۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

امروز یه جورایی اینجا اول مهر. دانشگاه شلوغه. روز ثبت نام البته بیشتر سال اولی های لیسانس. ثبت نام من جمعه است. اونروز بهمون کارت دانشجویی می دن و دانشکده ای که من قرار توش درس بخونم یعنی تاریخ اونروز دانشجوهای فوق لیسانس رو برای ناهار دعوت کرده. حالا اونروز بیشتر می نویسم.

این یکی دو روز گذشته آخر هفته بود و از اونجایی که بنده کامپیوتر نداشتم نتونستم آن لاین شم. عوضش یه خرده با این هم خونه ایهای جدید آشنا شدم و با هم رفتیم یه خرده تفریح. کلا سه تا همخونه ای دارم. یه دختر 23 ساله انگلیسی که تا حالا کار
می کرده حالا اومده دانشگاه سال اول مدیریت. یه دختر 18 ساله روس که 9 سال انگلیس زندگی می کنه و مدله. اونم سال اول مدیریت. یه دختر نمی دونم چند ساله - بهم نگفته هنوز- ولی فکر کنم بالای 30 سال. مستند سازی میخونه و مثل من بورس chevevning گرفته. دو تا اولی شنبه رسیدن و این آخری دیروز.

اون روس چون مدل و البته خوش هیکل و خوش قیافه یه خرده خودش رو میگیره. این انگلیسی خوبه و این گرجی خیلی خاکی.

روز شنبه برای اینکه از خونه موندن حالم بد نشه رفتم یه سر لندن. این دفعه منطقه westminster . یه منطقه کنار رود Thames رو پیاده رفتیم. و خوب قاعدتا جاهای مختلفی رو دیدیم. ساعت معروف بیگ بن ، موزه تیت مدرن ، London Eye و البته معرکه گیران کنار رودخونه که خودشون رو شبیه مجسمه در اورده بودن و می تونستن ساعتها بیحرکت بمونن یا زنجیری که دورشون بسته بود رو ظرف 3 دقیقه باز می کردن و یا رو زمین چرخ و فلک می زدن و پول جمع می کردن.

یه جایی کنار رود خونه بود که من رو یاد پاریس و کنار رود سن انداخت اون همه محلی برای فروش کتابهای دست دوم بود. یه محل نسبتا بزرگی برای کتابهای دست دوم. جای دوستداران کتاب خالی. اونجا یاد خیلی از دوستام رو کردم.

آخرین جایی که رفتیم موزه تیت مدرن بود. که البته بخش موزش نه نمایشگاهاش مجانی بود. نقاشی ها و کارهایی از سبکهایی مثل کوبیسمٍ، فوتوریسم و پست امپرسیونیسم داشت. من البته هیچ آگاهی هنری ندارم و به لطف دوستم که دانشجوی هنر و کارها رو می شناخت یه خرده می فهمیدم که چی به چیه.

اونروز حدود ساعت 9 شب رسیدم خونه چون مترو بخشی از مسیر رو بسته بودن و من مجبور شدم از یه مسیر دیگه بیام و یک ساعت دیر برسم.

...

مثل اینکه هفته دفاع مقدس. یعنی جنگ 8 ساله. واسه منی که تمام دوران کودکیم رو تو اهواز و توی جنگ گذروندم یعنی یادآوری بمبی که تو خونمون خورد و تمام زندگیمون رو نابود کرد. یعنی صحنه ای پسر جوونی که همینطور که داشت روی پل سفید میرفت سرش با ترکش ار بدنش جدا میشه و هنوز پاهایی بی سر دوچرخه رو می رونن. یعنی صدای رادیو عراق که اعلام میکرد " هشدار دهنده معذور است امروز شهرهای اهواز، مسجدسلیمان ، دزفول و ... موشک باران می شوند". یعنی وقتی که تنها دفتری که گیر میومد واسه مشق نوشتن دفتر کاهی بود و تنها مداد رنگی مداد رنگی های چینی که همیشه خدا نوکشون موقع تراشیدن میشکست. یعنی گونی های پر از خاک در مدرسه به عنوان سنگر. یعنی سایه مرگ همه جا.

۱۸ نظر:

دوست بابا گفت...

مطلبت رو خوندم
گرچه نظری دارم اما نمی نویسم
راستی جواب این گلنار رو تو پست قبلیت بده خیلی وقته پیش هم کامنت گذاشته بود اما جوابش رو ندادی انگاری
راستی امروز از doxdo بهت لینک دادن که اومدم اینجا راستشو بگو چقدری پول دادی؟

بابا گفت...

گریه هایت یادمه.یادمه که با گریه می گفتی خونه مون خراب شد.حالا تو بزرگ شدی و اون شد یک خاطره.گاهی گریه گاهی خنده.حالا بخند.

نازي گفت...

بابا حق داره، حالا بخند...خنده هات هميشه قشنگه.
مي دوني هيچ وقت اين خاطره وحشتانک رو برام نگفته بودي...آره اين هفته لعنتي واقعا بوي مرگ ميده.

نسیمک گفت...

با درد بچگی هات دردم اومد:((((

saraس گفت...

گرفتن اين بورس سخت بود؟ براي چه رشته‌اي گرفتي؟ ممنون مي‌شم جوابم رو بدي.

هویجوری گفت...

سلام فمی ایرانی عزیز
ببخشید شما یه کبرا ، یه شهلا ، یه فاطمه ، یه نازنین ، یه دلارا ، یه ....... ندیدین؟

جیر جیر ک گفت...

خاطره هات اشناست.شاید هم کلاسی بودیم .اگه نبودیم،حتما هم شهری هستیم.بمباران،آژیر خطر،دفترای کاهی،مدادی که با اب دهان تو عالم بچگی دور دهن هامونو باهاشون قرمز و بنفش می کردیم، بوی پفک و کامک و شیشه نوشابه های لب پر شده کارخونه زمزم که زیر اون توپ و موشک هم کار می کرد،همه و همه عا لم بچگی ماست.شاید بگی بد بود، ترسناک بود ولی من میگم خاص بود.مربط بود به نسل ما.چیزی بود که ما را متمایز کرد. حالا ما ما هستیم با همون خاطرات همدیگه را هر جای دنیا که باشیم پیدا میکنیم.حرفی داریم که مشترکه. ودردی که همه ما را به هم پیوند میده.قوی شدیم.باور نداری به خودت نگاه کن و به دوستات و هم کلاسی هات.به هم شهری هات.آدم های موفق کم نمیبینی.من از نوشته هات نه بوی مرگ استشمام میکنم و نه ترس میبینم.موفق باشی

ريتا گفت...

قسمت آخر هم بو داشت هم صدا هم تصوير هم اشك ، شايد مشتركترين خاطره جمعي نسل ماست .

یوتا گفت...

من شمال ایران بودم و تو جنوب . و همون ترسها رو من هم حس کردم گر چه فقط یک بار شهر من بمباران شد.و درد من با تو و همشهری هایت قابل قیاس نیست ...

آشنا بود صدایت ....

Sten19051 گفت...

I just don't have anything to say , but shrug. So it goes. Not much on my mind recently. I can't be bothered with anything recently.

Sten83630 گفت...

I haven't been up to anything today. I don't care. I've just been staying at home not getting anything done. Basically not much happening right now. Maybe tomorrow. I guess it doesn't bother me.

Sten23266 گفت...

Not much on my mind lately. My life's been completely boring these days. I've just been hanging out not getting anything done. So it goes.

Sten76869 گفت...

I just don't have much to say recently. Such is life. I've basically been doing nothing. Basically nothing seems worth bothering with. Oh well.

Sten69053 گفت...

I've just been staying at home not getting anything done. I guess it doesn't bother me. Shrug. I haven't been up to anything. I haven't gotten much done today.

Sten15205 گفت...

My life's been basically bland today. More or less nothing seems worth thinking about. My mind is like an empty room. I've more or less been doing nothing to speak of. Not much on my mind recently.

Sten33666 گفت...

I've just been staying at home not getting anything done. I guess it doesn't bother me. Shrug. I haven't been up to anything. I haven't gotten much done today.

Sten23409 گفت...

I haven't been up to much today. I've just been letting everything happen without me. Basically nothing seems worth bothering with. I've just been hanging out doing nothing. I just don't have anything to say right now. More or less nothing happening.

Sten30682 گفت...

My life's been pretty dull recently. Shrug. My mind is like a void. I haven't gotten anything done lately. I can't be bothered with anything recently.