۱- برای یک درس آن لاین که قرار بود ارایه دهم گروهی از ایران ثبت نام کرده بودند زن و مرد. آماده شدم برای تدریس. چند ساعت قبل از کلاس، نگاهی کردم در آینه همه چیز به نظر معمولی میآمد. بعد از چند لحظه یادم آمد که در میان شرکت کنندگان چند مرد شرکت کننده از ایران قرار است من را از طریق ویدیو ببینند. آخرین باری که من در برابر چند مرد ایرانی ساکن ایران که غریبه بودند و نمیشناختمشان ظاهر شده بودم با مانتو و روسری بود. با خودم درگیر شدم که چه لباسی باید بپوشم حالا برای این کلاس. مطمئن بودم که قرار نیست روسری بزنم و حجاب داشته باشم. ولی اتفاقی که افتاد این بود که در آخرین لحظات خانه را در به در به دنبال سوزن ته گرد گشتم تا یقه لباسم کاملا بسته باشد. مرتب در حال سوال از خودم بودم که چرا من باید این دغدغه فکری را اصلا داشته باشم. تنها توضیحی که توانستم برایش پیدا کنم شرطی شدن بود. بر اثر سالها استفاده از پوششی خاص در برابر گروهی خاص از افراد از روی اجبار، ذهنم اگر میخواست در شرایطی تقریبا مشابه به طور متفاوت رفتار کند دچار تشویش میشد. این خیلی متفاوت با حضور در یک برنامه تلویزیونی بود. این آدمها میخواستند بیایند و من مخاطب خاص آنها بودم. در اصل من محور توجه بودم. در عین حال این تصورم هم بود که کسانی که از ایران هستند شاید بیشتر نوع پوشش من را قضاوت کنند تا دیگران. نمیگویم تصور درستی است ولی من حداقل در آن لحظه اینطور فکر میکردم.
۲- فیلم آرگو را دیدم. صحنههای انقلاب ۵۷ رو من هیچوقت نتوانستم بدون داشتن احساس غم، عصبانیت، شور و هیجان ببینم. همیشه مخلوطی از این احساسها را همزمان داشته ام. موقع دیدن آرگو هم همینطور بود. فیلم به نظرم از نظر نیفتادن در دام کلیشهها در مورد ایران و ایرانیها موفق بود. کارگردان سعیش را کرده بود که به تاریخ وفادار بماند. البته به هر حال به دلایل سینمایی و جذاب کردن احتمالا صحنه های اکشنی اضافه شده بود که در واقعیت اتفاق نیفتاده بودند. به هر حال طوری ساخته شده بود که در آخر فیلم دلت بخواهد که آمریکاییها نجات پیدا کنند. ماجرای گروگانگیری هم از آن اتفاقات سیاسی است که من هیچوقت توجیه و توضیح انقلابیون دربارهاش قانعم نکرده و بعید میدانم بکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر