«هاف ماراتن»* برای شما یک عبارت است مثل بقیه عبارتها ولی برای من چالش جدیدی هست که من برای خودم دست و پا کردهام. چالش است از این لحاظ که من هیچوقت دونده خوبی نبودهام. یعنی همیشه برای دویدن نفس کم میآورم. برای امتحان نهایی تربیت بدنی دانشگاه یادم است که دراز و نشست و بارفیکس را به خوبی انجام دادم ولی وقتی به دو رسید رکوردم جز بدترینها بود. البته ورزش هم موضوع مورد علاقهام نبوده یا بهتر بگویم آدمهایی را که ورزش میکردند را خیلی نمیفهمیدم ( هنوز هم البته شناخت کامل به دست نیامده است). اینهمه سختی به خود دادن اصلا برای چه؟ موضوعی هم نبود که از کودکی دربارهاش صحبت کنیم و یا امکاناتش را در مدرسه و خیابان داشته باشیم که به آن بپردازیم. پس ذهنیت مرتبط با آن هیچوقت- حداقل برای من- شکل نگرفت.
این عدم پرداختن با ورزش به میزان زیادی بعد از مهاجرت تغییر کرد. اینجا همینطور که داری در عوالمت برای خودت قدم میزنی بالاخره چندین نفر را میبینی که با لباس ورزشی از کنارت به سرعت میدوند و ناخودآگاه تو را دچار عذاب وجدان میکنند و یادت میآورند که فقط کافی است تلاش کنی چند قدم بدوی و چنان به هن هن بیفتی که ربت را یاد کنی. این اتفاق برای من زیاد افتاد این چند سال اخیر.
ولی بالاخره آن روز تاریخی رسید. آستین همت را بالا زدم و برنامهای ۹ هفتهای را شروع کردم که ادعا میکرد که من را از یک فرد به قول اینها کوچ پتیتو* به یک دونده تبدیل میکند. هفته اول یک دقیقه دویدن و یک و نیم دقیقه راه رفتن و به تدریج این دقایق بیشتر میشوند تا میرسد به سی دقیقه بدون وقفه دویدن. فکر کردن به آن میزان دو وحشت آور بود. ولی دل را به دریا زدیم. هفته سوم که سه دقیقه را میبایست در گرمای ۹۰ درجه فارنهایت میدویدم، تبدیل شد به یکی از بدترین خاطراتم از دویدن. بعد از پایان دو، با اینکه قاعدتا میبایست خوشحال میبودم که با موفقیت تمام شده ولی از شدت میزان گرما و تلاش و رنجی که برده بودم با چشمانی گریان به خانه برگشتم. ولی به هر بدبختی که بود، ۹ هفته به پایان رسید و هدف هم به سرانجام. ولی رسیدن به هدف همانا و احساس آزادی و عدم تعهد هم همان و دوباره روز از نو روزی از نو و برگشت به دوران بیورزشی.
تا اینکه دوماه پیش، یک روز صبح وقتی چشمهایم راباز کردم ( بله دقیقا به شیوه داستانها و حتی فیلمها) حس کردم بدنم احتیاج به یک کشش بیپایان دارد. تصمیم گرفتم دوباره بار و بندیل را بردارم و به باشگاه ساختمان سری بزنم و سلامی عرض کنم. به مدت سه هفته هر روز خودم را به سختی از در خانه بیرون کشیدم و به جیم* رفتم. با بهتر شدن هوا هم هر از چند گاهی در کوی و برزن میدویدم تا اینکه دوستی پیشنهاد داد که چرا از فرصت استفاده نمیکنی و برای ماراتن بدوی. من و ماراتن؟ مثل این بود که کسی به من پیشنهاد دهد که برای سفر به مریخ خودم را آماده کنم. . گفت اگر ماراتن خیلی دور از دسترس است با هاف ماراتن شروع کن. فکر کردم همینکه در من چنین قابلیتی را میبیند عالیست، بگذارم ان تصویر حفظ شود. یار هم از پیشنهاد بدش نیامد و قرار شد با هم تمرین کنیم ( که به نظر من این خیلی کمک کرد که انجام شدنش واقعی تر شود.)
الان که دارم این را مینویسم پایان هفته سوم تمرینمان است و یک ساعت دیگر باید حدود ۵ مایل بدویم. برای من رکورد مهمی است. تا حالا چنین فاصلهای را ندویدهام. از صبح هم طوری غذا و استراحت و ... تنظیم کردهام که بدنم آمادهتر باشد.
اینجا تا جایی که بتوانم ثبت میکنم تجربههایم را از این هدف جدید. برنامهای که دنبال میکنیم ۱۲ هفتهایاست و در پایان ۱۲ هفته باید بتوانیم ۱۰ مایل بدویم. مسابقه در دسامبر است به طول ۱۳ مایل. در همین راستا هم شروع کردم کتاب موراکامی را با نام «از دویدن که حرف میزنم از چه حرف میزنم» را خواندن که مریم پیشنهاد داد. در همان صفحههای اول مینویسد از اینکه دوندههای ماراتن به چه فکر میکنند که خودشان را ترغیب کنند به ادامه مسابقه و یکی از آنها میگوید: «درد اجتناب ناپذیر است ولی رنج کشیدن اختیاری است.» (ترجمه خودم) این هم از آن رنجهای اختیاری من است. شاید هم آخرش از این نوشتهها یکی چیزی شبیه این خاطرات موراکامی از دویدن بیرون آمد.
* half marathon
*couch potato
*gym
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر