۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

...مسئله این است

این روزها پر از احساسات متناقضم. مهمترین سوال عمرم را که شاید از بچگی ازم میپرسیدن باز دارم از خودم سوال میکنم. بزرگ که شدم قرار است چه کاره شوم؟ برای من تا «بزرگ شدن» سه سال بیشتر فاصله نیست. میخواهم چه کار کنم با مدرک دکترایی که این روزها به نظر دیگر نمیشود وجودش  را به راحتی کتمان کرد  ( مثل بچه ای است که حالا دارد در شکمت بزرگ میشود و تو نمیتوانی منکرش شوی). دو ماه دیگر امتحان میدهم و بعد از آن میشود گفت که رسما دیگر برای دکتر شدن فقط یک تز میماند. سوال فقط این نیست که میخواهم چه کاره شوم بلکه میخواهم چه کار کنم با این مدرک.  چه فرقی است بین قبل و بعد از گرفتنش. میخواهم چه مشکلی از خودم را  ) چه برسد به دیگران)  حل کنم ؟
برای چه مخاطبی میخواهم کار کنم . هر روز ازم سوال میکنند درست که تمام شد برمیگردی؟ و من میگویم بعید میدانم حداقل نه در آینده نزدیک و با این جواب نه تنها عذاب وجدان میگیرم بلکه تمام وجودم پر از ترس میشود. ترس نرفتن و ترس  نتوانستن  و ترس افتادن در  دوری که دیگرانی که سی سال پیش آمدند به آن دچارند. امید به دانستن و برگشتن و مثمر ثمر بودن برای جایی که هنوز تمام فکر و ذکرشان است.  قاعده بازی حاکم بر آکادمی آمریکایی را نمیدانم. برایم غریب است اینجا هنوز ‪)‬البته اینکه بتوانی واردش شوی هنوز سوال بیجوابی است برای من). و جزیی از آکادمی ایرانی بودن محال  است ظاهرا.  اصلا آکادمیسین بودن چیزیست که من میخواستم/ میخواهم؟ ظاهرا دیگر آن چیزهایی که قبلا میخواستم را نمیخواهم و در مرز بین نخواستن و ندانستن چیزی که میخواهم مانده ام.
شاید  دیر است این سوالها را پرسیدن.  ولی حس کسی را دارم که دارد  کشیده میشود به مسیری که  چیزی از آن نمیداند.  و این ترس دارد.

هیچ نظری موجود نیست: