معنا وجود نداشته است. و انهایی که اوایل ۱۹۳۰ زندانی شدند گفته اند که در بازجوییهایشان خشونت فیزیکی را تجربه نکرده اند. یکی از دلایلی که آبراهامیان ذکر کرده برای عدم وجود شکنجه این است که حکومت رضاشاه یک حکومت ایدئولوژیک نبوده و از اونجایی که استفاده از شکنجه بیشتر برای نادم کردن زندانی  از عقاید ایدئولوژیک مخالف دولت و حکومت بوده)  در اصل آنچه که امروز ارشاد زندانی گفته میشه( و به خاطر اینکه حکومت رضا شاه ایدئولوژیک نبوده، شکنجه زندانیان سیاسی برای گرفتن چنین اعترافاتی هم ظاهرا کارکرد آنچنانی نداشته.
البته این قضیه برای زندانیان سیاسی بوده  و با کسانی که به عنوان جاسوس  دستگیر میشدند و یا در عملیات  مسلحانه علیه دولت شرکت میکردن ظاهرا بسیار خشن برخورد میشده. ولی روزنامه نگاران و فعالانی مثل ارانی، بزرگ علوی، احسان طبری و برخی دیگر از امکان ملاقات، مطالعه، ورزش و حتی خدمات درمانی مناسب برخوردار بودند. البته طبقه اجتماعی ظاهرانقش موثری داشته . هر چه از خانواده های متمول تر و پر نفوذتر وضعت در زندان بهتر.
به هر حال خیلیهاشان  وضع نسلهای بعدی زندانیان را مخصوصا اواخر ۱۹۷۰ و دهه  ۱۹۸۰  ( و ما میتونیم اضافه کنیم ۲۰۰۹-۲۰۱۰ رو) را بسیار بد توصیف میکنند.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

دل تنگشم...

از چهل روزی که مدرسه رفت فقط فحش و آزارهای جنسی رو به یاد داره که پسرها و مردهای محله و شهر ازش دریغ نکردن. همونم باعث شد که هیچوقت خوندن و نوشتن یاد نگیره ( حدود ۳۰ سال گذشته بود از ایجاد مدارس دخترانه در تهران ولی شهرستان ها داستان دیگه ای داشتن ). ۱۱ سالگی هم که شوهر کرد و بعدش اینقدر با ده تا بچه ای که در طول ۲۰ سال دور وبرش رو گرفتن سرش شلوغ بود که دیگه به درس خوندن و سواد اینها فکر نمیکرد.
با این وجود از منی که تقریبا تمام عمرم رو به درس خوندن گذروندم حکایت و شعر بیشتر حفظ بود و همیشه یک مصرع شعر یا یک  حکایتی آماده داشت برای هر موقعیت. با این همه مصیبتی که در طول زندگی به سرش رفته بود نمیدونم چطور حافظه اش اینقدر خوب کار  میکنه.
با اینکه بی سواد بود ولی هیچوقت کم نمیدید خودش رو برای رفتن حتی پیش رییس دیوانعالی کشور ( اردبیلی بود گمونم) برای پیگیری کار پسرش، که حتی اسم خارجی عقیده اش رو شاید نمیتونست خوب تلفظ کنه. کلمه مارکسیست هیچ چیز به خاطرش نمیورد غیر از بچه هاش که به خاطرش زندانی شده بودن و جونشون رو سرش گذاشته بودن. شاید به همون اندازه که از حکومتی که بچه هاش رو شکنجه داده بود از مارکس و مارکسیست ها هم بدش میومد که باعث «بدبختی» بچه هاش شده بودن.
تعریف میکرد وقتی یه بار رفته بود ملاقات ازش خواسته بودن روسریش رو بکشه جلو تا اجازه ملاقات بهش بدن ( زنهای بختیاری به طریق سنتی موهاشون رو کامل نمیپوشونن) اونم جواب داده بود این رسممونه و اینقدر پافشاری کرده بود که سربازه همینطور گذاشته بود بره ملاقات.
مامانم میگه هر روز داره رنجورتر میشه. مخصوصا از وقتی  پسر بزرگش دو سال پیش مرد  ( سومین پسری بود که از دست میداد)
همیشه با خودم میگفتم که یه روز میشینم و ازش میخوام که داستان زندگیش رو کامل بگه . هیچوقت عملی نشد. الان هم نمیدونم کی همچین موقعیتی پیش بده. یعنی ترسم اینه که هیچوقت اتفاق نیفته. راستش رو بخواین یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم اینه که نتونم یک بار دیگه تو زندگیم ببینمش. ترس بزرگیه.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

...

وقتی بهش رسیدی نباید بترسی که فصل جدیدی رو شروع کنی. ببندی فصل قبلی رو و بری جلو. سخته ولی گاهی لازمه در غیر اینصورت میبینی سالها گذشته و تو همچنان داری برای قدم بعدی رو برداشتن این پا و اون پا میکنی. فصل تازه باید از همین الان شروع بشه.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

آی آم استاک هیر

یکجا نشینی مرا خواهد کشت. اجدادم تا همین چند دهه پیش قرار و آرام نداشتن وقتی که یک جایی میماندن. اگر رضا شاه نیامده بود و آنها را ساکن یک جا نمیکرد من هنوز داشتم ییلاق و قشلاقم را میکردم شاید. حتی «متمدن« و به قول فرنگیها «سیوی لایزد« هم به اجبار شده باشی بالاخره یک جایی خودش را نشان میدهد. بعد از نزدیک صد سال یکجا نشینی فکر کنم روح عشایری در من حلول کرده. قبل از آمریکا آمدنم لذت میبردم از این همه سفر کردن. به خودم میبالیدم که  پاسپورت ایرانیم ( که گاهی برایش به اندازه یک پول سیاه هم  ارزش قائل نیستن) صفحاتش پر از ویزاهای جور وا جور است. ولی وقتی ماه پیش پاسپورت جدیدم را گرفتم دلم لرزید که تا ۵ سال دیگر یک ویزا هم  نخواهد خورد. اینکه حس کنم در آمریکا گیر افتادم یکی از بدترین حس هاست. با روحیه عشایریم جور در نمی آید. کاری که نمیتوانم بکنم. هی از این شهر به آن شهر میروم و خوشحالم که اجدادم به من میبالند که در ینگه دنیا سعی میکنم سنت ایل را زنده نگه دارم.