۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

ترس

نفسم سنگین میشود انگار وزنه ای رو قلبم گذاشته اند. سرم پراست از هجوم افکار ترسناک و نگران کننده. هیچ گاه از آینده این چنین نترسیده بودم. هیچگاه آینده را به این اندازه تاریک ندیده بودم.  هیچوقت ترس به این اندازه بر من غلبه نکرده بود. هیچوقت خودم را اینقدر ناتوان و آسیب پذیر حس نکرده بودم. از گذشت زمان وحشت دارم کاشکی دقیقه ها از حرکت می ایستادند. وحشتم مثل وحشت بچه ای از گم کردن مادرش در بازاری شلوغ است. میترسم گم شوم و هیچکس نتواند پیدایم کند. از تنهایی واهمه دارم این روزها به شدت . نمیدانم از نتایج تنها زندگی کردن سالهای اخیر است یا چیز دیگر. این روزها بد جور به یک منجی احتیاج دارم. نکند کسی نجاتم ندهد؟

هیچ نظری موجود نیست: