این روزها به مفهوم خانه خیلی فکر میکنم. خانه را معادل Home انگلیسی به کار میبرم. در ادبیات یک مهاجر خانه معنایی متفاوت دارد. دور بودن از خانه، در آرزوی بازگشت به خانه همه اینها نقش بسزایی دارند در تعریف آنچه که مهاجر است.
برای من مدتی است که این مفهوم خدشه دار شده است. وقتی دوستی در فیس بوک استتوس میزند که دارد میرود «خانه»، خیلیها میفهمند یا برداشت میکند که منظور ایران است، که خانه برای کسی که بیرون از وطن است، کشور زادگاهش است، آنجایی که زبانش را میداند، فرهنگش را، جامعه پیرامونش را میشناسد و یا از آن مهمتر آنجاییست که پدر و مادر هستند. خانه جاییست که مادر است که با آغوش باز منتظر ورود توست. تقریبا در همه موارد اطراف من این خانه، جایی که مادر هست و پدر، در محدوده جغرافیایی همان وطن قرار دارد. یعنی آنچه «خانه پدری» خوانده میشود با وطن یک همپوشانی جغرافیایی دارد. هر دو یک جاست، تمایز زیادی بین این دو قائل نمیشویم وقتی که از خانه صحبت میکنیم به عنوان یک مهاجر.
داستان برای من متفاوت است. وطن برای من جایی نیست که پدر و مادرم هستند. پدر و مادرم سالهاست ایران نیستند. ولی وطن همچنان ایران است، جایی که در آن به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام ولی «خانه پدری» جایی است که هیچ تعلق فرهنگی و زبانی به آن ندارم. آغوش مادرم جایی دور از وطن برای من باز است. ولی معمولا خانه جایی است که تو اگر اراده کنی بتوانی بروی. خانه جاییست که در موقع دلتنگی تنها مانع رفتنت خریدن یک بلیط باشد. خانه جاییست که اجازه ورود از تو نمیخواهد، درش برای تو همیشه باز است. وطن حتی اگر آغوشش را برایت باز نکند، حتی اگر درونش راحت نباشی، به هر حال اجازه ورود به تو میدهد (حتی اگر اجازه خروج ندهد). ولی برای من وقتی خانه ( به معنای خانه پدر و مادر) میشود جایی خارج از وطن و باید برای ورودش ویزا بگیرم، آن مفهوم خانه به مقدار زیادی برایم رنگ میبازد. آن خانه در ذهنم مفهوم خانه را از دست میدهد. نمیدانم باید چه بناممش.
بسیاری از مهاجران خانه را میسازند، در جایی که در آن زندگی میکنند. برای بسیاری از مهاجران، ازدواج و بچه دار شدن مسیری است برای آنکه کشور جدید را کم کم به خانه تبدیل کنند. برای کسانی که بچه ندارند، شاید این روند کندتر اتفاق بیفتد. از جمله برای من که همچنان رابطههای عاطفی شدیدی با وطن دارم.
این روزها من در پاسخ به این جواب میمانم که خانه کجاست؟ خانه ایران است؟ جایی که پدر و مادری نیستند که جدا از دنیا و هیاهویش در آغوششان آسود؟ و به خیابانهای آشنایش رفت و صداها و آواهای آشنا شنید؟ خانه، جایی است که پدر و مادر هستند ولی دیگر هیچ چیزش از آن تو نیست؟ نه مردمانش، مردم تو اند نه دوستان و فامیلت در آنجا گرد هم میآیند تا تو را در آغوش بکشند. خانه اینجاست که دارد پنج سال میشود که زندگیش کردم که خیابانهایش را میشناسم، که زبان مردمش را میفهمم ولی عزیزانم نیستند که هر لحظه که بخواهم ببوسمشان؟
و برای من مفهوم خانه همچنان گنگ و مبهم است. نمیدانم کجاست؟
۱ نظر:
ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هر کجا که خواست....
ارسال یک نظر