فیلم »بخور، دعاکن و عشق بورز« ( چه ترجمه زشتی شد) رو دیشب دیدم. طولانی بود با پایانی کشدار و حوصله سر بر. میتوانم بگویم دوستش نداشتم. پر بود از کلیشههای فرهنگی. آمریکاییهای ( بخوانید سفیدها) ثروتمندی که نمیدانند با زندگیشان چه کنند بلند میشوند بار و بندیلشان را جمع میکنند میروند اروپا (ایتالیا در این فیلم) تا چند ماهی از شراب و سکس و غذای ایتالیایی لذت ببرند و بعدش هم رو به شرق کنند جایی که معنویت و اسپیریچوالیتی در هوایش جریان دارد. اسپیریچوالیتی چیزی بیشتر از یک امر لوکس ( لاکژری) نبود برای سفید پوستانی که رو به بالی و هند میکردند. مردمان فقیر و بدبخت هند و اندونزی که پول و مهربانی آمریکایی لبخند به لبانشان میأورد وقتی غرقند در بدبختی و بیچارگی، معنویتشان چیزی نیست مگر بخشی از زندگی روزمرهشان نه یک امری که در ویلاهای زیبا وسط جنگلشان همراه با قایقهای تفریحیشان و یا پارتیهای کنار ساحل روزی دو ساعت را به آن اختصاص دهند و مدیتیشن کنند.
فیلم دلت را میسوزاند برای شرقی که هیچ نداشت الا معنویت در برابر غربی که «همه چیز داشت الا معنویت» و آخر سر به نظر من این «معنویت« شرق نبود که پیروز شد بلکه این همه چیز داشتن غرب بود که میتوانست با امکاناتش «معنویت« را داشته باشد نه شرقی که با «معنویتش» نمیتوانست هیچ چیز دیگری داشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر