بارها در خیابونهای اینجا در ساعاتی بعد از نیمه شب دخترهایی رو دیدم که بدون ذرهای نگرانی به سمت خونه یا مقصدشون میرفتن. خیلی از هم کلاسیهام از اینکه آخرین قطار که معمولا زمانش نزدیک نیمه شب بود بگیرن و برن به خونههاشون هراسی نداشتن. ولی من همیشه وقتی حتی ساعتهایی مثل 10-11 شب مجبور میشدم مسیری رو به تنهایی در خیابون طی کنم معمولا سرتاپا گوش و چشم میشدم و حواسم به هر صدایی و هر حرکتی بود. هر لحظه نگران بودم که نکنه الان کسی از پشت دیواری یا بوته درختی بهم حمله کنه. همیشه حواسم به سایههای اطراف بود که نکنه سایهام در خیابون دو تا بشه. اگر احیانا مسیرم با مسیر مردی یکی میشد حواسم بود که قدمهام رو تندتر کنم و فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و البته با چشم پشت سرم مواظب باشم.
هنوز هم این نگرانیها رو دارم. هنوز هم وقتی خیابون تاریک و کمی خلوت میشه میترسم ولی دیدم دخترهایی که اینجا بزرگ شدن خیلی این ترسهای من رو ندارن. احساس نا امنی در همه جای زندگیمون فکر کنم رخنه کرده. من در شهری بزرگ شدم که خاطرات دوران کودکیم همراهه با بمبارون و موشک. دوران نوجوونیم رو با این حرف مادرم گذروندم که حواست باشه شب دیر نیای خونه، خیابونها امن نیست و دوران دانشگاه و جوونی رو در حالی میگذروندم که ترس پلیس و نیروی انتظامی و انتظامات همیشه با من بوده. نمیدونم ایا روزی میرسه که حس امنیت رو مثل دختری که اینجا بزرگ شده داشته باشم یا نه. هنوز وقتی پلیسی تو خیابون میبینم برای لحظهای نگران میشم تا یادم بیاد پلیس اینجا دلیلی نداره به من گیر بده برای کار اشتباهی که نکردم.
همیشه از همه چیز نامطئنم. همیشه منتظره حادثهام. اتفاق بد و ناگوار. همیشه در حال چیدن نقشهام و پیدا کردن انتخابهای جدید تا زمان افتادن اون اتفاق بد یک راه دیگه پیش بگیرم. همیشه نگرانم.
فکر کنم خیلی از هم نسلهای من همین نگرانیها رو دارن و این حس نا امنی شاید همیشه وقتی همه چیز امن باشه باز هم با من باشه.
مرتبط:
این شعر یادتان مانده:" من از هیچی نمی ترسم... نه از تنهایی. نه از تاریکی؟"
۶ نظر:
لیلا جان این حس نا امنی اجتماعی رو من هم که یک پسر بودم داشتم اونجا. وقتی نیروهای امنیتی جامعه کارش گیر دادن باشه امنیت واقعی از بین می ره. فکر می کنم یکی از اصلی ترید دلایلی که خیلی از ماها رو اینور نگه داشته و نمی خاهیم برگردیم همین امنیت اجتماعی است که امنیت روانی هم به همراه میاره با خودش.
bahat moafegham asasi etefaghan mikhastam emrooz 1 post dar in rabete benevisam vaght kardi bekhoon
فکر کنم واسه دختراست این حس!
اين تفاوت رو فقط وقتي حس مي كني كه اونجا و عملا ببيني كه دخترايي كه اونجا بودن ترسي ندارن.
انگار اين نوع ترس براي دختران هموطنمون نوعي عادت مي شه.
خیلی خوب حست رو درک می کنم. همیشه هم از خودم می پرسم آیا در کشوری دیگه می شه نیمه شب راحت قدم زد بی اون که سایه ای پشت سرت باشه؟ دوستی دارم که دو سال پیش روی پل عابر پیاده ای در وسط شهر وقت ظهر مردی صورتش رو گاز گرفته بود و او و ما تا مدت ها رفتن از خیابون رو حتی به قیمت تصادف ترجیح می دادیم. ترسناکه...
وقتی اولین بار به خارج از ایران سفر کردم در خیابان و جاهای عمومی با دیدن مردانی که ریش داشتن ناگهان ته دلم خالی شد و تازه آن وقت فهمیدم چقدر ترس و نا امنی در من نهادینه شده !
سیستم با من و همسن و سالان من کاری کرده که همیشه دچار نوعی سانسور و عدم اطمینان دایمی به خود هستیم .
ارسال یک نظر