دوست من تهرانیست. در سفری که چند سال پیش به خوزستان داشته، با دیدن« حضور کمرنگ» زنان در خیابانهای شهر، فکر کرده که باید رفت و «آنها را نجات داد». دوست من از آمریکا و اروپا نیامده است. چشم رنگی و موی بلوند ندارد. بعد از انقلاب به دنیا آمده و در ایران بزرگ شده است. ولی فکر میکند که وضع زنان آن خطه «آنقدر بد است» که باید نجاتشان داد. چون در گرمای تابستان ۵۰ درجه اهواز هیچ زنی در کوچه و خیابان ندیده است. چونکه مردهایی که سر صف اتوبوس ایستادهاند برگشتهاند و به این دوست من و دوستش خیره شدهاند و یکی از جوانانشان سعی کرده سر صحبت را با آنها باز کند. ( تصویر آشنایی برای دیگر جاهای آن کشور نیست؟)
من خوزستانیم. نگاهم به شهر و دیارم خیلی متفاوت از دوست تهرانیم بوده. زنها و دختران آن دیار هم در کوچه و خیابان دیدهام، هم در دانشگاهها، هم در کلاسهای زبان و هنر و هم در حال قدم زدن با معشوقها و دوست پسرهایشان در خیابان و کنار کارون. نمیدانم چرا وقتی دوست تهرانیم گفت که باید « این زنها را نجات داد» لورا بوش را تصور کردم که در دی سی بر روی مبل لم داده است و فکر کرده باید بیاید برود و زنان افغانستان را نجات دهد و فکر کردم چقدر فاجعهبار خواهد بود اگر تهرانیهای دیگر هم با این دوست من همفکر باشند و بخواهند بروند دوستان و اقوام من را «نجات دهند». و فکر کردم چقدر دوست من به عنوان «یک زن تهرانی« هیچ مشکلی ندارد و به تمام حقهایش رسیده است و حالا تنها وظیفهای که دارد این است که برود و همشهری من را که «هیچ حقی ندارد« نجات دهد.
۱ نظر:
فک کنم آزادترین دخترای ایران اهوازیا و شیرازیان
کی اومده اهواز که اینجور فک میکنه؟
ارسال یک نظر