۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

رویا میبافم...

تجربه‌هایم را که نگاه میکنم به نظرم برای یک زن سی و ساله زیادند باید خیلی بیشتر ازاین زندگی کرده باشم.  شاید ۷۰ سال یا حتی ۱۰۰ سال.
بعضی وقتها  فکر میکنم اگر بچه‌ای داشتم، مینشستم برایش میگفتم از کجا آمده‌ام و چقدر راه آمده‌ام و راه چقدر طولانی و سخت و پر فراز و نشیب ‪ و پر از هیجان‬ بود.  اصلا شاید همین انگیزه‌ای شود تا بچه‌ای بزایم. و بعد بچه‌ام با چشمانی حیرت زده نگاهم میکرد و  در ذهنش با خودش میگفت باور نکردنی است مگر میشود، آخر بچه‌ام در ناز و نعمت بزرگ شده بود و نمیدانست سختی زندگی چیست. شاید هم باور نمیکرد داستانهایم را و با خودش میگفت مادرم دارد میبافد برای خودش. بعد وقتی میمردم هنوز داستان تمام نشده بود و کلی داستانهای ناگفته مانده بود و شاید دفتر خاطراتم را پیدا میکرد و میخواند داستانهایی را که به هیچکس نگفتم.  شاید روزی داستانهای ناگفته‌ام را منتشر میکرد به اسم « اسرار مادرم»‌ یا همچین چیزی و حتی شاید ناگفته‌هایم پرفروش میشد.