۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

دیر است ...

یک روز که  قلبم یاری نکرد و از تپیدن باز ایستاد خیلی دیر است که از خودم بپرسم این همه نخندیدنهاو نگرانیها دلیلش چه بود؟ امروز را دارم به ترس از فردا جهنم میکنم. هنوز حتی به میانه سی نرسیده با هر نفسم قلبم تیر میکشد. و هنوز نفهمیدم کی باید به روی زندگی لبخند بزنم  بدون آنکه منتظر بمانم.