۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

چرا شاد نیستم؟

خیلیها دوستم دارند.  مخصوصا وقتی همیشه یک لبخند بزرگ به پهنای صورتم برلب دارم.  یا وقتی به قول دوستانی ظرفیت شوخیم بالاست و میتوانم با هر تکه و کنایه‌ای هم قاه قاه بخندم.  وقتی که دوستی پای درد دل  میخواهد سعی میکنم گوش باشم، بشنوم و همدردی کنم. یا وقتی راهنمایی میخواهد  وقت بگذارم کمک کنم و دریغ نکنم کاری اگر از دستم برمیاید. سعی میکنم کسی را نرنجانم. حتی اگر خودم رنجیده خاطر باشم. حتی اگر در مود و حال و هوای خوب نباشم سعی میکنم دلداری بدهم. در زندگانی تلاش کرده‌ام. به هیچ جایی راحت نرسیدم. همیشه کلی زندگی بالا و پایین داشته برایم. ولی  سختی را به جان خریده‌ام و آمده‌ام و رسیده‌ام به جایی که همیشه میخواستم که روزگاری نه چندان دور برایش نقشه میکشیدم. یکی را دارم در زندگیم که دوستم دارد فراوان. عاشقش هستم  بی پرسش. ده سال گذشته را  با هم گذرانده‌ایم و هنوز هم برای هم خنده بر لب داریم و هنوز دلم برایش می‌تپد که خوب است.
ولی هیچکدام از اینها دلیل نمیشود که خودم را دوست داشته باشم. به خودم افتخار کنم.  از خودم راضی باشم. همیشه سختگیرترین منتقد از خودم هستم. همیشه  شمشیر انتقاد را آنچنان محکم بر سر خودم میکوبم که نمیدانم چگونه دوباره سر پا بایستم.   همیشه به نظرم آن چیزی نیستم که باید باشم. همیشه به نظرم  میتوانستم بهتر باشم و نیستم.  که به اندازه کافی تلاش نکرده‌ام. که فقط  شکستهایم یادم می‌اید. که همه از من موفق ترند و بهتر. که اگر  همیشه سربلند از آزمون بیرون نیایم، چه؟ که اگر کسی از من ناراضی و ناراحت باشد، چه؟ که دیگران چگونه قضاوتم میکنند؟ و هزاران اگر و امای دیگر.
و فکر میکنم گاهی که شاید همه این ها بزرگ شدن در فرهنگی است که بودنت را برای خودت ارج نمیگذارد و بودنت منوط است به دستاوردهای زندگی وشغلی واجتماعیت. که  از وقتی ۱۸سالت شده یا استرس کنکور داشتی یا پذیرش دانشگاه و ویزا … که هزاران استرس رسیدی به اینجا و هنوز هزاران راه داری برای رفتن. ولی  تا همین جایش هم نباید راضی و شاد باشم؟  و هر روز دیوانه وار از خودم میپرسم که چرا شاد نیستم؟  جوابی پیدا نمیکنم.