۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

دیشب مهمونی خداحافظی بود. آره کمتر از یک هفته به رفتن نمونده. به قول یکی از بچه ها داریم یکی یکی آب میریم. امسال من، سال دیگه یکی دیگه. دلم برای تک تکشون تنگ میشه. اینکه دیگه نیستم باهاشون برم استادیوم. یا توی مراسم 8 مارس شرکت کنم. یا با هم "نه بگو نه" بخونیم.
هنوز نرفته دچار نوستالژی شدم چه برسه وقتی اونور باشم.

۵ نظر:

اسيه گفت...

ولي آبغوره نگرفتي، قبول نيست!

zephyr گفت...

سلام لیلا جان. نسیم هستم. از وقتی ترم تمام شد دیگه ندیدمت. برای تحصیل می ری؟ موفق شدی از دانشکده اینجا مرخصی بگیری؟ برات آرزوهای خیلی خوب دارم. نمی دونم ولی فکر می کنم دوره تحصیلی ات یک ساله یا دو ساله بود. امیدوارم زودتر برگردی و دوباره تو دانشکده ببینمت.
موفق و شاد باشی.

Parastoo گفت...

هی دختره، زودی برگرد. یه سال تحملش سخت نیست وقتی می دونی دوستت داره یه چیزایی یاد می گیره و رشد می کنه. رشد درست و حسابی!

دوست بهرنگ گفت...

آره پرستو راست میگه
فقط حواست باشه از هردوطرف رشد کنی هم از قد هم از ور
همچینی نشه یهو برگردی ببینیم فقط پت و پهن شدیا

بلفی گفت...

پس تو هم داری میری لیلا جون ... میدونم جایی که میری خیلی بهتر از اینجاست. هر جا هم که باشه. لیلا جون یه سر بیا وبلاگم و نظرت رو بگو. ممنون