۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

سال گذشته خیلی سال سختی بود. امتحان جامع رو ( اونطور که تو ایران بهش میگفتن) بایستی میدادم و نزدیک ۸- ۹ ماه از زندگی و خورد و خوراک افتاده بودم. امتحان یک مصاحبه دو ساعته بود که سه استاد مینشستند و از۷۰-۸۰ کتابی که خونده بودی ازت سوال جواب میکردن. به زمان مادری سخت به نظر میرسید چه برسه به زبان دومی که  معلوم نیست چند سال باید دست وپا بزنی باهاش تا راحت بشه برات.

امتحان به خیر و خوشی گذشت ولی اتفاقی که افتاد این بود که من یک خستگی به جونم افتاد که انگار قرار نبود تموم بشه. الان ۵ ماه از امتحان میگذره و من هنوز نتونستم اون انرژی سابق رو برگردونم و شروع کنم به خوندن و نوشتن پروپوزالی که باید به زودی ارایه کنم.

رشته‌ام رو دوست دارم. کاری که قراره انجام بدم به نظرم هیجان انگیزه ولی چرا هیچکدوم به من اون توان لازم رو نمیدن نمیدونم. شاید هم چون خستگی نهادینه شده در وجودم. اینها را برای چی اینجا نوشتم؟ نمیدونم. شاید فقط میخواستم یه خرده غر بزنم. یا یه چیزی نوشته باشم برای خالی نبودن عریضه. یا شاید هم میخواستم بگم اگر برنامه دارید دکترا بخونید به همه جوانبش فکر کنید کار آسونی نیست مخصوصا به یک زبان دیگه. ولی احتمالا مهمترین دلیل این نوشتن این بود که یه خرده دیرتر شروع کنم به فکر کردن و کار کردن و نوشتن. یه جور وقت کشی. 

۳ نظر:

sm گفت...

Vali man kamelan in khastegiro ke migi mifahmam! va behet hagh midam

دنیای متفاوت گفت...

لیلا جون اینجا یه بیماری دارن که بهش می گن برن اوت.البته خیلی شبیه بیماری نیست اما اینه که وقتی خیلی زیاد کار کنی و اون خستگی تو وجودت تداوم پیدا کنه بعد یه مدت یهو می بری و دیگه نمی تونی کار کنی و باید یه استراحت بدی. حالا می گم نکنه تو هم به یه استراحت طولانی نیاز داری!!

Unknown گفت...

راستش من خودم فکر میکنم این استراحت زیاد از حد شده و در اصل با خودش یک عدم تمایل به کار کردن به وجود اورده ولی کنجکاو شدم برم درباره این برین اوت بخونم ببینیم چیه.

مرسی سما جان.