۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

دل تنگشم...

از چهل روزی که مدرسه رفت فقط فحش و آزارهای جنسی رو به یاد داره که پسرها و مردهای محله و شهر ازش دریغ نکردن. همونم باعث شد که هیچوقت خوندن و نوشتن یاد نگیره ( حدود ۳۰ سال گذشته بود از ایجاد مدارس دخترانه در تهران ولی شهرستان ها داستان دیگه ای داشتن ). ۱۱ سالگی هم که شوهر کرد و بعدش اینقدر با ده تا بچه ای که در طول ۲۰ سال دور وبرش رو گرفتن سرش شلوغ بود که دیگه به درس خوندن و سواد اینها فکر نمیکرد.
با این وجود از منی که تقریبا تمام عمرم رو به درس خوندن گذروندم حکایت و شعر بیشتر حفظ بود و همیشه یک مصرع شعر یا یک  حکایتی آماده داشت برای هر موقعیت. با این همه مصیبتی که در طول زندگی به سرش رفته بود نمیدونم چطور حافظه اش اینقدر خوب کار  میکنه.
با اینکه بی سواد بود ولی هیچوقت کم نمیدید خودش رو برای رفتن حتی پیش رییس دیوانعالی کشور ( اردبیلی بود گمونم) برای پیگیری کار پسرش، که حتی اسم خارجی عقیده اش رو شاید نمیتونست خوب تلفظ کنه. کلمه مارکسیست هیچ چیز به خاطرش نمیورد غیر از بچه هاش که به خاطرش زندانی شده بودن و جونشون رو سرش گذاشته بودن. شاید به همون اندازه که از حکومتی که بچه هاش رو شکنجه داده بود از مارکس و مارکسیست ها هم بدش میومد که باعث «بدبختی» بچه هاش شده بودن.
تعریف میکرد وقتی یه بار رفته بود ملاقات ازش خواسته بودن روسریش رو بکشه جلو تا اجازه ملاقات بهش بدن ( زنهای بختیاری به طریق سنتی موهاشون رو کامل نمیپوشونن) اونم جواب داده بود این رسممونه و اینقدر پافشاری کرده بود که سربازه همینطور گذاشته بود بره ملاقات.
مامانم میگه هر روز داره رنجورتر میشه. مخصوصا از وقتی  پسر بزرگش دو سال پیش مرد  ( سومین پسری بود که از دست میداد)
همیشه با خودم میگفتم که یه روز میشینم و ازش میخوام که داستان زندگیش رو کامل بگه . هیچوقت عملی نشد. الان هم نمیدونم کی همچین موقعیتی پیش بده. یعنی ترسم اینه که هیچوقت اتفاق نیفته. راستش رو بخواین یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم اینه که نتونم یک بار دیگه تو زندگیم ببینمش. ترس بزرگیه.

۲ نظر:

باران گفت...

این یکی از بزرگترین ترسهای همه ی ماست...

golsa گفت...

manke pice mamani ro didam kheily asheghesh shodam