۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

به آفتاب سلامی دوباره...

هوا سرد میشه. روزها کوتاه و سی و خرده ای ساله که این تجربه برای من تغییر نکرده . هر سال در همین زمان هوا سرد میشه و روزها کوتاه. آنچه که تغییر کرده در این همه سال نگاه من به این روزهاست. زمانی با شعف و شادمانی و حالا با دلتنگی. زمستان و پاییز زمانی فصلهای مورد علاقه ام بودند وقتی که اولین بارانهای پاییزی شروع میشد و نسیم خنکی میوزید و ما چایی به دست در حیاط دانشگاه تهران به دور از دغدغه به بخار چای داغ نگاه میکردیم و بدون چتر زیر بارون قدم میزدیم. حالا بدون چتر زیر بارون قدم نمیزنم، اگر چتر نداشته باشم قدمهایم را تندتر میکنم و گاهی میدوم که بارون کمتر خیسم کنه.  از خیس شدن واهمه دارم. فکر میکنم بهار و تابستان رو ترجیح میدم. هر چه آفتاب بیشتر بهتر.  دلم روزهای بارونی نمیخواد. مگر دوباره به تهران برگردم. دلم میخواد روزهام هر چه روشن و روشنتر باشه برای همینه  که اولین کاری که صبح ها میکنم کنار زدن پرده است. آفتاب را این روزها بیشتر دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست: