۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

روزهایی بود که با یک نگاه حامله میشدم...

زمانی فکر میکردم که با یک نگاه عاشقانه و یا حتی زیر چشمی به یک پسر یا مرد غریبه حامله میشوم. احساس گناه از رد و بدل شدن یک نگاه یا  حتی یک لبخند  میتوانست بسیاری از روزهای کودکیم را پر از ترس و وحشت از انجام یک گناه نابخشودنی کند.  البته ترس بیشتر از حاملگی بود و مفهوم گناه فقط در بزرگ شدن شکم بدون آنکه ازدواج کرده باشی تجلی پیدا میکرد. ولی همان بس بود برای به گند کشیدن آن روزها. بعدها که  کمی بزرگتر شدم  مفهوم گناه کم کم کمرنگ شد در ذهنم. وقتی که فهمیده بودم فرایند حامله شدن اینقدرها هم ساده نیست و  نتیجه یک عمل فیزیکی است بین یک زن و مرد (که آن روزها یادم نیست اسمش چه بود و چه مینامیدیمش)  حسم دیگر تبدیل شد بود به انزجار. یک عمل کثیف و زننده. خیلی سخت بود باور کنم پدر و مادرم سه بار این عمل را انجام داده  بودند ( چون ما سه بچه بودیم فکر میکردم فقط سه بار با هم خوابیده‌اند)  فکر میکردم من هیچوقت در  زندگیم نمیگذارم مردی نزدیکم شود و بخواهم چنین «عمل شنیعی» را انجام دهم.  در ذهنم حاضر بودم معتاد شوم ولی با کسی نخوابم.  
حال که سالها گذشته و تمام این افکار به نظر باید جای یک خنده از حماقت و نادانی بر لبم جا بگذارد ولی بیشتر از آن عصبانی و ناراحتم میکنم. ناراحتی از دوران بچگی‌ای که با ترس و هراس و استرس گذشت و یک جمله ساده و یک تعریف ساده از یک بزرگتر میتوانست خیلی از روزهای نگرانی من را نجات دهد.  این اتفاق نیفتاد و من باید خیلی بزرگتر میشدم تا به برکت یک رابطه خودم را و بدنم را و حسهای شعف آور را بفهمم و حس کنم  و تجربه کنم.  
همیشه فکر میکردم مگر چه میشد که ما به جای اینکه به کتابهای دايره المعارف مراجعه کنیم تا بفهمیم قاعدگی یعنی چه و یا به جای اینکه همکلاسیهای از خودمان بی خبرتر به ما درس سکسولوژی بدهند . یک کلاسی بود و معلمی بود که برایمان میگفت داستان را و ما لبخند میزدیم و لذت میبردیم از فکر کردن به این عمل « شنیع»