شاید یکی از کارهایی که هنوز برای من عادی نشده خداحافظیه. نمیدونم چند بار بگم خداحافظ دیگه اشکم سرازیر نمیشه. تمرین بردار هم نیست. با چند تا از عزیزترینهام تا حالا توی فرودگاههای مختلف خداحافظی کرده باشم خوبه؟ باز هم همیشه همون بساط همیشگیه: گولههای اشکی که پایین میان و من نمیتونم جلوشو بگیرم. زندگی ما هم که انگار نافش رو با خداحافظی و جدا شدن بریدن. از این کشور به اون کشور، از این شهر به اون شهر هی برو، دل بسپار و بعد یه بخشش رو بذار و بیا. میگن این دیگه واسه ما دل نمیشه حکایت دل ماست که هر تیکهاش یک سر دنیاست. دو روز پیش تولدم بود گفتم با این نیت شمع رو فوت کنم که یا این دل ما سنگ بشه یا یه جا جانشین بشیم و ازین زندگی کولیوار نجات پیدا کنیم. شما هم دعا کنید، البته فکر کنم دومی دستیافتنیتره.