۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۲, جمعه

خیلی عذاب دهنده است وقتی خودت نباشی. وقتی جایی می ری که هیچ شباهتی به تو ندارند و مجبوری برای ساعتی وانمود کنی تو هم مثل بقیه آدمهایی هستی که اونجا حضور دارن. چون در غیر اینصورت به عنوان یک موجود عجیب و غریب بهت نگاه می کنن. دیشب خودسانسوری در عادیترین رابطه یعنی یک مهمونی ساده تجربه کردم. اینقدر برای منی که همیشه خودمم سخت بود که با بغض همراه شد. مثل دیگران نبودن، مثل دیگران زندگی نکردن باعث میشه نتونی با همه ارتباط برقرارکنی. دیشب مجبور شدم ( از این جمله حالم بد میشه) بگم منم مثل بقیه یه زنی هستم که مهمترین کار زندگیش رو (ازدواج) رو انجام داده چون برای میزبان تصور اینکه بدون ازدواج (با هم) رفتیم خونشون فوق العاده سخت بود. سوالهای سخت تر کی عقد کردید؟جشنم گرفتید؟ چرا نگرفتید و ... حالم رو بد می کرد. اگر دوستم نبود و بحث رو عوض نمی کرد کلی سوالهای احمقانه دیگه برو بایستی جواب می دادم. با سوالها مشکل نداشتم .ولی از اینکه باید چیزی غیر از واقعیت بگم ناراحت می شدم. اولین و آخرین باری بود که به همچین جایی می رم. جایی که فرق داشتنت پذیرفته نمی شه و به عنوان یک کار غلط بهش نگاه میشه.

۳ نظر:

محمد گفت...

خب ، حالا کی عقد کردین؟

محمد جواد شکری گفت...

سلام...خوبی...زندگی در یک جامعه مستلزم انجام کارهایی است که یکی از اونها عمل به هنجار های جامعه است...اگر کسی به این هنجار ها نخواهد عمل نکند 2 را بیشتر ندارد....1- طرد شدن از آن جامعه و انزوا یا پیوستن به جامعه ای دیگر که دیگر آن عمل در ان ناهنجار محسوب نمی شود /..........2- همراه شدن به گروه در طول زمان و تدریجا همرنگ جماعت شدن

zephyr گفت...

اين حست رو خيلي خوب مي فهمم. چون متأسفانه خودم خيلي وقتها تو اين جوها قرار گرفتم و هميشه بعد از اون مثل يه بمب منفجر شدم.