۱۳۸۵ مهر ۲۴, دوشنبه

نمی دونم چرا این چند روز اخیر همش بغض دارم. با هر چیز کوچیکی می خوام گریه کنم. از زمین و زمان هم همش دارم ایراد می گیرم. معلوم نیست چه مرگمه.

۸ نظر:

دوست بابا گفت...

منم همینطور!
راستی لیلا اون دربونه نامزد کرده

مقداد توانانيا گفت...

سلام
مرسي از لطفتون كه سر زديد و افتخار داديد
و اما من هيشه سعي مي كنم بيايم ببينم آپ كرديد يا نه همانطور كه گفتم بســــــــــــيار عالي مـــــــي نويسيد .
گريه و بغــــض كردن براي آدم هميشه خوب بوده اســـت مي دوني دوست عزيز شايد دلتــــــنگ
شده ايد بنظرم براي خانواده زنـــــگ بزن و احوالشان را بپرس فكر كنم خوب باشد .
يا علي

بابا گفت...

چرا بابا ؟همیشه اوایل اینطوره.عادت میکنی.شاید هم دلتنگیت برای تنبلیه.چون باید درس بخونی.

مقداد توانانيا گفت...

لينك شديد دوست عـــــزيز و خــــــوبم

مهرنوش گفت...

لیلا جونم درد غربته ! هوا که سرد میشه بدتر میشه ولی باید سر خودتو حسابی گرم کنی !!1میدونی این تجارب واسه تو خوبه !!1خوب دیگه خارج کشور الان میفهمی اون چیزی رو که خیلی دوست داشتی چیه !!بعدشم تلاش میکنیم حتما بیایم بهت سر بزنیم !!!عاشقتم

یک دوست گفت...

این روزهای سخت دلتنگی هم می گذره .... مثل همه چیزای سخت دیگه ..... بگرد و لذت ببر .... دلتنگی همه جا هست .... و همیشه هست

مهدی گفت...

آخی خیلی غم انگیره. من احتمال میدم مجید خونت کم شده باشه.

azy گفت...

سلام. ما اینجا نشسته ها فقط تعجب می کنیم از دلتنگی غربت شما رفته ها! امیدوارم حالت جا بیاد خانومی. درس هم خوب بخون شاید خواستی که برگردی.