۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

روایتی از نیویورک...

خیلی آدمها مخصوصا اگر شاعر و نویسنده باشند حتی اگه یک روز گذرشان به نیویورک افتاده باشد، درباره اش مینویسند. از سهراب سپهری خودمان بگیر تا  ژان بودریار فرانسوی. حالا چه مرکز جهان کاپیتالیسم با شرکتهای مالی و بانکهای چند ملیتی توصیفش کنند، وشهر آسمانخراشها و بخواهند از شلوغی خیابانهایش و ازیاد جمعیتش شکایت کنند، یا  پز تئاترهای برادویش را بدهند وکافه‌ها وقدم زدنهایشان در سنترال پارک، نمیتوانند بیخیالش شوند و درباره اش ننویسند.
 
من هم با اینکه نویسنده و شاعر و فیلسوف نیستم ولی فکرش به سرم افتاده که به این شهر ادای دین کنم و چیزی درباره اش بنویسم. البته شاید یک نفر بپرسد که چرا هیچوقت درباره تهران ننوشتم. شهری که در آن عاشق شدم. کار کردم. و تقریبا هویت امروزم  در آن شهر شکل گرفت. و یا چرا درباره اهواز ننوشتم. شهری که در آن به دنیا آمدم، مدرسه رفتم، عشقهای نوجوانیم را در آن تجربه کردم. شاید این هم از نشانه‌های غربزدگی باشد و من را جو گرفته باشد. خب البته، اینقدر که درباره نیویورک نوشته شد درباره تهران و اهواز نوشته نشده. اصلا یک کلاس دیگری دارد که تو هم درباره شهری بنویسی که آدمهایی با اسمهای بزرگ درباره اش نوشته باشند. نه؟

 شاید هم من همینکه از پنجره اتاق نشیمنمان به هادسون نگاه میکنم و بتری پارک و ساختمانهای فایننشال دیستریکت را میبینم، یاد کارون اهواز میفتم و ساختمان قدیمی صدا وسیمایی که از روی پل نادری دیده میشد. و همین باعث میشود که ربطی پیدا کنم بین اهواز و نیویورک. اصلا کارون و هادسون خیلی به هم می‌آیند.  میتوانی مثل از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی بنویسی از کارون تا هادسون. اصلا شاید اسم اتوبیوگرافیم را یک روزی همین گذاشتم. از اهواز تا نیویورک به این خوش آوایی نیست.

حالا میگویم شیفته نیویورک شدم ولی یادم است روز اول در تاکسی از فرودگاه ج اف ک تا آپارتمان دوستی که قرار بود یک شب مهمانش باشم در آپر وست ساید وقتی از بزرگراهی میگذشتیم که کویینز رو به منهتن وصل میکرد، با خودم میگفتم این همان نیویورک معروف است؟  که البته شکم از بین رفت وقتی تاکسیهای زرد رنگ را کنارم میدیدم که رویشان نوشته بود نیویورک سیتی. چند ماه قبل از آمدن خودم را با دیدن سریال سکس اند د سیتی برای حضور در این شهر آماده کرده بودم.

البته باید همینجا بگویم که من هیچوقت در زندگانیم فکر نمیکردم که یک روزی اصلا بخواهم بروم آمریکا زندگی کنم. نیویورک که جای خود دارد. یعنی حتی در رویاهایم هم سفر به نیویورک نبود. درباره نیویورک هم زیاد نمیدانستم. نهایتا در فیلمهایی اسم منهتن را چندین بار شنیده بودم. و البته کنجکاو هم نشده بودم که بخواهم درباره اش بیشتر بدانم تا وقتی که دیگر چند ماه بیشتر نمانده بود که بیایم. خلاصه بخشی از اینکه ما حالا اینجاییم به قولی دست تقدیر بوده.

ولی اینکه چطوری درباره این شهر بنویسم مثل نویسنده‌های معروف از آن سوالهایی است که هنوز درباره اش به نتیجه نرسیدم. نمیدانم میخواهم رمانی باشد که شخصیتهایش در هر گوشه این شهر افتاده‌اند وحوادثش مثلا در فیفت اونیو و یا وست ویلج و یا بروکلین رخ میدهد، یا نه قرار است مجموعه ای باشد از توصیف معماری شهر و آدمهایی که در پارکها و خیابانها و میادینش پراکنده‌اند. شاید مثلا داستان آن ایرانی باشد که در یونیون اسکور در روزهای منتهی به کریسمس آش رشته و حلیم  میفروشد. داستان واقعی آدمها.

بالاخره روزی مینویسم داستان نیویورک را. شاید آن وقت روزی باشد که دیگر در نیویورک زندگی نمیکنم.