۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

اعتقاد، صبر، امید

امروز  زنگ زدم تا با مادربزرگم صحبت کنم دو روز بعد از مرگ دایی. مردد بودم که چی بگم. مگه تو این لحظه ها، جمله ها و کلمات یاری میکن؟

بعد از شنیدن خبر، بیشتر نگران مادربزرگم بودم. میترسیدم این یکی رو دیگه تاب نیاره. از دست دادن سه بچه به نظرم بیشتر از توان یک انسانه.چطوری میشه طاقت اورد و تحمل کرد؟ میترسیدم این وسط اون هم از دست بره و فکر کردن به این قضیه خیلی برام  اذیت کننده بود.

ولی وقتی امروز باهاش صحبت کردم توی صداش یک استقامت و قدرتی بود که برام باور نکردنی بود. گفتن این جمله که این سرنوشتم بود و تلویحا به این معنی که خدا برایم خواسته ظاهرا جمله ای بود که بهش نیروی مقاومت میداد.

نمیدونم این ویژگی نسل اونها بود و یا کلا آدمهای مذهبی به خاطر اعتقاداتی که دارن و اینکه اتفاقات زندگیشون رو به مشیت الهی ربط میدن، قادرن با مصائب به طرز بسیار خوبی کنار بیان. مطمئنم اگر من بودم بعد از این همه زندگی سخت و دیدن این همه داغ یا خودکشی کرده بودم یا روانه بیمارستان روانی شده بودم.

خیلی وقتها و در خیلی از مواقع نداشتن اعتقاد قبول کردن اتفاقات رو برات سخت میکنه. هر چقدر که ذهن منطقی داشته باشی و مرگ رو بخشی از روال زندگی بدونی که هیچ کاری نمیتونی براش انجام بدی باز هم این به تو این نیرو رو نمیده که با مرگ یه عزیر به آسونی کنار بیای. شاید مدتها با این قضیه درگیر باشی که چرا اصلا باید از دست بره و چرا نباید دیگه باشه. در حالیکه آدمهای مذهبی با این اعتقاد که خواست خدا بوده و اون بهتر مصلحت آدمها رو میدونه و این امید که تو یه دنیای دیگه دوباره عزیزشون رو میبینن در عین حال که به خودشون امید میدن، قبول اون مرگ براشون شاید آسونتر میشه.

نمیدونم. شاید باید گفت خوش به حال آدمهایی که حداقل به یک چیزی اعتقاد دارن.

۸ نظر:

Maryam گفت...

واقعا خوش بحال افرادی که بجای اینکه چیزیو تحمل کنند این قدرتو دارند که اونو بپذیرن!!!

مـ . مـ . ا . بـ . و گفت...

تنهایی دشمن انسانه و اعتقاد دشمن تنهایی. پس اعتقاد و انسان راحت با هم کنار می یان!

سیروس گفت...

متاسفم از مرگ دایی شما
لیلا: ممنون.

Mehdi گفت...

شايد يه جوري هر دوتا موردي كه گفتي. من گاهي به اين آدما غبطه مي‌خورم. درست يا غلط به هر حال يه چيزايي رو تحمل مي‌كنن كه انگار خارج از توان آدمي مث من‌ِ. ولي خب نمي‌شه ديگه....

کاوه گفت...

تسلیت می گم.
لیلا: مرسی کاوه جان.

انجل گفت...

بازم تسلیت میگم لیلا جونم :* خوش به سعادتشون که میتونن با قدرت ایمان صبور باشن

Nazli گفت...

دقیقا حرف و ذهن من و اینجا نوشتی... منم دیدم چنین انسانی و واقعا غبطه خوردم کاش منم به یه چیزی معتقد بودم! ولی مشکلم اینه که این اعتقاد و نمی تونم توجیه کنم! ولی دارم به این نتیجه می رسم منطق و توجیه خشک گاهی آدم و کلافه می کنه

نسیمک گفت...

لیلا جان! نمیدونستم :( تسلیت میگم

لیلا: مرسی عزیزم.